و به ياد آور وقتي را كه ابراهيم به پدرش آزر گفت : آيا بتهايي را خدايان خود ميگيري ؟ من ترا و
ترجمة الميزان ج : 7ص :221
قوم ترا در گمراهي آشكار ميبينم ( 74) .
و اين چنين به ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را نشان ميدهيم و براي اينكه از يقين كنندگان گردد ( 75 ) .
پس همين كه شب او را پوشانيد ستارهاي را ديد ، گفت : اين پروردگار من است سپس همين كه غروب كرد گفت : من غروب كنندگان را دوست ندارم ( 76) .
پس از آن ، وقتي كه ماه را ديد كه طلوع كرد ، گفت : اين پروردگار من است ، سپس ماه كه غروب كرد ، گفت : اگر پروردگار من ، مرا هدايت نكند از گروه گمراهان خواهم بود ( 77) .
پس از آنكه خورشيد را ديد كه طلوع كرد ، گفت : اين پروردگار من است اين بزرگتر است پس آنگاه كه خورشيد نيز غروب كرد ، گفت : اي قوم ! من از آنچه شريك خدا قرار ميدهيد بيزارم ( 78) .
من روآوردم به كسي كه آسمانها و زمين را آفريده است ، در حالي كه ميانهرو هستم و از مشركان نيستم ( 79) .
و قوم او با وي محاجه كردند .
گفت : آيا با من در باره خدا محاجه ميكنيد و حال آنكه مرا هدايت كرده ، و من از كساني كه شريكش قرار ميدهيد نميترسم مگر اينكه پروردگار من چيزي بخواهد ، علم پروردگارم به همه چيز وسعت دارد ، آيا متذكر نميشويد ( 80) .
و چگونه من از شريكان ( يا از شرك ) شما بترسم در حالي كه شما نميترسيد از اينكه براي خدا بدون دليل شريك قرار داديد پس كداميك از اين دو طائفه به أمن سزاوارتر است اگر ميدانيد ( 81 ) .
كساني كه ايمان آوردند و ايمان خود را با ظلم نپوشانيدند أمن از آن ايشان است و راه يافتگان ايشانند ( 82) .
اين است حجت ما كه به ابراهيم عليه قومش داديم هر كه را بخواهيم درجاتي بالا ميبريم زيرا پروردگار تو حكيم و عليم است ( 83) .
بيان آيات
در اين ده آيه پروردگار متعال حجتي را ذكر ميكند كه آنرا به پيغمبر عظيم الشان حضرت ابراهيم (عليهالسلام) داده بود تا با آن عليه مشركين احتجاج نموده و آنان را به ديني كه خدايش به سوي آن هدايت نموده يعني دين توحيد دعوت كند ، آنگاه بعد از اين آيات هدايت كلي انبيا و پاكي ضمير آنان را از شرك بيان نموده و از بين همه آنان ، نوح كه قبل از ابراهيم بوده و شانزده پيغمبر ديگر را كه همه از ذريه ابراهيم بودهاند اسم ميبرد .
و اين آيات در حقيقت بيان عاليترين و كاملترين مصداق ايمان و قيام به دين فطرت و نشر عقيده توحيد و پاكي از شرك و دوگانگي است ، و اين همان هدف مقدسي است كه ابراهيم براي آن قيام نمود و در روزگاري كه مردم سنت توحيد را كه نوح و انبياي بعد از او
ترجمة الميزان ج : 7ص :222
گوشزدشان كرده بودند از ياد برده و دنيا در تيول وثنيت درآمده بود براي روشن كردن آن احتجاج كرد ، پس اين آيات با حجتهائي كه در آنها بر دين فطرت اقامه شده در حقيقت براي مزيد بينائي رسول خدا است نسبت به ادلهاي كه در همين سوره و قبل از اين آيات خدا به او تلقين نمود ، و در چهل جا فرموده : اينطور بگو و چنين استدلال كن ، كه متجاوز از بيست تاي از آن گذشت .
گويا فرموده در موقعي كه با قوم خود رو برو ميشوي و ادله توحيد و نفي شرك را كه ما تلقينت كرديم برايشان ميآوري به ياد آر آن دليلهايي را كه ابراهيم براي پدر و قومش آورد ، و در نظر آور آن حجتهايي را كه ما به او آموخته و بدان وسيله به ملكوت آسمانها و زمين آگاهش ساختيم .
زيرا ابراهيم اگر با قوم خود به محاجه ميپرداخت به سبب علم و حكمتي بود كه ما ارزانيش داشتيم ، نه به فكر تصنعي كه از چهار ديوار تصور و خيال تجاوز ننموده و هميشه مشوب به تكلف و به خودبستگيهايي است كه فطرت صاف و خداداد بشر مخالف آن است .
