ترجمه المیزان: سوره انعام آیات 83 - 74 نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه المیزان: سوره انعام آیات 83 - 74 - نسخه متنی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
ترجمه المیزان: سوره انعام آیات 83 - 74


ترجمة الميزان ج : 7ص :220

× وَ إِذْ قَالَ إِبْرَهِيمُ لأَبِيهِ ءَازَرَ أَ تَتَّخِذُأَصنَاماً ءَالِهَةًإِني أَرَاك وَ قَوْمَك في ضلَلٍ مُّبِينٍ‏(74) وَ كَذَلِك نُرِي إِبْرَهِيمَ مَلَكُوت السمَوَتِ وَ الأَرْضِ وَ لِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ‏(75) فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ الَّيْلُ رَءَا كَوْكَباًقَالَ هَذَا رَبيفَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لا أُحِب الاَفِلِينَ‏(76) فَلَمَّا رَءَا الْقَمَرَ بَازِغاً قَالَ هَذَا رَبيفَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئن لَّمْ يهْدِني رَبي لأَكونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضالِّينَ‏(77) فَلَمَّا رَءَا الشمْس بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبي هَذَا أَكبرُفَلَمَّا أَفَلَت قَالَ يَقَوْمِ إِني بَرِي‏ءٌ مِّمَّا تُشرِكُونَ‏(78) إِني وَجَّهْت وَجْهِي لِلَّذِي فَطرَ السمَوَتِ وَ الأَرْض حَنِيفاًوَ مَا أَنَا مِنَ الْمُشرِكِينَ‏(79) وَ حَاجَّهُ قَوْمُهُقَالَ أَ تحَجُّوني في اللَّهِ وَ قَدْ هَدَانِوَ لا أَخَاف مَا تُشرِكُونَ بِهِ إِلا أَن يَشاءَ رَبي شيْئاًوَسِعَ رَبي كلَّ شي‏ءٍ عِلْماًأَ فَلا تَتَذَكرُونَ‏(80) وَ كيْف أَخَاف مَا أَشرَكتُمْ وَ لا تخَافُونَ أَنَّكُمْ أَشرَكْتُم بِاللَّهِ مَا لَمْ يُنزِّلْ بِهِ عَلَيْكمْ سلْطناًفَأَي الْفَرِيقَينِ أَحَقُّ بِالأَمْنِإِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ‏(81) الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ لَمْ يَلْبِسوا إِيمَنَهُم بِظلْمٍ أُولَئك لهَُمُ الأَمْنُ وَ هُم مُّهْتَدُونَ‏(82) وَ تِلْك حُجَّتُنَا ءَاتَيْنَهَا إِبْرَهِيمَ عَلي قَوْمِهِنَرْفَعُ دَرَجَتٍ مَّن نَّشاءُإِنَّ رَبَّك حَكِيمٌ عَلِيمٌ‏(83)

ترجمه آيات

و به ياد آور وقتي را كه ابراهيم به پدرش آزر گفت : آيا بت‏هايي را خدايان خود مي‏گيري ؟ من ترا و

ترجمة الميزان ج : 7ص :221

قوم ترا در گمراهي آشكار مي‏بينم ( 74) .

و اين چنين به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را نشان مي‏دهيم و براي اينكه از يقين كنندگان گردد ( 75 ) .

پس همين كه شب او را پوشانيد ستاره‏اي را ديد ، گفت : اين پروردگار من است سپس همين كه غروب كرد گفت : من غروب كنندگان را دوست ندارم ( 76) .

پس از آن ، وقتي كه ماه را ديد كه طلوع كرد ، گفت : اين پروردگار من است ، سپس ماه كه غروب كرد ، گفت : اگر پروردگار من ، مرا هدايت نكند از گروه گمراهان خواهم بود ( 77) .

پس از آنكه خورشيد را ديد كه طلوع كرد ، گفت : اين پروردگار من است اين بزرگتر است پس آنگاه كه خورشيد نيز غروب كرد ، گفت : اي قوم ! من از آنچه شريك خدا قرار مي‏دهيد بيزارم ( 78) .

من روآوردم به كسي كه آسمانها و زمين را آفريده است ، در حالي كه ميانه‏رو هستم و از مشركان نيستم ( 79) .

و قوم او با وي محاجه كردند .

گفت : آيا با من در باره خدا محاجه مي‏كنيد و حال آنكه مرا هدايت كرده ، و من از كساني كه شريكش قرار مي‏دهيد نمي‏ترسم مگر اينكه پروردگار من چيزي بخواهد ، علم پروردگارم به همه چيز وسعت دارد ، آيا متذكر نمي‏شويد ( 80) .

و چگونه من از شريكان ( يا از شرك ) شما بترسم در حالي كه شما نمي‏ترسيد از اينكه براي خدا بدون دليل شريك قرار داديد پس كداميك از اين دو طائفه به أمن سزاوارتر است اگر مي‏دانيد ( 81 ) .

كساني كه ايمان آوردند و ايمان خود را با ظلم نپوشانيدند أمن از آن ايشان است و راه يافتگان ايشانند ( 82) .

اين است حجت ما كه به ابراهيم عليه قومش داديم هر كه را بخواهيم درجاتي بالا مي‏بريم زيرا پروردگار تو حكيم و عليم است ( 83) .

بيان آيات

در اين ده آيه پروردگار متعال حجتي را ذكر مي‏كند كه آنرا به پيغمبر عظيم الشان حضرت ابراهيم (عليه‏السلام‏) داده بود تا با آن عليه مشركين احتجاج نموده و آنان را به ديني كه خدايش به سوي آن هدايت نموده يعني دين توحيد دعوت كند ، آنگاه بعد از اين آيات هدايت كلي انبيا و پاكي ضمير آنان را از شرك بيان نموده و از بين همه آنان ، نوح كه قبل از ابراهيم بوده و شانزده پيغمبر ديگر را كه همه از ذريه ابراهيم بوده‏اند اسم مي‏برد .

و اين آيات در حقيقت بيان عالي‏ترين و كاملترين مصداق ايمان و قيام به دين فطرت و نشر عقيده توحيد و پاكي از شرك و دوگانگي است ، و اين همان هدف مقدسي است كه ابراهيم براي آن قيام نمود و در روزگاري كه مردم سنت توحيد را كه نوح و انبياي بعد از او

ترجمة الميزان ج : 7ص :222

گوشزدشان كرده بودند از ياد برده و دنيا در تيول وثنيت درآمده بود براي روشن كردن آن احتجاج كرد ، پس اين آيات با حجت‏هائي كه در آنها بر دين فطرت اقامه شده در حقيقت براي مزيد بينائي رسول خدا است نسبت به ادله‏اي كه در همين سوره و قبل از اين آيات خدا به او تلقين نمود ، و در چهل جا فرموده : اينطور بگو و چنين استدلال كن ، كه متجاوز از بيست تاي از آن گذشت .

گويا فرموده در موقعي كه با قوم خود رو برو مي‏شوي و ادله توحيد و نفي شرك را كه ما تلقينت كرديم برايشان مي‏آوري به ياد آر آن دليل‏هايي را كه ابراهيم براي پدر و قومش آورد ، و در نظر آور آن حجت‏هايي را كه ما به او آموخته و بدان وسيله به ملكوت آسمانها و زمين آگاهش ساختيم .

زيرا ابراهيم اگر با قوم خود به محاجه مي‏پرداخت به سبب علم و حكمتي بود كه ما ارزانيش داشتيم ، نه به فكر تصنعي كه از چهار ديوار تصور و خيال تجاوز ننموده و هميشه مشوب به تكلف و به خودبستگي‏هايي است كه فطرت صاف و خداداد بشر مخالف آن است .

و اگر انسان خالي الذهن باشد و بدون در نظر داشتن آنچه در روايات است و قبل از اينكه ذهنش به مشاجرات اهل تفسير و درهم آميختن‏شان تفسير آيات را با مضامين روايات و همچنين به آنچه در كتب تاريخ و در تورات و اسراييليات است ، مشوب گردد در اين آيات دقت كند ، از لحن آن به خوبي مي‏فهمد كه اين كلمات از كسي صادر شده كه ذهنش صاف و خالي از آلودگيهاي افكار و ضد و نقيض‏هاي اوهام بوده است ، و اين در حقيقت لطائف شعور و احساس فطرت صاف و ادراكات اوليه عقل وي بوده كه در قالب اين الفاظ درآمده است .

و خلاصه ، اگر از روي انصاف در اين آيات غور كند ترديد نخواهد كرد در اين كه : كلماتي كه ابراهيم با قوم خود داشته و اينك اين آيات ، آن كلمات را حكايت مي‏كند ، بسيار شبيه است به كلام يك انسان اوليه فرضي كه زندگي خود را در نقبي ( زيرزمين ) يا در غاري(در كوه ) گذرانيده است .

انساني كه فقط با كسي معاشرت دارد كه قوت لايموت او را تهيه كند و لباسي برايش تهيه نمايد كه از گرما و سرما حفظش كند ، انساني كه تاكنون چشمش به ستارگان آسمان نيفتاده و طلوع و غروب آفتاب و ماه را نديده است ، انساني كه هرگز قدم در جامعه‏هاي بشري و شهرهاي وسيع آن ، ننهاده و به افكار مختلف و ايده‏هاي گوناگون و اديان و مذاهب ضد و نقيض آن برخورد ننموده ، و اينك ناگهان گذارش به سرزميني وسيع و يكي از جوامع بزرگ افتاده و چيزهايي مي‏بيند كه هرگز نديده است .

مثلا مردمي را مي‏بيند كه با دلهاي پر از اميد سرگرم كار خود و شتابان به سوي مقصد خويشند ، يكي متحرك و ديگري ساكن ، يكي كارگر و ديگري كارفرما ، يكي خادم و ديگري

ترجمة الميزان ج : 7ص :223

مخدوم ، يكي فرمانده و ديگري فرمانبر .

يكي هم دور از همه اين جنجالها مشغول بندگي و پرستش معبود خويش است ، در اين ميان ناگهان چشمش به آسمان مي‏افتد و از ديدن اجرام آسماني تعجب و بهت‏زدگيش دو چندان شده و غرق در درياي تحير مي‏گردد ناچار از كسي كه مي‏تواند پي به مقاصدش ببرد ، با اشاره و كنايه از حال تك تك اين موجودات سؤال مي‏كند ، عينا مانند كودكي كه وقتي چشمش به فراخناي آسمان و چراغهاي فروزانش مي‏افتد ، از مادرش مي‏پرسد : اين اجرام درخشنده كه دل مرا مجذوب خود كرده چيست ؟ راستي چقدر زيبا و شگفت‏آور است ؟ چه كسي اينها را به آسمان ميخ‏كوب و آويزان كرده است ؟ چه كسي همه شب آنها را روشن مي‏كند ؟ چه كسي اين چراغها را ساخته است ؟ و همچنين از كوچك و بزرگ آنها ، از خصوصيات هر يك جداگانه پرسشها مي‏كند .

با اين تفاوت كه : انسان فرضي مورد بحث ، ابتدا از حقيقت چيزهائي سؤال مي‏كند كه به معلومات دوران توحش و روزگار تنهاييش نزديكتر است ، و چون معلومات آن روزش ، از سنخمحسوسات نبوده ، زيرا چيزي نديده و نشنيده بود ، لذا اولين چيزي را كه مورد سؤال قرار مي‏دهد ، سبب اعلي و علت هستي عالم است ، آري انسان به طور كلي طوري است كه مي‏خواهد از حال مجهولات اطلاع و آگاهي حاصل كرده و به معلومات برسد به اين معنا كه مواد اوليه علم خود را گرفته و در مقام كشف از حالات نزديكترين و مناسبترين مجهول ، برمي‏آيد .

مثلا كودكان يا صحرانشينان وقتي به چيزي برمي‏خورند كه برايشان تازگي دارد ، از ميان همه جهات آن ، ابتدا از جهتي سؤال مي‏كنند كه به آن مانوس‏ترند ، يعني ابتدا مي‏پرسند اين چه حقيقتي است ؟ آنگاه سؤال مي‏كنند كه چه كسي آن را درست كرده ؟ سپس مي‏پرسند فايده آن چيست و براي چه منظوري ساخته شده ؟ .

انسان فرضي مورد گفتار ما هم كه تقريبا مي‏توان گفت يك انسان فطري است و هنوز فطرتش از آلودگيها پاك است از آنجايي كه جز به ساده‏ترين اسباب زندگي اشتغال نداشته و ذهنش از خاطرات و افكار گوناگوني كه ذهن انسانهاي متمدن و شهري را به خود مشغول مي‏كند ، خالي و فارغ است ، زيرا كه انسانهاي متمدن ، به قدري مشاغل مادي و افكار پراكنده دارند كه خاطرشان حتي براي يك لحظه آسوده نيست .

حوادث بيشمار آسماني و زميني اطراف انسان ابتدائي را احاطه كرده بدون اينكه اسباب طبيعي آنها را بشناسد ، از اينجهت ذهن وي آمادگي بيشتري براي انتقال به سبب مافوق طبيعي دارد .

با اينكه انسان شهرنشين اگر فرصتي و فراغتي از شمارش اسباب طبيعي برايش حاصل شود ، آنگاه متوجه مبدأ فوق طبيعي شده ، به او مي‏پردازد و از اين رو ، اگر انسان ابتدائي ، از شهرنشينان ، عبادت و پرستشي نسبت به آن مبدأ فوق طبيعي ببيند ، زودتر از ديگران ، توجهش

ترجمة الميزان ج : 7ص :224

به او منتقل مي‏شود .

و لذا مي‏بينيم كه دين داري و عنايت و اهتمام نسبت به مراسم ديني و همچنين بحث در الهيات ، در قاره آسيا بيشتر است تا اروپا ، و در آسيا نيز اين قبيل مسائل در شهرهاي كوچك و دهات ، قدر و قيمت و ارزش بيشتري دارد ، تا در شهرهاي بزرگ ، جهتش روشن است ، زيرا جامعه هر قدر وسيع‏تر و سطح زندگيش هر چه بالاتر باشد ، حوائج ماديش بيشتر و مشاغل آن متراكم‏تر است ، و دلها كمتر فراغتي به دست مي‏آورند كه به معنويات بپردازند ، و خلاصه در دلها جاي تهي براي توجه به مبدأ و معاد كمتر است .

خلاصه اينكه اگر داستان حضرت ابراهيم (عليه‏السلام‏) را كه در آيات مورد بحث و همچنين در آياتي از سوره مريم و انبيا و صافات حكايت شده به دقت مطالعه كنيم ، خواهيم ديد كه آنجناب در احتجاج با پدر و قومش حالتي شبيه به حالت انسان ساده‏اي را داشته است كه فرض شد .

زيرا مي‏بينيم عينا مانند همان انسان فرضي مي‏پرسد : اين سنگ و چوبي كه در برابرش خاضع مي‏شويد چيست ؟ و مانند كسي كه هيچ چيزي نديده و از دين و بي ديني حكايتي نشنيده ، مي‏پرسد : در برابر اين ستارگان و آفتاب و ماه چه مي‏كنيد ؟ و چرا چنين مي‏كنيد ؟ از پدر و قومش مي‏پرسد : ما هذه التماثيل التي انتم لها عاكفون و نيز مي‏پرسد : ما تعبدون ؟ در جواب مي‏گويند : نعبد اصناما فنظل لها عاكفين دوباره مي‏پرسد : هل يسمعونكم اذ تدعون ؟ او ينفعونكم او يضرون ؟ در جواب مي‏گويند : بل وجدنا آبائنا كذلك يفعلون .

و اين سنخ گفتار ، همانطوري كه ملاحظه مي‏كنيد گفتار كسي است كه تاكنون نه بتي ديده و نه بت‏پرستي ، و حال آنكه در مهد وثنيت و محيط بت‏پرستي ( يعني بابل كلدان ) بار آمده و رشد يافته است .

در اينجا ممكن است كسي بگويد : غرض ابراهيم (عليه‏السلام‏) از اينگونه تعبيرات تحقير بت‏ها و اشاره به اين بوده كه من آن احترامات و آن آثار و خواصي كه شما براي اين بت‏ها قائليد ، قائل نيستم و اصلا من اينها را نمي‏شناسم ، همانند تعبيري كه فرعون در برابر

ترجمة الميزان ج : 7ص :225

موسي كرده و به منظور بي اعتنائي به خداي موسي گفت : و ما رب العالمين و همچنين مانند تعبير كفار مكه در برابر رسول خدا (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) كه آيه زير آن را چنين حكايت مي‏كند : و اذا راك الذين كفروا ان يتخذونك الا هزوا ا هذا الذي يذكر آلهتكم و هم بذكر الرحمن هم كافرون .

و ليكن اين معنا از ادب ابراهيم دور است .

ابراهيم (عليه‏السلام‏) كسي است كه در برابر پدرش آزر جز به ادب و احترام لب به سخن نگشود و حتي وقتي آزر او را از خود راند و گفت سنگسارت مي‏كنم آن حضرت در پاسخش گفت : سلام عليك ساستغفر لك ربي انه كان بي حفيا و خيلي بعيد است كه چنين كسي اولين باري كه مي‏خواهد با آزر سخن گويد خدايان او را تحقير نموده و در نتيجه تعصب او را نسبت به بت‏ها تحريك كند ، با اينكه پروردگار عالم دين آن حضرت را ملت حنيف خوانده و در دين او از اينكه مسلمانان بر خدايان مشركين ناسزا بگويند ، نهي شده ، تا آنان نيز مسلمانان و خداي آنها را سب نكنند .

و فرموده : و لا تسبوا الذين يدعون من دون الله فيسبوا الله عدوا بغير علم .

پس صحيح‏تر همان وجهي است كه ما ذكر كرديم .

ابراهيم (عليه‏السلام‏) پس از فراغ از احتجاج با پدر و قومش در باره اصنام ، شروع به پرسش خدايان آنها ( ماه ، ستاره ، آفتاب و ... ) مي‏كند ، و اشاره به ستاره‏اي نموده مي‏گويد : هذا ربي و همچنين وقتي مي‏بيند ماه طلوع كرد مي‏گويد : هذا ربي روز كه مي‏شود و خورشيد طلوع مي‏كند مي‏گويد : هذا ربي هذا اكبر اين است پروردگار من ، چرا كه اين ، از آن دو بزرگ‏تر است ، اينجا نيز ابراهيم (عليه‏السلام‏) خود را به جاي كسي قرار مي‏دهد كه اصلا ستاره و ماه و خورشيدي نديده است ، روشن‏ترين دليل‏ها بر اين معنا همين تعبيري است كه در باره آفتاب كرده ، چون به خوبي پيدا است كه اين تعبير ، تعبير كسي است كه گويا اصلا

ترجمة الميزان ج : 7ص :226

نمي‏داند آفتاب و ماه و ستاره چيست .

فقط اين را مي‏داند كه مردم در برابر اين اجرام خضوع كرده و آنها را مي‏پرستند ، و قرباني تقديمشان مي‏دارند .

مثال روشن اين داستان اين است كه شما شبحي را از دور ببينيد و بدانيد كه اين شبح ، شبح انساني است و ليكن ندانيد كه آيا مرد است يا زن ، از كسي مي‏پرسيد اين شخص كيست ؟ زيرا بيشتر از آن نمي‏دانيد او هم به شما معرفيش نموده و مي‏گويد : فلان مرد يا فلان زن است ، و اما اگر ندانيد شبح مزبور انسان است يا حيوان و يا جماد ، سؤال خواهيد نمود كه اين چيست ؟ زيرا شما در حق آن ، معرفتي بيش از اينكه يك جسمي است از اجسام ، نداريد و لذا در جواب شما گفته مي‏شود : اين زيد است ، و يا فلان زن است و يا چوبي است كه در اينجا كار گذاشته‏اند .

شما كه به واقع امر جاهليد در سؤال خود از جميع خصوصيات آن شبح از انسان بودن و نبودنش ، مرد بودن و نبودنش و هم چنين ساير امتيازاتش ، تنها آن چيزي را رعايت مي‏كنيد كه به آن عالم هستيد ، و اما آنكس كه به شما جواب مي‏دهد از جهت اينكه عالم است ، حقيقت را رعايت مي‏كند .

پس ظاهر اينكه فرمود : هذا ربي و همچنين هذا ربي هذا اكبر اين است كه اين شخص از آفتاب هيچ گونه اطلاعي جز اين ندارد كه اين از ستاره بزرگتر است .

و اما اينكه اين آفتاب جرمي است و يا صفحه‏اي نوراني است و آيا چيزي است كه با نور خود موجودات زمين را اداره و با گردش خود به حسب ظاهر حس ، شب و روز را به وجود مي‏آورد ؟ و آيا اين ماه و ستاره ، همه شب از افق طلوع نموده و در طرف ديگر افق ، غروب مي‏كنند يا نه ؟ ظاهر كلام آن حضرت مي‏رساند كه او هيچ خبري از اين جزئيات نداشته است ، زيرا اگر خبر داشت جا داشت مثلا در باره آفتاب اشاره را صحيح ادا كرده و بفرمايد هذه ربي هذه اكبر و يا بفرمايد : انها ربي انها اكبر و حال آنكه رعايت اين نكته را ننموده و فرمود هذا با آنكه اين لفظ مذكر است و شمس مؤنث .

همچنانكه بعدها در موقعي كه با خود نمرود احتجاج مي‏كرد اين نكته را رعايت نموده و فرمود : فان الله ياتي بالشمس من المشرق فات بها من المغرب و نفرمود : فات به من المغرب چون در اينجا خود را در جاي يك مرد جاهل به امر قرار نداده .

و اين اختلاف در تعبير ، در جاي ديگر از كلام آن جناب نيز ديده مي‏شود ، آنجا كه به پدر و قوم خود گفت : ما

ترجمة الميزان ج : 7ص :227

تعبدون ، ابتدا از معبود آنان به لفظ ما كه مخصوص غير انسان است ، تعبير كرد .

چون در اين موقع نمي‏داند كه اين بت‏ها مانند انسان داراي عقلند و يا سنگ و چوب و بدون شعور هستند ؟ تنها مي‏داند كه چيزي هستند ، آنگاه كه فهميد مردم قائل به الوهيت آنها هستند و عبادتشان مي‏كنند و اين معنا را از خود مردم شنيد ، از جهت اينكه اله و معبود بايد صاحب شعور باشد ، و براي پرستندگانش جلب نفع و دفع ضرر نمايد ، در جواب ، راجع به بت‏ها لفظ مخصوص صاحبان شعور را به كار برد و گفت : هل يسمعونكم اذ تدعون او ينفعونكم او يضرون قالوا بل وجدنا آبائنا كذلك يفعلون .

آنگاه وقتي در داستان شكستن بت‏ها گفت : فسالوهم ان كانوا ينطقون و مردم در جوابش گفتند : لقد علمت ما هؤلاء ينطقون و اقرار كردند كه اين بت‏ها زبان ندارند و فاقد شعور هستند ، از اينرو او هم لفظ ما را كه مخصوص هر فاقد شعوري است به كار برد و گفت : ا فتعبدون من دون الله ما لا ينفعكم شيئا و لا يضركم اف لكم و لما تعبدون من دون الله ا فلا تعقلون .

خلاصه اينكه نمي‏توان اينگونه نكات را ناديده گرفت ، و يا مثلا اشاره به لفظ هذا را در هذا ربي هذا اكبر حمل كرد به اينكه اشاره به شمس نبوده تا لازم باشد بفرمايد : هذه بلكه اشاره به جرم بوده و جرم هم مذكر است .

يا گفت اشاره مزبور اشاره به مشار اليه بوده كه آنهم مذكر است ، يا آنكه بگوييم زبان حضرت ابراهيم (عليه‏السلام‏) زبان سرياني بوده و در اين زبان ، مانند غالب زبانهاي غير عربي ، رعايت تانيث نمي‏شود .

اينها وجوه صحيحي نيست ، به دليل اينكه در خصوص همين شمس در پاسخ نمرود رعايت تانيث را نموده و فرمود : فان الله ياتي بالشمس من المشرق فات بها من المغرب آن وقت چطور شد در خصوص : هذا ربي هذا اكبر اين لهجه را به كار برد ؟ و نيز چرا اين لهجه را در جمله ما هذه التماثيل التي انتم لها عاكفون و همچنين در دعائي كه كرد و گفت : رب انهن اضللن كثيرا من الناس به كار نبرد ؟ و همچنين نمي‏توانيم در مقام حمل كلام آنجناب بگوئيم : از اين جهت لفظ هذا را مؤنث نياورد كه دنبالش مي‏گفت : ربي به خاطر احترام خدا ، لفظ هذا را مذكر آورد تا خدا را از نقص تانيث منزه كرده باشد .

و يا

ترجمة الميزان ج : 7ص :228

بگوييم چون خبر يعني كلمه ربي مذكر بوده ، از اين جهت مبتدا را هم مذكر آورد .

زيرا هيچ كدام از اين توجيه‏ها قانع كننده نيست .

و ما به زودي در اين باره مفصلا بحث خواهيم كرد - ان شاء الله - .

حاصل اينكه ، از سياق اين آيات و آيات ديگري كه مناظرات ابراهيم (عليه‏السلام‏) را با پدر و قومش در باره توحيد حكايت مي‏كند برمي‏آيد كه وي قبل از آن ايام ، دور از محيط پدر و قومش زندگي مي‏كرده ، و لذا به آنچه كه مردم از جزئيات و خصوصيات موجودات و همچنين از سنن و آداب معموله با خبر بودند ، او با خبر نبوده ، و در اوايل رشد و تميزش از آن جا و مكاني كه داشته ، بيرون آمده و به پدر خود پيوسته است ، و در آن موقع بوده كه براي اولين بار چشمش به بت‏ها مي‏افتد و از پدرش مي‏پرسد كه اين چيست ؟ و وقتي آن جواب را مي‏شنود شروع مي‏كند به مشاجره و خدشه‏دار كردن الوهيت بت‏ها و پس از قانع كردن پدر به سر وقت قوم رفته ، آنان را نيز قانع مي‏كند ، آنگاه به سراغ پرستش ارباب بت‏ها يعني كواكب و خورشيد و ماه رفته يكي پس از ديگري را پروردگار خود فرض نمود تا اينكه همه غروب كردند ، آنگاه ربوبيت آنها را باطل نموده و در اثبات توحيد خالص چنين گفت : اني وجهت وجهي للذي فطر السموات و الارض حنيفا و ما انا من المشركين و از شواهد و نمونه‏هائي كه بعدا ذكر مي‏كنيم چنين برمي‏آيد كه اين احتجاج و استدلال را در دو روز و يك شب به پايان رسانيده است .

ابراهيم (عليه‏السلام‏) خود بر اين معنا بصيرت و بينش داشته است كه براي آسمانها و زمين آفريدگاري است و او الله تعالي است ، و در اين امر شريكي براي او نيست ولي در مقام استدلال از اين معنا به جستجو برمي‏خيزد كه آيا در بين مخلوقات خدا چيزي هست كه آن نيز پروردگار مردم و ابراهيم باشد ؟ مثلا آيا خورشيد و ماه يا چيز ديگري هست كه در تدبير عالم شريك خدا باشد ؟ يا اينكه همه امور عالم تنها به دست خداي تعالي است و بس ، و پروردگاري جز او نيست ؟ البته خداي تعالي در همه اين مراحل او را مدد و ياري مي‏نموده و با ارائه ملكوت آسمانها و زمين بنيان دلش را محكم كرده بود ، ابراهيم (عليه‏السلام‏) به قدري واقع بين بود كه هر چه را مي‏ديد قبل از اينكه متوجه خود آن و آثار وي بشود ، نخست متوجه انتسابش به خداوند شده و اول تكوين و تدبير خداي را در آن مشاهده مي‏كرد و سپس به خود او متوجه مي‏شد .

قرآن در اين باره مي‏فرمايد : و كذلك نري ابراهيم ملكوت السموات و الارض و نيز

ترجمة الميزان ج : 7ص :229

در ذيل آيات مورد بحث مي‏فرمايد : و تلك حجتنا آتيناها ابراهيم علي قومه نرفع درجات من نشاء ان ربك حكيم عليم ... و در سوره ديگري مي‏فرمايد : و لقد آتينا ابراهيم رشده من قبل و كنا به عالمين و همچنين در باره گفتگوي با پدرش مي‏فرمايد : يا ابت اني قد جائني من العلم ما لم ياتك فاتبعني اهدك صراطا سويا و همچنين آياتي ديگر .

ابراهيم (عليه‏السلام‏) پس از فراغت از اين دو مرحله به محاجه با نمرود پادشاه معاصرش مي‏پردازد ، زيرا نمرود مثل ساير ستمگران و ظالمان كه در قديم مي‏زيسته‏اند ، ادعاي ربوبيت كرده بود و همين رويه غلط جباران آن روز بود كه فكر بت‏پرستي را در بشر بوجود آورد .

و لذا مي‏بينيم قوم ابراهيم (عليه‏السلام‏) داراي خدايان بي‏شماري بوده‏اند ، و براي هر خدائي مجسمه‏اي بوده و بعضي از آنان ، خدايان اين مجسمه‏ها را ، مانند آفتاب و ماه و كوكب - كه گويا ستاره زهره است - مي‏پرستيده‏اند .

اين است خلاصه آنچه كه از آيات كريم مورد بحث ، استفاده مي‏شود و به زودي به قدر توانايي و قدرتمان به طور تفصيل در باره مضامين آن ، بحث مي‏كنيم - ان شاء الله تعالي - و اذ قال ابراهيم لابيه آزر قرائت‏هاي هفتگانه ، كلمه آزر را به فتح راء خوانده‏اند ، و آن را عطف بيان ازكلمه ابيه و يا بدل از آن گرفته‏اند .