و اگر انسان خالي الذهن باشد و بدون در نظر داشتن آنچه در روايات است و قبل از اينكه ذهنش به مشاجرات اهل تفسير و درهم آميختنشان تفسير آيات را با مضامين روايات و همچنين به آنچه در كتب تاريخ و در تورات و اسراييليات است ، مشوب گردد در اين آيات دقت كند ، از لحن آن به خوبي ميفهمد كه اين كلمات از كسي صادر شده كه ذهنش صاف و خالي از آلودگيهاي افكار و ضد و نقيضهاي اوهام بوده است ، و اين در حقيقت لطائف شعور و احساس فطرت صاف و ادراكات اوليه عقل وي بوده كه در قالب اين الفاظ درآمده است .
و خلاصه ، اگر از روي انصاف در اين آيات غور كند ترديد نخواهد كرد در اين كه : كلماتي كه ابراهيم با قوم خود داشته و اينك اين آيات ، آن كلمات را حكايت ميكند ، بسيار شبيه است به كلام يك انسان اوليه فرضي كه زندگي خود را در نقبي ( زيرزمين ) يا در غاري(در كوه ) گذرانيده است .
انساني كه فقط با كسي معاشرت دارد كه قوت لايموت او را تهيه كند و لباسي برايش تهيه نمايد كه از گرما و سرما حفظش كند ، انساني كه تاكنون چشمش به ستارگان آسمان نيفتاده و طلوع و غروب آفتاب و ماه را نديده است ، انساني كه هرگز قدم در جامعههاي بشري و شهرهاي وسيع آن ، ننهاده و به افكار مختلف و ايدههاي گوناگون و اديان و مذاهب ضد و نقيض آن برخورد ننموده ، و اينك ناگهان گذارش به سرزميني وسيع و يكي از جوامع بزرگ افتاده و چيزهايي ميبيند كه هرگز نديده است .
مثلا مردمي را ميبيند كه با دلهاي پر از اميد سرگرم كار خود و شتابان به سوي مقصد خويشند ، يكي متحرك و ديگري ساكن ، يكي كارگر و ديگري كارفرما ، يكي خادم و ديگري
ترجمة الميزان ج : 7ص :223
مخدوم ، يكي فرمانده و ديگري فرمانبر .
يكي هم دور از همه اين جنجالها مشغول بندگي و پرستش معبود خويش است ، در اين ميان ناگهان چشمش به آسمان ميافتد و از ديدن اجرام آسماني تعجب و بهتزدگيش دو چندان شده و غرق در درياي تحير ميگردد ناچار از كسي كه ميتواند پي به مقاصدش ببرد ، با اشاره و كنايه از حال تك تك اين موجودات سؤال ميكند ، عينا مانند كودكي كه وقتي چشمش به فراخناي آسمان و چراغهاي فروزانش ميافتد ، از مادرش ميپرسد : اين اجرام درخشنده كه دل مرا مجذوب خود كرده چيست ؟ راستي چقدر زيبا و شگفتآور است ؟ چه كسي اينها را به آسمان ميخكوب و آويزان كرده است ؟ چه كسي همه شب آنها را روشن ميكند ؟ چه كسي اين چراغها را ساخته است ؟ و همچنين از كوچك و بزرگ آنها ، از خصوصيات هر يك جداگانه پرسشها ميكند .
با اين تفاوت كه : انسان فرضي مورد بحث ، ابتدا از حقيقت چيزهائي سؤال ميكند كه به معلومات دوران توحش و روزگار تنهاييش نزديكتر است ، و چون معلومات آن روزش ، از سنخمحسوسات نبوده ، زيرا چيزي نديده و نشنيده بود ، لذا اولين چيزي را كه مورد سؤال قرار ميدهد ، سبب اعلي و علت هستي عالم است ، آري انسان به طور كلي طوري است كه ميخواهد از حال مجهولات اطلاع و آگاهي حاصل كرده و به معلومات برسد به اين معنا كه مواد اوليه علم خود را گرفته و در مقام كشف از حالات نزديكترين و مناسبترين مجهول ، برميآيد .
مثلا كودكان يا صحرانشينان وقتي به چيزي برميخورند كه برايشان تازگي دارد ، از ميان همه جهات آن ، ابتدا از جهتي سؤال ميكنند كه به آن مانوسترند ، يعني ابتدا ميپرسند اين چه حقيقتي است ؟ آنگاه سؤال ميكنند كه چه كسي آن را درست كرده ؟ سپس ميپرسند فايده آن چيست و براي چه منظوري ساخته شده ؟ .
انسان فرضي مورد گفتار ما هم كه تقريبا ميتوان گفت يك انسان فطري است و هنوز فطرتش از آلودگيها پاك است از آنجايي كه جز به سادهترين اسباب زندگي اشتغال نداشته و ذهنش از خاطرات و افكار گوناگوني كه ذهن انسانهاي متمدن و شهري را به خود مشغول ميكند ، خالي و فارغ است ، زيرا كه انسانهاي متمدن ، به قدري مشاغل مادي و افكار پراكنده دارند كه خاطرشان حتي براي يك لحظه آسوده نيست .