البته بعضي نيز آن را به ضم راء قرائت كرده و ظاهرا آن را منادي براي نداي حذف شده دانسته و تقديرش را يا آزر ا تتخذ اصناما الهة پنداشته‏اند ، بعضي ديگر آن را أ أزرا تتخذ با همزه استفهام و نصب أزرا قرائت كرده و ازر را مصدر از باب أزر يازر كه به معناي قوت است دانسته‏اند .

و بنا بر اين قرائت معناي آيه چنين مي‏شود : بياد آر زماني را كه ابراهيم به پدرش گفت آيا بت‏ها را براي اينكه كمك و مددكار تو باشند ، خداي خود گرفته‏اي ؟ .

به هر تقدير مفسرين در باره كلمه : آزر بنا به قرائت اولي كه قرائت مشهوري است و همچنين بنا بر قرائت دومي كه قرائت غير مشهور است اختلاف كرده‏اند ، كه آيا اين كلمه اسم پدرش بوده و يا آنكه لقب وي بوده است كه مدح او را مي‏رسانيده اگر به معناي كمك گيرنده باشد ، يا ذم او را مي‏فهمانيده است اگر به معناي لنگ و يا كج و معوج باشد .

و

ترجمة الميزان ج : 7ص :230

منشا اين اختلاف رواياتي است كه مي‏گويد : اسم پدر ابراهيم تارح يا تارخ بوده ، و اتفاقا تاريخ و همچنين تورات هم اين معنا را تاييد مي‏كند .

و نيز اختلاف كرده‏اند در اينكه آيا مراد از كلمه ابيه پدر اواست يا عمويش يا جد مادريش ، يا آنكه مراد ، رئيس و بزرگ فاميل است .

منشا اين اختلاف نيز از اختلاف رواياتي است كه در اين باره وارد شده ، چون بعضي از اخبار دارد كه مراد از أبيه پدر او است ، و ابراهيم (عليه‏السلام‏) در قيامت از او شفاعت خواهد كرد ، و خداوند هم شفاعتش را نپذيرفته و پدرش را به صورت كفتاري گنديده ، مسخ نموده و خود ابراهيم نيز از او بيزاري مي‏جويد .

بعضي ديگر دارد كه او پدر ابراهيم نبوده چون پدرش مردي موحد بوده و هرگز شرك نورزيده است .

و در اخبار ديگري هم دارد كه اجداد پيغمبر اسلام همگي موحدبوده‏اند .

و همچنين روايات ديگري كه در اين باره وارد شده است و همين روايات در ساير جزئيات داستان ابراهيم نيز اختلاف فاحشي دارند ، حتي بعضي از آنها مشتمل بر مطالبي است كه بيشتر به نسبت‏هائي شباهت دارد كه عهد عتيق به ابراهيم داده ، سخناني كه به هيچ وجه با مقام خليل اللهي و نبوت و رسالت ابراهيم نمي‏سازد .

بعضي از مفسرين هم به حدي در اينجا ايستادگي كرده و براي اصلاح آن سخناني گفته‏اند كه بحث را از صورت تفسير كه همان آگاهي‏طلبي و فهم مراد قرآن از خود آيات آن است ، بيرون كرده و رنگ ديگري به آن داده‏اند طالبين بايد براي مزيد اطلاع به كتب تفاسير بزرگ و كتابهائي كه قرآن را با روايات تفسير نموده مراجعه كنند .

و اما آن چيزي كه از خود آيات مربوط به داستان ابراهيم (عليه‏السلام‏) استفاده مي‏شود اين است كه وي در اولين برخورد با قوم خود ، ابتدا با مردي رو برو شده كه قرآن آن مرد را آزر و پدر او ناميده است ، و ابراهيم بسيار پافشاري كرده كه شايد او را وادار سازد تا دست از بت‏ها برداشته و از دين توحيد پيروي كند ، مرد نامبرده در عوض ، ابراهيم را از خود طرد نموده و به او گفته كه بايد براي هميشه از او دور شود .

اين مطالبي است كه دقت در آيات زير ، اين نتيجه را مي‏رساند : و اذكر في الكتاب ابراهيم انه كان صديقا نبيا ، اذ قال لابيه يا ابت لم تعبد ما لا يسمع و لا يبصر و لا يغني عنك شيئا ، يا ابت اني قد جائني من العلم ما لم ياتك فاتبعني اهدك صراطا سويا - تا آنجا كه مي‏فرمايد - قال ا راغب انت عن آلهتي يا ابراهيم لئن لم تنته لارجمنك و اهجرني مليا .


ترجمة الميزان ج : 7ص :231

در اينجا ابراهيم بر او سلام كرده و وعده طلب مغفرتش را مي‏دهد ، باشد كه به طمع اين معنا ايمان آورده و سعادت يابد : قال سلام عليك ساستغفر لك ربي انه كانبي حفيا و اعتزلكم و ما تدعون من دون الله و ادعو ربي عسي الا اكون بدعاء ربي شقيا .

آيه دوم بهترين شاهد و قرينه است بر اينكه مقصود ابراهيم از استغفار ، استغفار در دنيا بوده ، نه شفاعت در آخرت ، هر چند كافر از دنيا برود .

قرآن كريم سپس وفاي به وعده‏اش را در باره استغفار براي پدرش حكايت نموده ، چنين مي‏فرمايد : رب هب لي حكما و الحقني بالصالحين و اجعل لي لسان صدق في الاخرين و اجعلني من ورثة جنة النعيم و اغفر لابي انه كان من الضالين و لا تخزني يوم يبعثون يوم لا ينفع مال و لا بنون الا من اتي الله بقلب سليم .

از جمله : انه كان من الضالين - او از گمراهان بود استفاده مي‏شود كه اين دعا را بعد از مرگ پدر و يا بعد از جدائي از او كرده است ، چنانكه تعبير بلفظ كان دلالت بر اين مطلب مي‏كند .

از ذيل كلامش نيز استفاده مي‏شود كه دعاي مزبور جدي نبوده بلكه صورت دعايي بوده ، كه مي‏خواسته به آن وسيله به عهدي كه با او كرده بود وفا كرده باشد ، چون از يك طرف مي‏گويد : پروردگارا اين گمراه را بيامرز .

و از طرفي ديگر مي‏گويد : روز قيامت روزي است كه مال و فرزندان به كار نمي‏آيد و تنها در آن روز قلب سليم نتيجه مي‏بخشد .

اتفاقا همين نكاتي را كه ما به كمك شواهد و قرائن از آيه مي‏فهميم قرآن خود صريحا

ترجمة الميزان ج : 7ص :232

بيان فرموده ، و به عنوان اعتذار مي‏فرمايد : ما كان للنبي و الذين آمنوا ان يستغفروا للمشركين و لو كانوا اولي قربي من بعد ما تبين لهم انهم اصحاب الجحيم و ما كان استغفار ابراهيم لابيه الا عن موعدة وعدها اياه فلما تبين له انه عدو لله تبرأ منه ان ابراهيم لاواه حليم سياق اين آيه دلالت دارد بر اينكه دعاي مزبور و همچنين تبري از پدرش در دنيا از ابراهيم صادر شده ، نه اينكه در قيامت دعايش مي‏كند و پس از اينكه حقيقت مطلب را مي‏فهمد ، از او بيزاري مي‏جويد .

زيرا سياق ، سياق بيان تكليف است ، يعني تكليف عمومي حرمت را بيان و دعاي ابراهيم را از آن استثناء مي‏كند و مي‏فرمايد : دعاي ابراهيم مخالف اين وظيفه عمومي نبوده ، بلكه در حقيقت وفاي به وعده بوده است ، چون اگر مراد از دعاي مذكور دعاي در قيامت بود ، معنا نداشت كه آنرا از حكم كلي و تكليفي كه ظرفش دار دنيا است ، استثنا نموده ، آنگاه تبري در قيامت را ذكر نمايد .

كوتاه سخن اينكه خداي سبحان ، نخست دعاي ابراهيم را حكايت نموده و آنگاه بيزاري‏اش را از پدر ذكر مي‏كند و اين دعا و تبري هر دو در دنيا و در اوايل عهد وي و قبل از مهاجرت به سرزمين بيت المقدس بوده است ، به دليل اينكه در همين سياق از خدا حكم و دستور خواسته و تقاضا مي‏كند كه خداوند او را به صالحين ملحق سازد و اولاد صالح روزي‏اش گرداند ، همچنانكه از آيه قد كانت لكم اسوة حسنة في ابراهيم و الذين معه اذ قالوا لقومهم انا برآؤ منكم و مما تعبدون من دون الله كفرنا بكم و بدا بيننا و بينكم العداوة و البغضاء ابدا حتي تؤمنوا بالله وحده الا قول ابراهيم لابيه لاستغفرن لك و ما املك لك من الله من شي‏ء



خداي تعالي سپس تصميم ابراهيم را براي سفر به سرزمين مقدس و درخواست اولاد صالح ، چنين ذكر مي‏كند : فارادوا به كيدا فجعلناهم الاسفلين ، و قال اني ذاهب الي ربي سيهدين ، رب هب لي من الصالحين سپس داستان سفر كردن و اولاددار شدنش را ذكر كرده و مي‏فرمايد : و ارادوا به كيدا فجعلناهم الاخسرين ، و نجيناه و لوطا الي الارض التي باركنا فيها للعالمين ، و وهبنا له اسحق و يعقوب نافلة و كلا جعلنا صالحين و نيز مي‏فرمايد : فلما اعتزلهم و ما تعبدون من دون الله وهبنا له اسحق و يعقوب و كلا جعلنا نبيا .

سپس خداوند تعالي دعايي را كه ابراهيم در آخر عمرش كرده يعني بعد از آنكه به ارض مقدس مهاجرت نمود و صاحب اولاد شد و اسماعيل را به مكه آورد و آن شهر و خانه خدا را بنا نهاد ، چنين ذكر مي‏كند : و اذ قال ابراهيم رب اجعل هذا البلد آمنا و اجنبني و بني ان نعبد الاصنام - تا آنجا كه عرض مي‏كند - ربنا اني اسكنت من ذريتي بواد غير ذي زرع عند بيتك المحرم ربنا ليقيموا الصلوة - تا آنجا كه عرض مي‏كند - الحمد لله الذي وهب لي علي الكبر اسمعيل و اسحق ان ربي لسميع الدعاء - تا آنجا كه عرض مي‏كند - ربنا اغفر لي و لوالدي و للمؤمنين يوم يقوم الحساب .


ترجمة الميزان ج : 7ص :234

اين آيه روال و سياقي كه دارد و قرائني كه همراه آن است ، بهترين شاهد است بر اينكه پدر او كه اينجا دعا در حقش مي‏كند ، غير آن شخصي است كه در آيه مورد بحث ، از آن نيز به پدر تعبير كرده و اسمش را آزر خوانده است .

چرا كه آيات مورد بحث ، صريح در اين معنا است كه استغفار ابراهيم جهت شخص نامبرده صرفا به منظور وفاي به عهد بوده ، و وقتي متوجه شد كه وي دشمن خدا است ، از او تبري و بيزاري جسته است ، با اين حال چطور ممكن است در آخر عمر و در آخرين دعائي كه كرده بار ديگر از تبري قبليش چشم پوشيده و برايش طلب مغفرت كرده باشد ؟ .

پس معلوم مي‏شود آزر پدر صلبيش كه او را و مادرش را در اين آيه دعا كرده است ، نيست .

يكي از لطايفي كه در اين آيه است و شاهد بر مدعاي ما است ، اين است كه در آيه مزبور از پدر و مادر خود به كلمه والدي كه جز بر پدر و مادر صلبي اطلاق نمي‏شود ، تعبير كرده و در آيه مورد بحث كلمه أب را به كار برده است ، كه به غير پدر هم اطلاق مي‏شود ، و همچنين در ساير آياتي كه اسم آزر برده شده از او به أب تعبير كرده است ، و اين كلمه همانطوري كه گفتيم به غير پدر از قبيل جد و عمو و كساني ديگر نيز اطلاق مي‏شود ، از آن جمله در خود قرآن از ابراهيم كه جد يعقوب است و همچنين از اسماعيل كه عموي او است به پدر تعبير كرده و مي‏فرمايد : ام كنتم شهداء اذ حضر يعقوب الموت اذ قال لبنيه ما تعبدون من بعدي قالوا نعبد الهك و اله آبائك ابراهيم و اسمعيل و اسحق الها واحدا و نحن له مسلمون .

و نيز آنجا كه كلام يوسف را حكايت مي‏كند چنين مي‏فرمايد : و اتبعت ملة آبائي إبراهيم و إسحق و يعقوب با اينكه اسحاق جد يوسف ، و ابراهيم جد پدر او است .

پس به خوبي روشن گرديد كه آزر پدر حقيقي ابراهيم نبوده و ناچار در او عنواني بوده است كه به خاطر آن عنوان او را پدر خطاب كرده است ، چون در لغت ، بعضي از اوصاف و عناوين وجود دارد كه مصحح اطلاق پدر بر دارنده آن است ، از آن جمله جد ، عمو ، پدرزن و هر كسي است كه زمام امور آدمي را در دست دارد و هر كسي كه بزرگ و فرمانرواي قوم است .

و اين گونه اطلاقات مجازي منحصر در لغت عرب نيست ، بلكه ساير زبانها نيز نمونه آن را داشته و

ترجمة الميزان ج : 7ص :235

چه بسيار اطلاقات مجازي كه در كلمات مادر ، عمو ، برادر ، خواهر ، سر ، چشم ، دهن ، دست ، بازو ، انگشت و امثال آن ، از كنايه و مجازاتي كه ساختهو پرداخته ذوق لطيف و تفنن در بيان است ، دارند پس در اينجا دو نكته روشن گرديد : اول اينكه : به طوري كه ملاحظه كرديد ، براي بدست آوردن معناي آيه ، هيچ حاجتي به موشكافي در اطراف كلمه ابيه و كلمه آزر از نظر روايات و تاريخ و ادب و اينكه آيا لفظ آزر اسم علم است يا لقب و اگر لقب است لقب مدح است يا لقب ذم ، يا اينكه به معناي بتي از بت‏ها است ، ندارد .

چون معناي آيه خيلي روشن‏تر از اين است كه محتاج به چنين بحث‏هايي باشد ، صرفنظر از اينكه وجوهي كه براي هر يك از احتمالات مذكور ذكر شده ( از آنجمله اينكه در آيه تقديمو تاخير بكار رفته و يا چيزي حذف شده ) بيشتر تحكم و رنج بيهوده بردن و معناي رو براه آيه را پيچاندن است .

دوم اينكه : پدر حقيقي ابراهيم (عليه‏السلام‏) شخص ديگري غير از آزر بوده ، و ليكن قرآن از او اسم نبرده بلكه روايات ما اسم او را تارخ معرفي كرده و تورات نيز آن را تاييد نموده است .

اينجاست كه بايد خواننده عزيز را از توهم عجيب و غريبي كه بعضي از مفسرين در آيه مورد بحث كرده‏اند خبردار كنيم ، راستي توهم عجيبي است ، و آن اين است كه : اگر قرآن اسم پدر ابراهيم را نبرده ، نسبت به روش هدايتي قرآن تازگي ندارد چون قرآن هميشه بيانش بر فروگذاري و توضيح ندادن در تاريخ انبيا و قصص گذشتگان است ، مثلا در هيچ جاي قرآن ديده نمي‏شود كه روز وقوع حادثه و تاريخ آن را ذكر نموده و يا از محل وقوع آن اسم برده و يا اوضاع طبيعي و اجتماعي و سياسي مردمي را كه تاريخ‏شان را ذكر مي‏كند روشن كرده باشد .

و اين بي اعتنايي شايد به خاطر آن باشد كه مي‏خواهد طوري داستان را نقل كرده باشد ، كه نتيجه بهتري عايد شود ، حال اين داستان صحيح است يا نه و در چه زماني و در چه محلي واقع شده كاري به آن ندارد .

آري بعيد نيست كه قرآن كريم به منظور رسيدن به مقصود خود كه همانا هدايت به سوي سعادت انساني است داستانهاي معروف در بين مردم و مخصوصا بين اهل كتاب را گرفته و از نقل آن براي منظور خود استفاده كند ، هر چند اطميناني در صحت آن داستانها و اطلاعي از خصوصيات آنها نداشته باشد ، حتي گر چه داستان مزبور افسانه‏اي خيالي باشد ، از آن جمله داستان موسي و همسفرش يوشع بن نون و داستان مردن چهل هزار نفر از قوم موسي و زنده شدن آنان در زمان سومين خليفه آنجناب و امثال آن است .

و اين سخن ، خود خطاي بزرگي است ، زيرا مساله داستان‏نويسي و فنون آن كه در

ترجمة الميزان ج : 7ص :236

جاي خود صحيح نيز هست ، هيچ ربطي به قرآن كريم ندارد .

زيرا قرآن كتاب تاريخ و رمان نيست بلكه كتاب عزيزي است كه نه در خود آن باطلي هست و نه بعدها دست دسيسه‏بازان ، مي‏تواند باطلي را در آن راه دهد ، اين خود قرآن است كه خود را در آيات زيادي كه فعلا از ذكر آنها خودداري مي‏شود ، چنين توصيف مي‏كند : قرآن جز حق نمي‏گويد و بعد از حق چيزي جز گمراهي نيست ، قرآن كتابيست كه هيچ وقت به منظور حق و هدايت به آن ، كمك از داستانهاي باطل و گمراه كننده نمي‏گيرد ، قرآن كتابيست كه به سوي حق و راه راست هدايت مي‏كند ، آنچه در قرآن است ، حجت مي‏باشد براي كسي كه به آن تمسك جويد ، و حجت است عليه آنكس كه آنرا ترك گويد با اين حال چگونه يك دانشمند كنجكاو ، به خود اجازه مي‏دهد كه بگويد : قرآن به منظور هدايت ، از رأي باطل و داستانهاي دروغين و خرافات و تخيلات نيز استفاده كرده است ؟ .

لازم به تذكر است كه اشتباه برداشت نشود ، ما نمي‏خواهيم بگوييم مقتضاي ايمان به خدا و رسول و به آنچه كه رسولش آورده اين است كه هر گونه باطل و دروغي را از قرآن نفي نموده و قرآن را از خرافات منزه بدانيم ( اگر چه منزه هم مي‏باشد ) و نيز نمي‏خواهيم بگوييم بر هر انسان سليم العقل و درست فكري واجب است كه در برابر قرآن خضوع نموده و هر خطا و لغزشي را از آن دور بداند ( اگر چه چنين هم هست ) بلكه مي‏گوييم مفسر قرآن كتابي را تفسير مي‏كند كه خود آن كتاب در باره خود ادعا كرده كه كتابي است الهي و براي هدايت مردم به سوي حقيقت و سعادت نازل شده است ، كتابي است كه به سوي حق هدايت مي‏كند ، و هدايتش هم به حق است .

مفسر چنين كتابي بايد كتاب مذكور را كتابي فرض كند كه گفته‏هايش همه و همه حق صريح است و براهيني كه بر مقاصد و اغراض خود اقامه مي‏كند ، همه هدايت به راهي است كه باطل در آن رخنه ندارد ، و آن راه راهي است كه جز به حق منتهي نمي‏شود ، با اين حال چطور ممكن است كتابي كه اينطور فرض شده در طريق دعوتش ( كه جز به حق نيست ) از باطل استفاده كند ؟ و چطور تصور مي‏شود در يك قضيه‏اي كه ايراد مي‏كند ، هم بفرمايد : انه لقول فصل و ما هو بالهزل - سخنش هزل نيست بلكه قول فصل است و هم در بيان آن مسامحه و سهل‏انگاري كرده باشد ؟ .

يا چگونه ممكن است داستاني كه نقل مي‏كند و يا خبري كه مي‏دهد كلام خدايي باشد كه عالم به غيب آسمانها و زمين است و در عين حال مشوب و آميخته به جهل و اشتباه هم

ترجمة الميزان ج : 7ص :237

بوده باشد ؟ آيا باور كردني است كه نور ظلمت آورد ، و جهل معرفت زايد ؟ .

و اما بحث از اينكه آيا اين كتاب در ادعاي خود صادق است و اينكه خود را كلام خدا و در راه و هدف خود حق معرفي مي‏كند ، راست است و آيا كتب مقدسه ديگر ، مانند : عهدين و اوستا در مورد قضاوت‏هاي قرآن چه نظري دارند و آيا بحث‏هاي علمي ديگر ، مانند : بحث‏هاي تاريخي ، طبيعي ، رياضي ، فلسفي و اجتماعي ، چه نشان مي‏دهند ، اينگونه بحث‏ها از وظيفه مفسر بيرون است و هرگز روا نيست به بحث تفسير آميخته يا جانشين آن شوند .

آريبحث تفسير تنها بحث در آيات كريم قرآن است ، و به طوري كه آيه ا فلا يتدبرون القرآن و لو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا گواهي مي‏دهد ، از آيات قرآني شبهاتي يكي پس از ديگري به ذهن مي‏آيد كه در نتيجه به نظر انسان مي‏رسد كه در آيات قرآن ، اختلافات زيادي باشد ، فلان آيه با آيه ديگري متناقض و يا مضمون فلان آيه مخالف حق و حقيقت و مناقض با آيه‏اي باشد كه مي‏فرمايد : قرآن تنها به سوي حق دعوت مي‏كند و همين آيه مي‏فرمايد قرآن خود براي ازاله اين شبهات كافي است ، و اگر در آن تدبر شود پاره‏اي از آن آيات حل مشكل و ازاله شبهه از پاره ديگرش مي‏كند ، و شخصي كه عهده‏دار تفسير آن شده است ، بايستي براي فهميدن مراد و مقصود هر آيه ، از آيات ديگر ، استمداد جسته و از آنها استشهاد كند .

پس نبايد در برخورد به امثال آيه مورد بحث ، اجازه چنين جسارتي به خود بدهد كه بگويد : قرآن مشتمل بر مطالب خلاف واقع است ! ، بلكه بايد در ساير آيات مشابه آن دقت نموده و شبهه را بر طرف سازد .

و اما اينكه چرا قرآن مواد تاريخ و جزئيات داستان را نقل نمي‏كند ، البته جهت و علتش روشن است ، و آن اين است كه قرآن كريم كتاب دعوت و هدايت است ، و در اين رسالت و هدفي كه دارد ، يك قدم راه را به طرف چيزهاي ديگر ، از قبيل تاريخ و يا رشته‏هاي ديگر كج نمي‏نمايد ، زيرا هدف قرآن تعليم تاريخ ، و مسلكش ، مسلك رمان‏نويسي نيست .

هيچ كاري به اينكه فلاني پسر كيست و نسبش چيست و حوادث تاريخي مربوط به او در چه زمان و مكاني رخ داده است ، نداشته و متعرض ساير مشخصاتي كه يك تاريخ‏نويس يا زمان‏نويس ، بي نياز از ذكر آن نيست ، نميشود ، چون تعرض به اينگونه خصوصيات در هدف

ترجمة الميزان ج : 7ص :238

قرآن ( كه هدايت مي‏باشد ) دخالت و تاثير ندارد ، براي مردم از نظر هدايت يكسان است كه بدانند ابراهيم فرزند تارخ بن ناحور بن سروج بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفكشاذ بن سام بن نوح است يا ندانند .

بدانند كه ابراهيم در اور كلدانيها و در حدود سنه دو هزار قبل از ميلاد به دنيا آمده و ولادتش در عهد فلان پادشاهي كه در فلان زمان به دنيا آمده و فلان مدت سلطنت كرده و فلان روز مرده ، بوده است يا ندانند .

و ما به زودي داستان ابراهيم (عليه‏السلام‏) را از گوشه و كنار قرآن جمع‏آوري نموده و آنرا با آنچه كه در تورات راجع به زندگي و شخصيت آنجناب هست ، مقايسه مي‏نماييم تا خواننده ، خود باديد انصاف ، در آن دو نگريسته و قضاوت كند .

قرآن مجيد در عين حال در آن مقدار از علم نافع كه بحث در آن واجب بوده ، كوتاهي نفرموده است و بحث و نظر در عالم و اجزاي آسماني و زمينيش را هم تحريم نكرده ، و از خواندن و شنيدن اخبار و تاريخ امم گذشته و سنن و آدابي كه در آن امم معمول بوده و بدان وسيله مي‏توان كسب معرفت كرد ، جلوگيري ننموده است بلكه از آن به بهترين وجه ، مدح و تعريف هم كرده ، و در آيات بيشماري سفارش به تفكر و تفقه و تذكر در آن نيز فرموده است .

ا تتخذ اصناما آلهة اني اريك و قومك في ضلال مبين راغب درمفردات خود مي‏گويد : صنم به معناي جثه‏ايست كه از نقره و يا مس و يا چوب تراشيده و آن را مي‏پرستيدند ، و بدين وسيله به خيال خود به درگاه خدا تقرب مي‏جسته‏اند و جمع آن اصنام است .

همچنانكه خداي تعالي فرموده : ا تتخذ اصناما آلهة ، لاكيدن اصنامكم .

اينكه گفت : صنم را از نقره ، مس و يا چوب مي‏سازند به عنوان مثال است ، و گر نه جنس آن منحصر در اين سه چيز نيست ، بلكه از هر چيزي كه برايشان ممكن مي‏شده است ، از فلزات و انواع سنگها مي‏ساخته‏اند ، همچنانكه در روايات آمده كه : قبيله بني حنيفه از قبايل يمامه ، بتي رااز كشك ساختند ، و گاهي آنرا از گل مي‏ساخته‏اند و چه بسا تنها به نقشي و صورتي اكتفا مي‏كرده‏اند .

بهر حال ، اين بت‏ها مجسمه‏هايي بودند كه يا از موضوعات اعتقادي از قبيل معبود آسمان و زمين و اله عدل و امثال آن و يا از موضوعاتي محسوس و مادي از قبيل آفتاب و ماه حكايت مي‏كردند ، از آيات مورد بحث استفاده مي‏شود كه قوم ابراهيم نيز از اين دو نوع بت

ترجمة الميزان ج : 7ص :239

داشته‏اند ، آثار باستاني خرابه‏هاي بابل نيز اين معنا را تاييد مي‏كند .

قوم ابراهيم اين بت‏ها را براي اين مي‏پرستيده‏اند كه بدان وسيله به درگاه ارباب آنها تقرب جسته ، و به وسيله تقرب و نزديكي به آنها به درگاه خداي تعالي نزديك شوند .

و اين خود نمونه بارزي از سفاهت بشر است كه عالي‏ترين مرحله خضوع را كه همان خضوع بنده در برابر پروردگار است ، در برابر مجسمه چيزي كه در نظرش بزرگ جلوه كرده ، به كار ببرد ، غافل از اينكه چنين خضوعي را در برابر كسي انجام داده كه خود ، آن را ساخته است مگر نه اين است كه او خود ، به دست خودش همين چوب را تراشيده و اسم آنرا معبود نهاده و پرستش كرده و در برابرش خاضع گرديده ؟ و لذا در آيه مورد بحث ، اصنام را به لفظ نكره ( اصناما ) آورد ، تا اشاره به حقارت آن كند ، همچنانكه گفتار ابراهيم (عليه‏السلام‏) خطاب به قوم خود كه فرمود : ا تعبدون ما تنحتون نيز اشاره به اين معنا داشته و آيه اذ قال لابيه يا ابت لم تعبد ما لا يسمع و لا يبصر و لا يغني عنك شيئا نيز حقارت بت‏ها را از جهت نداشتن روشن‏ترين صفات ربوبيت كه همان علم و قدرت است ، مي‏رساند .

پس اينكه فرمود : ا تتخذ اصناما ... معنايش اين است كه آيا بت‏هايي چنين بي ارزش را خدايان خود اتخاذ مي‏كنيد ؟ و مقام و مرتبه خدايي را كه عالي‏ترين مقامات است براي يك مشت سنگ و چوب قائل مي‏شويد ؟ راستي كه تو و قومت در گمراهي آشكاري بسر مي‏بريد ، و راستي چگونه گمراهي به اين واضحي را تشخيص نمي‏دهيد ؟ و چطور نمي‏فهميد كه بت‏پرستي عبارت است از : خضوع ، تذلل و عبوديت كسي كه خود صانع و داراي علم و قدرت است در برابر مصنوع خود ، كه از علم و قدرت ، بوئي و اثري در آن نيست ؟ .

و اين احتجاج و استدلال گر چه به منزله خلاصه و فشرده احتجاجات متعددي است كه ابراهيم (عليه‏السلام‏) با پدر و قوم خود كرده ، و قرآن تفصيل آنها را در چند مورد حكايت نموده است ، و ليكن اين احتجاج ، خود احتجاج جداگانه و اولين احتجاجي است كه آنجناب با قوم و پدر خود كرده است و احتجاجات ديگرش يكي مناظره‏اي است كه با قوم خويش در باره بت‏ها نموده و ديگري محاجه‏اي است كه در باره ربوبيت و خدايي ستاره‏ها و خورشيد و ماه كرده است ، يكي هم گفتگوئي است كه با پادشاه معاصرش داشته است .


ترجمة الميزان ج : 7ص :240

از آيات مربوط به داستان آن حضرت استفاده مي‏شود كه احتجاج وي در باره پروردگاري ستاره ، خورشيد و ماه بعد از احتجاجي بوده است كه در باره اصنام نموده ، و از دقت در جريان امر برمي‏آيد كه گفتگوي وي با پادشاه وقت ، بعد از ظهور امر و شيوع مخالفتش با كيش بت‏پرستي و ستاره‏پرستي و بعد از داستان بت شكستن وي بوده .

و نيز چنين مي‏نمايد كه اولين باري كه شروع به دعوت خود نموده ، نخست به دعوت پدر پرداخته در حالي كه در خانه او بوده سپس به دعوت مردم و مخالفت با دين آنان پرداخته است و از اينجا معلوم مي‏شود كه اولين باري كه به احتجاج و استدلال پرداخته همان احتجاج در برابر پدر و قوم خود بوده است .

و كذلك نري ابراهيم ملكوت السموات و الارض ... ظاهر سياق اين آيه چنين مي‏فهماند كه مي‏خواهد با كلمه كذلك اشاره كند به رويتي كه در آيه قبلي : و اذ قال ابراهيم لابيه آزر ا تتخذ اصناما آلهة اني اريك ... ذكر شده و ابراهيم مدعي آن است كه : من ، تو و قومت را در گمراهي مي‏بينم يعني حق را مشاهده مي‏كنم بنا بر اين ، معناي آيه اين مي‏شود كه : ما به اين نحو از ارائه ، ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم ارائه داديم .

با كمك اين اشاره و دلالت آيه بعد : فلما جن عليه الليل كه دلالت مي‏كند بر اينكه ما بعد آن مرتبط به ما قبل آن است ، ميتوان فهميد كه كلمه نري در عين اينكه مضارع است مع ذلك حال گذشته را حكايت مي‏كند ، نظير كلمه نريد در آيه و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض كه در عين مضارع بودن ، حكايت حال گذشته است .

بنا بر اين ، معناي آيه اين مي‏شود كه : ما ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم و همين معنا باعث شد كه پي به گمراهي پدر و قوم خود برده و به احتجاج با آنان بپردازد ، و ما هم پي‏درپي با همين ارائه ملكوت تاييدش كرديم تا آنكه شب فرا رسيد و چشمش به ستاره افتاد .

پس اينكه بعضي از مفسرين گفته‏اند جمله و كذلك نري ... نظير جمله معترضه‏اي است كه به ما قبل و ما بعد خود ارتباط ندارد ، و همچنين اينكه بعضي ديگر گفته‏اند كه مساله ارائه ملكوت اولين ظهورش در كار ابراهيم آن شبي بود كه ستاره را ديد ، صحيح نبوده و نبايد به آن اعتنا كرد .

و اما معناي ملكوت آسمانها و زمين - بايد دانست كه ملكوت مانند ملك مصدر و

ترجمة الميزان ج : 7ص :241

به معناي قدرت بر تصرف است ، مانند طاغوت و جبروت .

چيزي كه هست اين قسم مصدر با ساير مصادر ( ملك ، طغيان ، جبران و ... ) اين فرق را دارد كه اين هيات تاكيد در معنا را نيز مي‏رساند .

كلمه مزبور در قرآن نيز به همان معناي لغوي خود استعمال شده ، و معناي جداگانه‏اي ندارد .

و ليكن مصداق آن در قرآن ، غير از ساير مصاديق عرفي است ، چون ملك و ملكوت كه يك نوع سلطنت است ، در ميان ما آدميان يك معناي فرضي و اعتباري است و واقعيت خارجي ندارد ، بلكه مساله احتياج به اجتماع و احتياج اجتماع به داشتن نظم در اعمال و افراد و برقرار داشتن أمن و عدالت و نيروي اجتماعي ، ما را وادار به قبول و معتبر شمردن آن كرده است .

و لذا مي‏بينيم با بيع ، هبه و غصب و امثال آن در هر لحظه ، از شخصي به شخص ديگري منتقل مي‏شود .

و اين معناي اعتباري و قراردادي را گر چه مي‏توان در باره خداي تعالي هم تصوير كرد ، از اين راه كه حكم به حق در جامعه بشري ملك خدا است ، همچنانكهخودش هم فرموده : ان الحكم الا لله و نيز فرموده : له الحمد في الاولي و الاخرة و له الحكم .

و ليكن همين ملك اعتباري را اگر به تحليل عقل ببريم خواهيم ديد كه در ميان حقايق اصل و ريشه غير قابل زوال و انتقالي دارد ، زيرا مي‏بينيم كه وقتي گفته مي‏شود : انسان مالك نفس خويش است معنائي جز اين ندارد كه انسان حاكم و مسلط و متصرف بر چشم و گوش و ساير قوا و افعال خويش است .

به اين معنا كه اگر گوش من چيزهايي را مي‏شنود ، و چشم من چيزهايي را مي‏بيند ، و ساير قوايم كارهايي را انجام مي‏دهند ، همه به پيروي اراده و حكم من است نه اراده و حكم ديگران ، و اين معنا خود حقيقتي است كه در تحقق غير قابل زوال و انتقالش در ما ، هيچ شبهه و ترديدي نيست .

پس انسان مالك قوا و افعال نفساني خويش است و قوا ، افعال و ساير آثار انسان ، همه از تبعات و فروعات وجود او و قائم به ذات او است و غير مستقل نيست .

چشم او به اذن او مي‏بيند و گوشش به اذن او مي‏شنود ، چرا كه اگر او نبود ، چشمي و ديدني ، گوشي و شنيدني در كار نبود .

او است كه در اين قوا مانند پادشاهي كه افراد جامعه همه به اذن او كار مي‏كنند ، حكومت دارد ، و همچنانكه اگر پادشاهي نبود كه زمام تمامي امور را در دست گيرد ، هرگز جامعه‏اي تشكيل نمي‏يافت ، همچنين اگر نفس انسان نبود ، قوايش نيز متشكل نمي‏شد .


ترجمة الميزان ج : 7ص :242

و نيز همچنانكه اگر پادشاهي ، فردي را از تصرفي جلوگيري كند ، نمي‏تواند سرپيچي نمايد و ديگر حكمش در آن تصرف نافذ نيست ، همچنين اگر انسان يكي از قواي خود را از عمل باز بدارد ، ديگر آن قوه نمي‏تواند در آن عمل به بكار بيفتد ، مالكيت خداي تعالي هم از همين باب است ، و نظير مالكيت انسان نسبت به خانه و اثاث خانه خود ، اعتباري نيست .

بلكه مانند مالكيت آدمي نسبت بهقوا و افعالش واقعي و حقيقي است ، زيرا عالم و هر چه در آن است همه فعل خداوند است ، و هيچ موجودي از خداوندي كه عالم را آفريده و نظام آن را در دست دارد ، نه در ذاتش و نه در توابع ذاتش و نه در قوا و نه در افعالش ، بي نياز نيست ، و در هيچ حالي از خود استقلال ندارد ، نه در حال انفرادش و نه در حالي كه با ساير اجزاي عالم ، اجتماع و ارتباط داشته و از آن اجتماع و امتزاج ، اين نظام عامي كه مي‏بينيم به وجود آمده است .

از آيه شريفه قل اللهم مالك الملك و آيه لله ملك السموات و الارض و آيه تبارك الذي بيده الملك و هو عليكل شي‏ء قدير الذي خلق الموت و الحيوة - تا آنجا كه مي‏فرمايد - الذي خلق سبع سموات طباقا هم كه مالكيت آسمانها و زمين را تعليل مي‏كند به اين كه خداوند آنها را آفريده ، استفاده مي‏شود كه اگر خداي تعالي را مالك آسمانها و زمين دانسته است براي اين بوده كه وجود و واقعيت آن ، از خداوند است .

و بنابر اين بايد گفت به همين جهت كسي شريك ملك خدا نيست ، و مالكيتش قابل زوال و انتقال و واگذاري به غير نبوده و معقول نيست كه كسي او را از مالكيتش عزل نموده و خود به جايش بنشيند .

آيه شريفه انما امره اذا اراد شيئا ان يقول لهكن فيكون ، فسبحان الذي بيده ملكوت كل شي‏ء نيز به همين معنا تفسير مي‏شود ، زيرا آيه دوم بيان مي‏كند كه ملكوت هر چيزي ، همان كلمه كن است كه خداي سبحان مي‏گويد ، و گفتن او عين فعل و ايجاد او است ، پس معلوم شد كه ملكوت همان وجود اشياء است ، از جهت انتسابي كه به خداي سبحان داشته و قيامي كه به ذات او دارند ، و معلوم است كه چنين امري قابل شركت نبوده و ممكن نيست چيز ديگري با خداوند ، در آن شركت داشته باشد ، و بنا بر اين ، نظر در ملكوت اشياء به طور قطع آدمي را به توحيد هدايت مي‏كند ، همچنانكه فرمود : ا و لم ينظروا في

ترجمة الميزان ج : 7ص :243

ملكوت السموات و الارض و ما خلق الله من شي‏ء و ان عسي ان يكون قد اقترب اجلهم فباي حديث بعده يؤمنون و اين مضمون ، همان مضمون آيه سوم سوره ملك است كه قبلا ذكر شد .

با در نظر گرفتن اين مطالب ، اگر در جمله و كذلك نري ابراهيم ملكوت السموات و الارض ... و همچنين ساير آيات مربوط به آن دقت شود ، به خوبي معلوم مي‏شود كه منظور از نشان دادن ملكوت آسمان و زمين ، به خاطر آن است كه خداوند خود را به ابراهيم نشان دهد منتهي از طريق مشاهده اشياء ، و از جهت استنادي كه اشياء به وي دارند ، زيرا ، وقتي كه اين استناد قابل شركت نبود ، هر كسي كه به موجودات عالم نظر كند ، بي درنگ حكم مي‏كند به اينكه هيچيك از اين موجودات ، مربي ديگران و مدبر نظام جاري در آنها نيست ، پس اين بت‏ها مجسمه‏هايي هستند كه دست بشر آنها را تراشيده و بدون اينكه در اين باره از ناحيه خداوند دستوري داشته باشند ، اسم خدائي را بر آنها نهاده‏اند ، غافل از اينكه معقول نيست دست پرورده انسان مربي و مالك خود او باشد ، همچنين قابل پذيرش نيست كه اجرام آسماني ، ستاره ، ماه و خورشيد مالك و مدبر تكويني عالم باشند ، در حالي كه خودشان داراي تحول و طلوع و غروبند ، و به زودي توضيح بيشتر اين معنا خواهد آمد .

و ليكون من الموقنين لام در كلمه ليكون براي غايت و گرفتن نتيجه است ، و جمله مورد بحث ، عطف است به جمله ديگري كه حذف شده و تقدير آن چنين است : ليكون كذا و كذا و ليكون من الموقنين و يقين عبارت است از علم صد در صدي كه به هيچ وجه شك و ترديدي در آن رخنه نداشته باشد .

و بعيد نيست كه غرض از ارائه ملكوت ، اين بوده كه ابراهيم (عليه‏السلام‏) به پايه يقين به آيات خداوند برسد به طوري كه در جاي ديگر فرموده : و جعلنا منهم ائمة يهدون بامرنا لما صبروا و كانوا باياتنا يوقنون همان يقيني كه نتيجه‏اش يقين به اسماء حسني و صفات علياي خداوند است ، و اين مرحله ، همان مرحله‏اي است كه در باره رسيدن پيغمبر اسلام (صلي‏الله‏عليه‏وآله‏وسلّم‏) به آن پايه ، فرموده است : سبحان الذي اسري بعبده ليلا

ترجمة الميزان ج : 7ص :244

من المسجد الحرام الي المسجد الاقصي الذي باركنا حوله لنريه من آياتنا و نيز فرموده : ما زاغ البصر و ما طغي ، لقد راي من آيات ربه الكبري و اين يقين به آيات پروردگار نهايت و اعلا درجه‏اي است كه انبيا (عليهم‏السلام‏) در سير تكاملي خود مي‏توانند به آن برسند ، و اما ذات پروردگار ، پس قرآن كريم ساحتش را عالي‏تر از آن دانسته كه ادراكي به آن تعلق گيرد و احاطه كند و وجودش را امري مسلم و مفروغ عنه دانسته است .

قرآن كريم براي علم يقيني به آيات خداوند ، آثاري برشمرده است كه يكي از آن آثار اين است كه : پرده حواس ، از روي حقايق عالم كون كنار رفته و از آنچه در پس پرده محسوسات است آن مقداري كه خدا خواسته باشد ، ظاهر مي‏شود ، و در اين باره فرموده است : كلا لو تعلمون علم اليقين ، لترون الجحيم و نيز فرموده : كلا ان كتاب الابرار لفي عليين ، و ما ادريك ما عليون ، كتاب مرقوم ، يشهده المقربون .

فلما جن عليه الليل راي كوكبا ... راغب در مفردات خود گفته است : جن - بفتح جيم - در اصل لغت به معني مستور بودن از حواس است ، گفته مي‏شود : جنه الليل و يا أجنه الليل و يا جن عليه الليل يعني شب آن را پوشانيد و معناي اجنه اين است كه چيزي را پرده و پوشش آن قرار داد ، و تفاوتي كه در معناي مجرد اين كلمه ، با معناي مزيد آن هست ، نظير تفاوتي است كه در مجرد ماده : قبر و ماده : سقي و مزيد آن هست چون معناي قبرته اين است كه من او را در قبر كردم ، و معناي اقبرته اين است كه من چيزي و يا جائي را در اختيار او گذاشتم تا خود را دفن نموده يا بپوشاند ، و همچنين معناي سقيته اين است كه من او را سيراب كردم و معناي اسقيته اين است كه من آب و يا شربتي را در اختيارش گذاشتم تا خود را سيراب كند .

و

ترجمة الميزان ج : 7ص :245

معناي جن عليه كذا اين است كه فلان چيز را بر او انداخت و به همين معنا است آيه شريفه ، كه مي‏فرمايد : فلما جن عليه الليل راي كوكبا .

خلاصه كلام اينكه معناي جن عليه الليل تنها فرا رسيدن شب به غروب آفتاب نيست ، بلكه معنايش اين است كه : شب بر او پرده افكند .

و اين جمله ، دنباله نفي الوهيتي است كه از اصنام كرده و با نفي مزبور مربوطند به جمله و كذلك نري ابراهيم ملكوت السموات و الارض .

و بنا بر اين خلاصه معنا اين مي‏شود كه : ما ملكوت اشياء را به او نشان مي‏داديم و نتيجه‏اش اين شد كه بلافاصله الوهيت اصنام را ابطال نموده و در همين حال بود كه شب ، پرده ظلمت خود را بر او افكند و او چشمش به ستاره‏اي افتاد و چنين و چنان گفت .

و در اينكه لفظ كوكب را نكره آورده ، اشاره است به اينكه گر چه ابراهيم (عليه‏السلام‏) اشاره به كوكب معيني كرده است و ليكن چون مقام مقام نقل احتجاج او است و چون احتجاج مزبور مبتني بر خصوصيات آن كوكب نبوده است ، از اين جهت ، خصوصيات آن كوكب و ثابت بودن و يا سياره بودن آن ، هيچ دخالتي در احتجاج نداشته و احتجاج او با هر كوكبي كه طلوع و غروب داشته باشد صحيح و تمام است .

آري ، نكره آوردن كوكب براي فهماندن اين نكته است ، نه براي اينكه بفهماند ابراهيم (عليه‏السلام‏) اشاره به كوكب غير معيني كرده زيرا اولا اين معنا با ديدن و اشاره كردن نمي‏سازد ، و به كسي كه چشم بسته ، اشاره به يكي از هزاران كوكب بكند ، نمي‏گويند فلاني كوكبي را ديد و به آن اشاره كرد .

پس معلوم مي‏شود كه ابراهيم(عليه‏السلام‏) اشاره به كوكب معيني كرده است .

و ثانيا از ظاهر آيات اين نيز استفاده مي‏شود كه در آن عصر مردمي بوده‏اند كه كوكب معيني را كه همان كوكب مورد اشاره ابراهيم بوده ، مي‏پرستيدند و اين معنا را هم مي‏دانيم كه صابئون هر كوكبي را احترام نمي‏كرده‏اند ، بلكه تنها سيارات را مقدس مي‏شمرده‏اند و به طوري كه از قرائن برمي‏آيد ستاره مذكور همان ستاره زهره بوده است ، براي اينكه صابئين تنها سيارات هفتگانه يعني قمر ، عطارد ، زهره ، شمس ، مريخ ، مشتري ، و زحل را احترام مي‏كرده و حوادث عالم را به آنها نسبت مي‏داده‏اند .

و آن اهالي هند و بعضي از جادوگران و بت‏پرستان عرب و غير عرب بودند كه ستارگان ثابت را مقدس مي‏شمردند .

و چون قرآن در داستان ابراهيم شمس و قمر را بعد از آيه مورد بحث ذكر كرده است ، بنا بر اين ، سياره كوكب يكي از پنج سياره ديگر بوده ، و چون عطارد مدار تنگ‏تري دارد و

ترجمة الميزان ج : 7ص :246

بسيار كم ديده مي‏شود و زهره در بين آن چهار سياره ديگر ، از جهت تنگي مدارش ، نمي‏تواند بيش از چهل و هفت درجه از خورشيد فاصله بگيرد و هميشه همراه خورشيد است ، از اين جهت به ذهن مي‏رسد كه كوكب مزبور همان زهره بوده است چرا كه زهره گاهي قبل از خورشيد طلوع مي‏كند و عوام آنرا ستاره صبح مي‏نامند ، و گاهي در دنبال آن قرار گرفته و در نتيجه بعد از غروب خورشيد در همان طرف مغرب ظاهر مي‏شود و چيزي نمي‏گذرد كه غروب مي‏كند .

و گاهي كه اين وضع در نيمه دوم ماه ، يعني شب هجدهم ، نوزدهم و بيستم ماه قمري اتفاق مي‏افتد .

ظهور زهره تقريبا با غروب خورشيد ، و غروب آن تقريبا با طلوع ماه مقارن مي‏شود ، زيرا در اين شبها اول آفتاب غروب مي‏كند و پس از آن ستاره زهره هويدا شده پس از يك يا دو ساعت در همان جهت غربي افق غروب نموده و پس از آن بلا فاصله و يا به فاصله مختصري از ماه ، طلوع مي‏كند و اين خصوصيت تنها در ستاره زهره است ، و اگر در مشتري و مريخ و زحل هم اتفاق بيفتد صرف اتفاق و آنهم بسيار نادر و كم است .

علاوه بر اينكه ستاره زهره در بين ستارگان درخشان ، از همه زيباتر و روشن‏تر است ، به طوري كه پس از فرا رسيدن شب ، اولين ستاره‏اي است كه نظر بيننده را به خود جلب مي‏نمايد ، و از اين روي مي‏توان گفت ستاره مورد اشاره ابراهيم ، همين ستاره بوده است ، و آيه شريفه بر اين ستاره بهتر منطبق مي‏شود ، زيرا بر حسب ظاهر ، بين غروب ستاره و طلوع ماه فاصله نينداخته است .

و از اين ظهور استفاده مي‏شود كه طلوع ماه به دنبال غروب ستاره بوده ، و اين خود مؤيد ما است .

پاره‏اي از روايات هم كه از ائمه اهل بيت (عليهم‏السلام‏) نقل شده ادعاي ما را تاييد مي‏كند ، چون در اين روايات دارد : ستاره مزبور ، زهره بوده است .

پس بنا بر اين ، ابراهيم (عليه‏السلام‏) همين ستاره را ديده و قوم او نيز همان را مي‏پرستيده و برايش قرباني مي‏كرده‏اند ، و اين واقعه در يكي از شب‏هاي نيمه دوم ماه بوده و آن حضرت نخست زهره را در جهت غربي افق ديده و پس از غروب آن به طلوع ماه برخوردهاست .

مراد از رب در آنجا كه گفت : هذا ربي همانا مالك چيزهايي است كه مربوب آن پروردگارند ، و رب مدبر امر آنها است ، نه پروردگاري كه آسمانها و زمين و هر چيز ديگري را از عدم به وجود آورده است ، زيرا خداي سبحان ، جسم و جسماني نيست ، و در ظرف زمان نمي‏گنجد ، و مورد اشاره واقع نمي‏شود .

از آيه يا ابت اني قد جائني من العلم ما لم ياتك فاتبعني اهدك صراطا سويا و ساير آياتي كه كلام ابراهيم را حكايت مي‏كند برمي‏آيد كه

ترجمة الميزان ج : 7ص :247

آنجناب اين معاني را مي‏دانسته و اين مقدار در باره خداوند سبحانمعرفت داشته است كه بداند ساحت مقدسش منزه‏تر از آن است كه بتوان به او اشاره كرد - و اينكه اشاره به هر چيزي مستلزم تجسم و محدوديت آن است .

علاوه بر اينكه خود بت‏پرستان و ستاره‏پرستان هم در مساله خلقت ، شريكي براي خدا قائل نبودند ، بلكه تنها مي‏گفتند : خدايان ما كه خود مخلوق و مصنوع و بالأخره محتاج خداي تعالي هستند ، امتيازشان با ساير موجودات ، اين است كه خداوند تدبير و اداره مخلوقات را به آنها محول و واگذار كرده است ، مثلا زيبائي آنها را به عده‏اي از آن خدايان و عدالت را به عده ديگر و ارزاني و رواج بازار را به ديگر خدايان تفويض نموده .

و بعضي از آن خدايان را تنها مسؤول اداره يك نوع و يا يكدسته از مخلوقات خود قرار داده است ، مانند اله انسان و يا اله قبيله و يا الهي كه مخصوص يك پادشاه و يا يك خان و رئيس قبيله است .

آثار باستاني كه از بت‏پرستان و ستاره‏پرستان قديم به دست آمده و همچنين داستانها و اخباري كه از آنان در كتابها ضبط گرديده و نيز اخبار بت‏پرستان و ستاره‏پرستاني كه هم اكنون در اطراف دنيا هستند ، همه و همه شاهد اين مدعا هستند .

از همه اينها گذشته ، آيه قال يا قوم اني بري‏ء مما تشركون ، اني وجهت وجهي للذي فطر السموات و الارض حنيفا و ما انا من المشركين بخوبي بر اين معنا دلالت دارد ، زيرا از ظاهر آن پيدا است كه آنجناب در مقام اثبات وجود آفريدگار نبوده ، بلكه با فرض ربوبيت ستاره و ماه و خورشيد و سپس اعراض و انصراف از آن فرض ، مي‏خواسته اثبات كند كه براي پروردگار شريكي نيست ، پس همه اين قرائني كه در آيات مورد بحث و ساير آياتي كه كلام آن حضرت را حكايت مي‏كند ، وجود دارد ، اين معنا را مي‏رساند كه ابراهيم (عليه‏السلام‏) اين مساله را كه براي جميع موجودات ، آفريدگار يگانه و بي شريكي هست و آن همان خداوند متعال است ، و همچنين اين معنا را كه ناچار و ناگزير براي آدمي رب و مدبري است ، امر مسلمي مي‏دانسته ، و تنها در اين جهت بحث مي‏كرده كه آيا اين رب و مدبر همان آفريدگار يگانه است ، و زمام تدبير امور آدمي نيز مانند ايجاد و خلقتش در دست او است ، يا آنكه بعضي از مخلوقات خود را مامور تدبير امور انسان كرده و اين كار را به او محول نموده است .

و لذا همان اجرامي را كه آنها مي‏پرستيده‏اند مد نظر قرار داده و آنها را مدبر خود فرض كرده و سپس از آنها اعراض نموده است .

در اينجا اين سؤال پيش مي‏آيد كه چطور مي‏تواند باور كرد كهابراهيم (عليه‏السلام‏) كراتي از اجرام فلكي را مدبر و رب خود فرض كند و آنگاه در آن بحث نموده به اشتباه خود پي برده باشد ، و حال آنكه ابراهيم از پيغمبران بزرگ است .

جواب اين سؤال اين است كه :

ترجمة الميزان ج : 7ص :248

آري ، از ظاهر اين فرض كردن و سپس در آن فرض خدشه نمودن ، همين معنا استفاده مي‏شود ، چون طبعا علم به نتيجه برهان پس از اقامه برهان پيدا مي‏شود .

ليكن اين معنا به مقام نبوت ابراهيم (عليه‏السلام‏) ضرري نمي‏زند .

براي اينكه همانطور كه قبلا هم گفتيم از آيات مورد بحث چنين استفاده مي‏شودكه اين داستان مربوط به سرگذشت دوران كودكي ابراهيم (عليه‏السلام‏) است ، و معلوم است كه در چنين دوراني دل آدمي نسبت به مساله توحيد و ساير معارف اعتقادي ، مانند صفحه سفيد و خالي از نقش و نوشته‏اي از هر نقش مخالفي خالي و فارغ است ، و آدمي هر كه باشد در اين دوران وقتي شروع به كسب معارف مي‏كند ، ناچار چيزهايي را اثبات و چيزهاي ديگري را انكار مي‏كند تا آنكه سرانجام به عقايد صحيح مي‏رسد ، و چنين كسي در اين نفي و اثباتها و افكار پريشاني كه دارد مورد مؤاخذه قرار نمي‏گيرد ، براي اينكه هيچ انساني در بين دو مرحله ابتداي تميز و مرحله رسيدن به معرفت كامل و علم به حق خالي از چنين افكاري نيست ، و هر انساني را كه فرض كنيم ، چنين روزهايي را در زندگي خود دارد ، چرا كه اگر نمي‏داشت و لحظاتي را كه در آن لحظات از قصور جهل به مرحله علم به عقايد حقه مي‏رسد به خود نمي‏ديد عقلش او را مكلف به بحث و نظر در عقايد نمي‏كرد ، و حال آنكه وجوب بحث و كنجكاوي در عقايد و تحصيل اعتقاد صحيح از ضروريات عقلي است .

و اگر در قرآن كريم افرادي از بشر مانند مسيح و يحيي (عليهماالسلام‏) را مي‏بينيم كه قبل از رسيدن به چنين دوراني و بدون احتياج به نفي و اثبات ، عقايد حقه را دارا بوده‏اند ، در حقيقت افرادي خارق العاده و استثناء از اين سنت عمومي بوده‏اند ، و وجود اين افراد استثنايي باعث نمي‏شود كه بگوييم هر انساني اينطور است ، يا هر پيغمبري اينگونه آفريده شده است .

خلاصه اينكه : انسان از همان روزهاي اول كه جان در كالبدش دميده مي‏شود ، واجد شرايط تكليف به كسب عقايد حق و انجام اعمال صالح نيست ، بلكه اين استعداد و دارا بودن شرايط تكليف به طور تدريج در وي پديد مي‏آيد .

پس اگر بگوييم به طور كلي زندگي بشر به دو مرحله تقسيم مي‏شود : يكي مرحله قبل از بلوغ كه واجد صلاحيت عقايد صحيح نيست و ديگري مرحله بعد از آن كه داراي چنين صلاحيتي مي‏شود ، درست گفته‏ايم .

وقتي معلوم شد كه اين حكم كلي ما صحيح است ، قهرا بايد قبول كرد كه بين اين دو مرحله لحظاتي فاصله است كه در آن لحظات عقل آدمي او را مكلف مي‏كند كه با هدايت فطرتش و از طريق استدلال ، اعتقادات صحيح را تحصيل نمايد ، يعني به او اجازه مي‏دهد كه يكبار خود را و ساير موجودات جهان را بدون پروردگار فرض نموده ، و بار ديگر داراي صانعي يگانه دانسته و در بار سوم شريكي براي آن صانع فرض نموده ، آنگاه نيك بنگرد كه آيا آثار مشهود در عالم ، كداميك

ترجمة الميزان ج : 7ص :249

از فرضيه‏هايش را تاييد مي‏كند تا به همان معتقد شود ، و فرضيه‏هاي ديگرش را دور بياندازد .

چنين كسي مادامي كه استدلالش تمام نشده و به نتيجه نرسيده ، تكليفش يكسره نشده است ، و نمي‏توان چنين كسي را مسلمان و يا كافر ناميد ، زيرا او به اصطلاح از مقسم كفر و دين بيرون است ، چون هنوز به يك طرف قطع پيدا نكرده است .

وقتي اين معنا روشن شد اينك مي‏گوييم : اينكه ابراهيم (عليه‏السلام‏) اشاره به ستاره كرد و گفت : اين پروردگار من است و همچنين پس از ديدن ماه و خورشيد گفت : هذا ربي اين عقيده نهايي او نبوده تا - العياذ بالله - شرك ورزيده باشد ، بلكه صرف فرضي است كه بايد در اطرافش بحث شده و در ادله و مؤيداتش دقت و تامل شود .

اين بود جواب از سؤال بالا .

و اين جواب گر چه در جاي خود صحيح است و ليكن از آيات سوره مريم كه در مقام حكايت احتجاجات ابراهيم در برابر پدرش مي‏فرمايد : يا ابت اني قد جائني من العلم ما لم ياتك فاتبعني اهدك صراطا سويا ، يا ابت لا تعبد الشيطان ان الشيطان كان للرحمن عصيا ، يا ابت اني اخاف ان يمسك عذاب من الرحمن فتكون للشيطان وليا ، قال ا راغب انت عن آلهتي يا ابراهيم لئن لم تنته لارجمنك و اهجرني مليا ، قال سلام عليك ساستغفر لك ربي انه كان بي حفيا چنين برمي‏آيد كه وي حقيقت امر را مي‏دانسته و ايمان داشته كه مدبر امورش و آن كسي كه به او احسان نموده و در اكرامش از حد گذرانيده ، همانا خداي سبحان است .

بنا بر اين ، اينكه در برابر ستاره و ماه و خورشيد گفت : هذا ربي در حقيقت از باب تسليم و به زبان خصم و دشمن حرف زدن است ، وي در ظاهر خود را يكي از آنان شمرده و عقايد خرافي آنان را صحيح فرض نموده و آنگاه با بياني مستدل ، فساد آن را ثابت كرده است ، و اين نحو احتجاج بهترينراهي است كه مي‏تواند انصاف خصم را جلب كرده و از طغيان و تعصب او جلوگيري نمايد و او را براي شنيدن حرف حق آماده سازد .

فلما افل قال لا احب الآفلين افول به معني غروب است ، ابراهيم (عليه‏السلام‏) اعتقاد به ربوبيت و خدايي كوكب را به غروب آن ابطال كرده و فرموده است : ستاره پس از غروب از بينندگان پنهان مي‏شود ، و چيزي كه پنهان است چطور مي‏تواند كار خود را كه به عقيده آنان تدبير عالم كون است ، ادامه دهد ؟ علاوه بر اينكه ارتباط بين رب و مربوب ارتباطي است حقيقي و واقعي

ترجمة الميزان ج : 7ص :250

كه باعث محبت مربوب نسبت به رب خود مي‏شود ، و تكوينا آن را مجذوب و تابع اين مي‏سازد ، و اجرام فلكي داراي چنين جذبه‏اي نيستند و جمال و زيبائي آنها عاريتي و متغير است ، و مجذوب شدن در برابر چنين چيزي معنا ندارد ، و اگر مي‏بينيد مردمي مادي در برابر زيبائي‏هاي ناپايدار دنيا ، خود باخته و شيفته آن مي‏شوند در حقيقت از ناپايداري آن غفلت مي‏ورزند و در اثر سرگرمي و استغراقي كه دارند ، به ياد زوال و فناي آنها نمي‏افتند ، و معقول نيست كه پروردگار آدمي مانند زيبائي‏ها و تجملات ناپايدار دنيا ، در معرض مرگ و حيات ، ثبوت و زوال ، طلوع و غروب ، ظهور و خفا ، پيري و جواني ، زشتي و زيبائي و امثال اين دگرگونيها واقع گردد ، و اين مطلب گر چه ممكن است به نظر بعضي‏ها مطلبي خطابي ، يا بياني شعري باشد ، و ليكن اگر دقت بفرمائيد خواهيد ديد كه برهاني است قطعي بر مساله توحيد .

و به هر حال ، ابراهيم (عليه‏السلام‏) مساله ربوبيت كوكب را از راه اينكه غروب و تغير بر آن عارض مي‏شود ابطال كرده است .

حال يا منظورش از اينكه او كوكب را دوست نمي‏دارد چون دستخوش غروب مي‏شود ، اين بوده كه مساله بطلان ربوبيت آنرا به كنايه برساند ، چنانكه امام صادق (عليه‏السلام‏) مي‏فرمايد : آيا دين چيزي جز مهر و محبت است ؟ يا اينكه برهانش متقوم بر دوست نداشتن بوده ، و اگر هم در اين بين ، اسمي از غروب برده در حقيقت خواسته است همان دوست نداشتن خود را توجيه كند .

چون دوست نداشتن چيزي با ربوبيت آن منافات دارد .

زيرا ربوبيت ملازم با محبوبيت است ، و چيزي كه از نظر نداشتن زيبائي واقعي و غير قابل تغيير و زوال نمي‏تواند محبت فطري و غريزي انسان را به خود جلب نمايد ، مستحق ربوبيت نيست .

البته اين وجه با ظهور آيه و سياق احتجاج ، بيشتر و بهتر مي‏سازد .

بنا بر اين مي‏توان گفت كه ابراهيم (عليه‏السلام‏) در اين كلام خود به ملازمه‏اي كه بين دوست داشتن و بندگي كردن و يا بين معبود بودن و محبوبيت است ، اشاره كرده .

و اما اينكه او در ابطال ربوبيت كوكب به وصفي استناد كرد كه در خورشيد و ماه نيز وجود داشته و سپس همان احتجاج در ابطال ربوبيت ستاره را در آن دو نيز تكرار نمود ، يا از اين نظر بوده كه وي شمس و قمر را مانند كوكب به همان احتمالي كه در كوكب گذشت ، تا آنروز نديده بوده و سابقه‏اي از طلوع و غروب آن دو نداشته است .

و يا از اين جهت بوده كه مخاطبين در قضيه كوكب ، غير از مخاطبين در شمس و قمربوده‏اند .

و اما اينكه چرا در نفي محبت ، كلمه آفلين را به كار برد كه صيغه‏اي است مخصوص ذوي العقول ، گويا براي اشاره به اين بوده كه فاقد عقل و شعور ، به هيچ وجه استحقاق

ترجمة الميزان ج : 7ص :251

ربوبيت را ندارد .

همچنانكه قسمت ديگر از كلمات وي كه فرمود : يا ابت لم تعبد ما لا يسمع و لا يبصر و لا يغني عنك شيئا و همچنين اين قسمت از كلماتش كه قرآن كريم آنرا حكايت كرده و فرموده : اذ قال لابيه و قومه ما تعبدون ، قالوا نعبد اصناما فنظل لها عاكفين ، قال هل يسمعونكم اذ تدعون ، او ينفعونكم او يضرون ، قالوا بل وجدنا آبائنا كذلك يفعلون اشاره به اين معنا دارد .

زيرا نخست از آنان مي‏پرسد چه مي‏پرستيد ؟ مثل اينكه اصلا از معبود آنان اطلاعي ندارد .

و وقتي در جوابش اجسام و هيكل‏هاي بي شعور را به خدائي معرفي مي‏كنند ، اين بار مي‏پرسد آيا اين خدايان شما داراي علم و قدرت هستند يا نه .

و در اين سؤال نيز مانند آيه مورد بحث ، وصف مخصوص صاحبان عقل يعني : يسمعون ، ينفعون و يضرون را به كار برده ، و همه اينها همانطوري كه گفته شد ، براي اشاره به اين است كه معبود بايستي داراي عقل و شعور باشد .

فلما راي القمر بازغا قالهذا ربي ... بزوغ به معناي طلوع است .

قبلا بيان كرديم كه چگونه كلمه فلما قضيه را به ما قبل خود مربوط و متصل مي‏سازد و نيز گفتيم كه جمله هذا ربي بر سبيل افتراض و يا مماشات با خصم است .

لئن لم يهدني ربي لأكونن من القوم الضالين - اين جمله به منزله كنايه از بطلان ربوبيت قمر است ، چرا كه آنجناب در آغاز بحث ، ربوبيت كوكب را به ملاك غروب كردن كه ملاكي است عام ، ابطال كرده بود .

آنگاه وقتي به ماه مي‏رسد و مي‏بيند كه آن نيز غروب كرد ، برمي‏گردد به آن حرفي كه در باره كوكب فرموده بود : من غروب كنندگان را دوست نمي‏دارم لاجرم بدون اينكه دوباره همان حرف را تكرار كند ، به كنايه از آن گفت : اگر پروردگار هدايتم نكند ... ، و اين كلام به خوبي مي‏فهماند كه گفتار قبلي‏اش كه فرموده بود : ماه پروردگار من است نيز ضلالت است ، و اگر بخواهد بر آن ضلالت ايستادگي به خرج دهد ، يكي از همان گمراهاني خواهد بود كه قائل به ربوبيت قمر بودند .


ترجمة الميزان ج : 7ص :252

و از اين كلام چند نكته استفاده مي‏شود : اول اينكه : در زمان آنجناب و موقعي كه در باره ماه چنين حرفي را گفته است ، اقوامي ماه‏پرست وجود داشته‏اند ، همچنانكه جمله يا قوم اني بري‏ء مما تشركون كه در آيه بعدي است نيز خالي از دلالت بر اين معنا نيست .

دوم اينكه : ابراهيم (عليه‏السلام‏) در اين حرفي كه در باره ستاره و خورشيد و ماه زده است ، نظر صحيح و يقيني و هدايت الهي و فيض پروردگار خود را جستجو مي‏كرده و اين معنا به يكي از آن دو وجهي كه گذشت از كلام آنجناب استفاده مي‏شود .

و آن دو وجه يكي اين بود كه كلام را حمل بر معناي حقيقي نموده و بگوييم منظور آن حضرت اين بوده كه از راه فرضيه به حق مطلب رسيده و براي خود اعتقاد يقيني كسب كند .

و ديگري اين بود كه كلام را حمل بر ظاهر نموده و بگوييم ابراهيم (عليه‏السلام‏) از راه مماشات و تسليم اين سخن را گفته و خواسته است فساد آن را بيان كند .

سوم اينكه : ابراهيم (عليه‏السلام‏) يقين به اين معنا داشته كه او داراي پروردگاري است كه هدايت و ساير امورش را متكفل است ، و اگر در اين آيات واقعا يا ظاهرا از پروردگار خود جستجو و بحث كرده ، منظورش اين بوده كه بفهمد آيا آن كسي كه امورش را عهده‏دار است ، همان آفريدگار آسمان و زمين است ، يا آنكه يكي از آفريده‏هاي او است ؟ و وقتي برايش معلوم شد كه ستاره و ماه شايستگي ربوبيت را ندارند - چون از نظرش ناپديد شدند - ناگزير اظهار اميدواري كرد و گفت : اگر پروردگارم مرا به سوي خود راهنمائي نكند ، از گمراهان خواهم بود .

فلما راي الشمس بازغة قال هذا ربي هذا اكبر كلام در اينكه چگونه لفظ فلما دلالت بر ارتباط كلام به ما قبل خود دارد ، و اينكه معناي جمله هذا ربي چيست ، عينا همان كلامي است كه در آيه قبل ذكر شد .

ابراهيم (عليه‏السلام‏) در اين جستجوي خود ، دو نوبت به خطا بودن فرضيه‏اش پي برده بود ، و با اين حال ديگر جا نداشت كه در باره آفتاب ، همان فرضيه غلط را تكرار كرده و بگويد : اين پروردگار من است .

لذا براياينكه بهانه‏اي در دست داشته باشد اضافه كرد كه : اين بزرگتر است و اما اينكه چرا به خورشيد به لفظ هذا اشاره كرد با اينكه شمس در لغت عرب مؤنث است و بايد به لفظ هذه به آن اشاره شود ، جوابش به طوري كه قبلا هم اشاره كرديم اين است كه در اين نيز نكته‏اي است و آن اين است كه قرآن كريم مي‏خواهد بفهماند ابراهيم (عليه‏السلام‏) در اين بحث واقعا آفتاب را نمي‏شناخته ، يا خود را به جاي كسي فرض

ترجمة الميزان ج : 7ص :253

كرده كه اصلا آفتاب را نديده و نمي‏داند كه اين جرم يكي از اجرام آسماني است كه در هر شبانه روزي يكبار طلوع نموده و غروب مي‏كند ، و نمي‏داند كه پيدايش شبانه روز و فصول چهارگانه ، مستند به آن است ، و آثار ديگري نيز دارد .

چون استعمال اسم اشاره مذكر براي كسي كه نوع مشار اليه را تشخيص نمي‏دهد راحت‏تر است .

و لذا خود ما وقتي شبحي را از دور مي‏بينيم قبل از اينكه تشخيص دهيم مرد است يا زن مي‏پرسيم : من هذا همچنان كه در جايي كه تشخيص نداده‏ايم شبه مزبور انسان است و يا چيز ديگر ، مي‏پرسيم : ما هذا - چيست اين ؟ .

و به طوري كه قبلا نيز اشاره كرديم ، هيچ بعيد نيست كه ابراهيم (عليه‏السلام‏) در آن موقعي كه اشارهبه آفتاب مي‏كرده ، نسبت به خصوصيات آن جاهل بوده ، و اولين باري بوده كه از نهانگاه خود ، چشم به جهان وسيع گشوده ، و مجتمعي از بشر و اجرامي در آسمان يكي بنام ستاره و يكي ماه و يكي خورشيد ديده ، و از جهت نداشتن معرفت و آشنائي به خصوصيات آنها به هر كدام كه رسيده فرموده : هذا ربي .

جمله فلما افل قال لا احب الافلين هم تا اندازه‏اي اين احتمال را تاييد مي‏كند براي اينكه از اين جمله استفاده مي‏شود كه ابراهيم بعد از ديدن ستاره و يا ماه و خورشيد ، گفته است : هذا ربي آنگاه بي اطلاع از اينكه بعد از مدتي اين جرم غروب خواهد كرد ، بر همان گفتار خود ثابت ماند تا جرم غروب كرد ، آنوقت فهميده است كه اشتباه كرده و جرم مزبور پروردگار او نبوده است .

چون اگر مانند يكي از ماها سابقه ذهني از غروب جرم مي‏داشت كه همان بار اول و بدون فاصله جواب خود را مي‏داد كه : اين پروردگار من نيست ، براي اينكه اين جرم به زودي غروب خواهد كرد ، همچنانكه همين معنا را در باره اصنام انجام داده و همين كه فهميد پدرش اين چوبي را كه هم اكنون به شكل مخصوصي ساخته مي‏پرستد بدون درنگ گفت : ا تتخذ اصناما آلهة اني اريك و قومك في ضلال مبين و نيز پرسيد : يا ابت لم تعبد ما لا يسمع و لا يبصر و لا يغني عنك شيئا .

البته اين احتمال است ، و در مقابل آن همان احتمال دوم است كه گفتيم ابراهيم (عليه‏السلام‏) خواسته است با قوم خود مماشات كند ، و اگر در باره اين اجرام ايستاد تا غروب كنند آنوقت از گفته خود برگشت ، براي اين بوده كه قدم به قدم احتجاج خود را با محسوسات مردم پيش ببرد ، همچنانكه وقتي بت‏ها را مي‏شكند و بت بزرگ را باقي مي‏گذارد و مي‏گويد اين بت بزرگ خدايان شما را شكسته ، تا به خوبي آنان را به عاجز بودن بت‏ها واقف سازد و براي آنان حتمي كند كه اين سنگ و چوب‏ها نمي‏توانند حتي از خودشان دفع شري كنند تا

ترجمة الميزان ج : 7ص :254

چه رسد به ديگران .

اين بود توجيهي كه براي مذكر آوردن لفظ هذا به نظر ما رسيد .

البته ساير مفسرين هم براي آن توجيهات ديگري كرده‏اند ، از آن جمله بعضي گفته‏اند : چون اشاره به شمس با لفظ هذا صحيح نيست ، لذا بايد اشاره در اين آيه را ، تاويل كرده و گفت اشاره مزبور به مشار اليه و يا به جرم نوراني آسماني بوده نه به شمس و معناي آن اين است كه : اين مشار اليه و يا اين جرم نوراني پروردگار من است ، و اين از ساير اجرام بزرگتر است .

اين وجه گر چه در جاي خود وجه صحيحي است ، و ممكن است به اينگونه تاويلات لفظ هذا را به جاي هذه استعمال كرد ، و ليكن گفتگو در اين است كه قرآن كريم چرا چنين كرده و چه نكته‏اي منظور بوده است ، چون تا نكته‏اي در كار نباشد معنا ندارد در جاي مؤنث مذكر به كار برده شود .

زيرا اگر چنين چيزي جايز باشد ، بايد بدون در نظر داشتن هيچ نكته و يا ضرورتي بتوان به هر مؤنث قياسي يا سماعي ضمير و اسم اشاره مذكر ارجاع كرد و اگر هم كسي اعتراض كرد كه چرا چنين كردي در جوابش گفت مرجع اين ضمير مؤنث ، شخص است نه خود آن ؟ و حال آنكه چنين عملي مستلزم نسخ لغت و مسخ ادبيت آن است .

بعضي ديگر گفته‏اند : اين از باب متابعت مبتدا با خبر در تذكير و تانيث است ، چون در جمله مورد بحث كلمه رب و كلمه اكبر هر دو خبر براي هذا و هر دو مذكر بودند ، از اين رو هذا هم كه مبتداي آن دو بود مذكر آمد ، همچنانكه در آيه ثم لم تكن فتنتهم الا ان قالوا به خاطر مؤنث بودن فتنه كه - بنا بر قرائت به فتح - خبر است ، عامل اسم هم با اينكه اسم مذكر بود ، مؤنث آمده است .

اين وجه نيز گر چه در جاي خود صحيح است ، ليكن اشكال در مذكر بودن مبتدا ( هذا ) عينا در مذكر بودن خبر ( رب ) نيز مي‏آيد، براي اينكه بت‏پرستان هم همانطوري كه خدايان مذكر داشتند و آنرا اله مي‏خواندند خدايان مؤنثي هم اثبات مي‏كردند كه آنان را الاهه و يا ربه و يا دختر خدا و همسر خدا مي‏ناميدند و چون شمس هم از خدايان مؤنث است جا داشت قرآن كريم هم آنرا ربه بخواند پس داستان متابعت مبتدا با خبر رفع اشكال نمي‏كند ، نه از هذا ربي و نه از هذا اكبر براي اينكه لفظ اكبر از صيغه‏هاي تفصيل است كه قاعده در آن اين است كه وقتي خبر قرار گرفت ، مذكر و مؤنث آن يكسان مي‏شود ، به اين معنا كه هم در مذكر گفته مي‏شود : زيد افضل من عمرو و هم در مؤنث گفته مي‏شود : ليلي اجمل من سلمي و قبول نداريم كه داستان متابعت مبتدا از خبر ، حتي در چنين صيغه‏اي هم جريان داشته باشد .


ترجمة الميزان ج : 7ص :255

بعضي ديگر گفته‏اند : تذكير اسم اشاره در اينجا ، براي تعظيم آفتاب است ، چون مقام ، مقامي است كه گفتگو از ربوبيت آفتاب است ، و اين گفتار هر چه هم غلط باشد ، باز نبايد به خاطر غلط بودن آن ، نسبت مؤنث بودن به رب داد ، لذا به خاطر حفظ احترام مقام ربوبيت اسم اشاره مذكر آمده است .

اين وجه نيز صحيح نيست ، براي اينكه مشركين مؤنث بودن را ، از نواقصي كه تنزيه معبود از آن واجب باشد ، نمي‏دانستند ، به دليل اينكه اهل بابل خودشان به خدايان مؤنثي قائل بودند ، از آنجمله الاهه نينو بود كه معتقد بودند مادر خدايان است ، و الاهه نين‏كاراشا بود كه مي‏گفتند دختر خدا آنو است ، و الاهه مالكات بود كه مي‏گفتند همسر خدا شاماش است ، و الاهه زاربانيت بود كه مي‏گفتند خداي رضاع است ، و ديگر الاهه آنوناكي بوده است .

طائفه‏اي از مشركين عرب هم ملائكه را به عنوان دختران خدا مي‏پرستيدند ، بلكه در تفسير آيه ان يدعون من دونه الا اناثا نيز روايت شده است كه به طور كلي عرب بت‏هاي خود را إناث - مادگان مي‏ناميدند ، مثلا مي‏گفتند ماده بني فلان و مقصودشان بت مورد پرستش آن قبيله بود .

بعضي ديگر در رفع اين اشكال گفته‏اند : قوم ابراهيم آفتاب را مذكر مي‏دانسته و براي او همسري بنام انونيت قائل بوده‏اند و از اين جهت بوده كه قرآن كريم هم اشاره به آنرا مذكر آورده است .

جواب اينحرف نيز به خوبي روشن است ، زيرا اگر قوم ابراهيم چنين عقيده‏اي هم داشته‏اند خود شمس را مذكر مي‏پنداشتند ، نه لفظ شمس را و كلام در لفظ شمس است پس به هر حال مي‏بايستي اشاره به آن مؤنث آورده مي‏شد .

علاوه بر اينكه جمله ديگري كه در كلام ابراهيم خطاب به نمرود است منافات با اين معنا دارد ، زيرا در اين جمله ابراهيم مي‏فرمايد : فات بها من المغرب و حال آنكه اگر قوم ابراهيم چنين عقيده‏اي مي‏داشتند بايد ابراهيم مي‏گفت : فات به .

بعضي ديگر از مفسرين گفته‏اند : زبان ابراهيم و قومش سرياني بوده ، و در اين لغت قواعد عربي جاري نبوده است ، و در ضمائر و اسماء اشاره فرقي بين مذكر و مؤنث نمي‏گذاشتند ، قرآن كريم هم به خاطر حفظ و رعايت آن لغت فرق نگذاشته است .


ترجمة الميزان ج : 7ص :256

جواب اين سخن اين است كه قواعد لفظ عرب اجازه چنين مراعاتيرا نمي‏دهد ، علاوه بر اينكه خداي تعالي در قرآن مجيد از ابراهيم احتجاجات و ادعيه زيادي حكايت كرده كه در موارد بسياري از آن رعايت تذكير و تانيث شده است ، با اين حال چه شده است كه تنها در آيه مورد بحث ما ، اين معنا را رعايت نكرده ؟ در اينجا بد نيست خاطر نشان سازيم كه يكي از مفسرين ، بعد از آنكه وجه مزبور را نقل كرده اشكال غريبي به آن كرده است ، و آن اين است كه گفته : زبان ابراهيم (عليه‏السلام‏) و همچنين اسماعيل و هاجر سرياني نبوده ، بلكه او و قومش به زبان عربي قديم حرف مي‏زده‏اند .

آنگاه در تقريب ادعاي خود گفته است : دانشمندان باستانشناس اين معنا را به ثبوت رسانيده‏اند كه عرب جزيره در زمانهاي قديم سرزمينهاي كلدان و مصر را استعمار كرده و لغت عرب از همان ابتداي تاريخ در اين سرزمينها رخنه كرده و بر زبانهاي خود آنان برتري و غلبه يافته است ، و پاره‏اي از همين دانشمندان صريحا گفته‏اند كه پادشاه معاصر ابراهيم (عليه‏السلام‏) همان حمورابي بوده كه خود مردي از نژاد عرب است ، و در عهد عتيق به كاهن الله العلي وصف شده ، و نيز در آن كتاب ذكر نموده كه : همين پادشاه بود كه از خدا بركت را براي ابراهيم مسالت نمود ، و ابراهيم هم از هر چيزي يك دهم را به او داد .

سپس مفسر مذكور اضافه كرده است كه معروف و مشهور در كتب حديث و تاريخ عرب نيز اين است كه ابراهيم (عليه‏السلام‏) فرزندش اسماعيل را با مادرش هاجر مصري به وادي حجاز - همانجائي كه پس از چندي شهر مكه ساخته شد - انتقال داد و خداوند جماعتي از قوم جرهم را مسخرشان نمود تا با اين مادر و فرزند در آن سرزمين مسكن گزيدند ، و ابراهيم (عليه‏السلام‏) گاهي به زيارتشان مي‏آمد و در سفري به اتفاق فرزندش اسماعيل بيت الله الحرام را بنا نهادند ، و دين اسلام را در بلاد عربي انتشار دادند .

و نيز درحديث است كه : وقتي ابراهيم به ديدن فرزندش آمده بود هنگامي رسيد كه اسماعيل به شكار رفته بود پس چند جمله‏اي با همسر او كه از قوم جرهم بود حرف زد و او را شايسته همسري فرزندش ندانست .

بعد از مدتي بار ديگر به زيارت فرزند آمد باز هم او را نيافت ، با همسر ديگر او به گفتگو پرداخت ، همسر اسماعيل به او تعارف كرد كه فرود آيد پس از اينكه ابراهيم پياده شد عروسش آب حاضر كرد و سرش را شستشو داد .

ابراهيم از حركات عروس خوشحال گرديد ، و او را براي همسري فرزندش پسنديد و براي او دعاي خير نمود .

اينها همه شواهدي است كه دلالت مي‏كند بر اينكه زبان ابراهيم (عليه‏السلام‏) عربي بوده است .

اين بود ادعا و دليل مفسر مزبور ، و ناگفته پيداست كه هيچ يك از دليل‏هاي وي معتبر

ترجمة الميزان ج : 7ص :257

و قابل اعتماد نيست ، براي اينكه تسلط عرب جزيره بر مصر و كلدان و اختلاطشان با مردم اين دو كشور باعث نمي‏شود كه بكلي زبان بومي آنان كه يكي قبطي و ديگري سرياني بوده از بين رفته و به زبان عربي مبدل شود و هر چه هم مؤثر باشد بيش از اين نيست كه مقداري از واژه‏هاي آن زبان در اين زبان و مقداري از اسماء و لغات اين زبان در آن زبان وارد شود، همچنانكه در قرآن كريم هم از اينگونه لغات مانند قسطاس و استبرق و امثال آنها كه در اصل عربي نيستند ديده مي‏شود .

و اما اينكه گفته است : حمورابي پادشاه معاصر ابراهيم (عليه‏السلام‏) بوده است ، با تاريخ صحيح زندگي او و آثاري كه از خرابه‏هاي بابل كشف شده و سنگ نبشته‏هايي كه از آنجا به دست آمده است و قوانين و سيره‏اي را كه وي در كشورش اجرا مي‏كرده - و آن قوانين بر اساس آنچه كه امروزه به دست ما رسيده ، قديمي‏ترين قانون تدوين شده در عالم است - مطابقت ندارد .

بعضي از باستانشناسان چنين مي‏گويند : حمورابي بين سالهاي ( 1728 ) و ( 1686 ) قبل از ميلاد سلطنت مي‏كرده ، و بعضي ديگر گفته‏اند كه : وي در ميان سالهاي ( 2287 - 2232 ) قبل از ميلاد بر بابل دست يافته است ، و حال آنكه ابراهيم (عليه‏السلام‏) در حدود سنه ( 2000 ) قبل از ميلاد مي‏زيسته .

علاوه بر اين ، حمورابي مردي بت‏پرست بوده ، و از كلماتش كه در آثار مستخرجه به دست آمده ، پس از بيان شريعت و قوانين خود از بت‏ها استمداد كرده ، و براي بناي شريعتش و اينكه مردم به شريعت او عمل كنند ، و دشمنان و مخالفين آن نابود شوند دست به دامان بت‏ها شده است .

و اما داستان آوردن اسماعيل و مادرش را به تهامه ، و بنا نهادن خانه كعبه و اشاعه دين خدا و تفاهمش با اعراب ، هيچ دلالتي بر اينكه آنجناب به لغت عرب سخن مي‏گفته است ، ندارد .

اينك به اصل بحث برمي‏گرديم و مي‏گوييم : همانطوري كه گفته شد كلمه فلما ما بعد خود را به ما قبل مرتبط ساخته و دلالت مي‏كند بر اينكه در آن لحظه‏اي كه ماه غروب كرد ، ابراهيم (عليه‏السلام‏) آفتاب را ديد كه طلوع مي‏كند ، و اين معنا تنها در بلادي اتفاق مي‏افتد كه در عرض شمالي ( همانند بلاد كلدان ) باشد .

و نيز بايد فصل هم فصل پاييز و يا زمستان باشد كه

ترجمة الميزان ج : 7ص :258

شب‏ها طولاني‏تر است .

مخصوصا اگر ماه در يكي از برجهاي جنوبي مانند برج قوس و جدي بوده باشد ، در چنين شرايطي است كه ماه در نيمه دوم ماه‏هاي قمري قبل از طلوع آفتاب ، غروب مي‏كند .

در ذيل آيه فلما جن عليه الليل راي كوكبا قال هذا ربي فلما افل قال لا احب الافلين ، فلما راي القمر بازغا قال هذا ربي نيز قبلا گفتيم كه ظاهر كلام و مؤيدات ديگر كه همراه آن است ، دلالت دارد بر اينكه ابراهيم (عليه‏السلام‏) در شبي از شب‏هاي نيمه دوم ماه اين گفتگو را داشته و كوكب هم همان ستاره زهره بوده است .

و آن جناب ، اول آن را در جهت مغرب و در حال سرازيري به طرف انتهاي افق مشاهده كرده و پس از لحظه‏اي كه از نظرش ناپديد شده ، ماه را ديده است كه از طرف مشرق طلوع مي‏كند .

بنا بر اين ، از اين آيات به دست مي‏آيد : كه ابراهيم (عليه‏السلام‏) قبل از فرا رسيدن شب و روز ، مشغول احتجاج با قوم خود در باره بت‏ها بوده ، و اين احتجاج همچنان ادامه داشته ، تا شب فرا رسيده و چشمش به ستاره زهره كه معبود طائفه‏اي از آن قوم بوده ، افتاده است ، و ناچار سرگرم به احتجاج و استدلال عليه آنان شده است ، و در عين سرگرميش منتظر بوده ببيند كار اين ستاره به كجا مي‏كشد ، تا آنكه مي‏بيند پس از ساعات كوتاهي ، غروب كرد .

لذا همين معنا را حجت خود قرار داده و از ربوبيت آن بيزاري جسته است ، در همين حال بوده كه مي‏بيند ماه از طرف مشرق سرزد ، باز به احتجاج خود ادامه داده و روي سخن را متوجه مردمي مي‏كند كه قائل به ربوبيت ماه بوده و در همانجا حضور داشته‏اند ، نخست از باب مماشات مي‏گويد : اين است پروردگار من آنگاه حركت ماه را تحت مراقبت قرار داده سپس مي‏بيند كه آن نيز غروب كرد .

البته همانطوري كه گفته شد ، آن شب از شب‏هاي طولاني نيمه دوم ماه بوده كه قرص قمر در نيم دايره كوتاهتري از مدارات جنوبي سير مي‏كند ، و در نتيجه زودتر هم غروب مي‏نمايد .

خلاصه همچنان سرگرم در احتجاج بوده تا ماه نيز فرو نشسته است ، لاجرم از ربوبيت آن هم بيزاري جسته و از خداي خود درخواست راهنمايي كرده و از خطر گمراهي به او پناه برده است .

در همين حال بوده است كه جرم آفتاب از افق سرزده است ، وقتي ديد كه اين از آن دو تا بزرگتر است ، باز با اينكه به بطلان ربوبيت ستاره و ماه پي برده بود ، به عذر اينكه اين بزرگتر است از راه افتراض يا مماشات گفت : اين است پروردگار من آنگاه حركت آفتاب را زير نظر قرار داد تا آنكه آن هم به پشت افق فرو نشست ، لذا از ربوبيت آن هم بيزاري جسته يكباره حساب خود را با قوم خويش كه مركب از اين طوايف بودند ، تصفيه كرده و گفت : اي قوم من

ترجمة الميزان ج : 7ص :259

بيزارم از اين چيزهائي كه شما شريك خدا قرار مي‏دهيد آنگاه به اثبات ربوبيت خداي سبحان پرداخته و گفته است : من بدون هيچ انحرافي روي خود را متوجه آنكسي مي‏كنم كه آسمانها و زمين را آفريده است و من از مشركين نيستم يعني هيچكدام از آفريده‏هاي او را شريك او قرار نخواهم داد.
/ 1