حوادث بيشمار آسماني و زميني اطراف انسان ابتدائي را احاطه كرده بدون اينكه اسباب طبيعي آنها را بشناسد ، از اينجهت ذهن وي آمادگي بيشتري براي انتقال به سبب مافوق طبيعي دارد .
با اينكه انسان شهرنشين اگر فرصتي و فراغتي از شمارش اسباب طبيعي برايش حاصل شود ، آنگاه متوجه مبدأ فوق طبيعي شده ، به او ميپردازد و از اين رو ، اگر انسان ابتدائي ، از شهرنشينان ، عبادت و پرستشي نسبت به آن مبدأ فوق طبيعي ببيند ، زودتر از ديگران ، توجهش
ترجمة الميزان ج : 7ص :224
به او منتقل ميشود .
و لذا ميبينيم كه دين داري و عنايت و اهتمام نسبت به مراسم ديني و همچنين بحث در الهيات ، در قاره آسيا بيشتر است تا اروپا ، و در آسيا نيز اين قبيل مسائل در شهرهاي كوچك و دهات ، قدر و قيمت و ارزش بيشتري دارد ، تا در شهرهاي بزرگ ، جهتش روشن است ، زيرا جامعه هر قدر وسيعتر و سطح زندگيش هر چه بالاتر باشد ، حوائج ماديش بيشتر و مشاغل آن متراكمتر است ، و دلها كمتر فراغتي به دست ميآورند كه به معنويات بپردازند ، و خلاصه در دلها جاي تهي براي توجه به مبدأ و معاد كمتر است .
خلاصه اينكه اگر داستان حضرت ابراهيم (عليهالسلام) را كه در آيات مورد بحث و همچنين در آياتي از سوره مريم و انبيا و صافات حكايت شده به دقت مطالعه كنيم ، خواهيم ديد كه آنجناب در احتجاج با پدر و قومش حالتي شبيه به حالت انسان سادهاي را داشته است كه فرض شد .
زيرا ميبينيم عينا مانند همان انسان فرضي ميپرسد : اين سنگ و چوبي كه در برابرش خاضع ميشويد چيست ؟ و مانند كسي كه هيچ چيزي نديده و از دين و بي ديني حكايتي نشنيده ، ميپرسد : در برابر اين ستارگان و آفتاب و ماه چه ميكنيد ؟ و چرا چنين ميكنيد ؟ از پدر و قومش ميپرسد : ما هذه التماثيل التي انتم لها عاكفون و نيز ميپرسد : ما تعبدون ؟ در جواب ميگويند : نعبد اصناما فنظل لها عاكفين دوباره ميپرسد : هل يسمعونكم اذ تدعون ؟ او ينفعونكم او يضرون ؟ در جواب ميگويند : بل وجدنا آبائنا كذلك يفعلون .
و اين سنخ گفتار ، همانطوري كه ملاحظه ميكنيد گفتار كسي است كه تاكنون نه بتي ديده و نه بتپرستي ، و حال آنكه در مهد وثنيت و محيط بتپرستي ( يعني بابل كلدان ) بار آمده و رشد يافته است .
در اينجا ممكن است كسي بگويد : غرض ابراهيم (عليهالسلام) از اينگونه تعبيرات تحقير بتها و اشاره به اين بوده كه من آن احترامات و آن آثار و خواصي كه شما براي اين بتها قائليد ، قائل نيستم و اصلا من اينها را نميشناسم ، همانند تعبيري كه فرعون در برابر
ترجمة الميزان ج : 7ص :225
موسي كرده و به منظور بي اعتنائي به خداي موسي گفت : و ما رب العالمين و همچنين مانند تعبير كفار مكه در برابر رسول خدا (صلياللهعليهوآلهوسلّم) كه آيه زير آن را چنين حكايت ميكند : و اذا راك الذين كفروا ان يتخذونك الا هزوا ا هذا الذي يذكر آلهتكم و هم بذكر الرحمن هم كافرون .
و ليكن اين معنا از ادب ابراهيم دور است .
ابراهيم (عليهالسلام) كسي است كه در برابر پدرش آزر جز به ادب و احترام لب به سخن نگشود و حتي وقتي آزر او را از خود راند و گفت سنگسارت ميكنم آن حضرت در پاسخش گفت : سلام عليك ساستغفر لك ربي انه كان بي حفيا و خيلي بعيد است كه چنين كسي اولين باري كه ميخواهد با آزر سخن گويد خدايان او را تحقير نموده و در نتيجه تعصب او را نسبت به بتها تحريك كند ، با اينكه پروردگار عالم دين آن حضرت را ملت حنيف خوانده و در دين او از اينكه مسلمانان بر خدايان مشركين ناسزا بگويند ، نهي شده ، تا آنان نيز مسلمانان و خداي آنها را سب نكنند .
و فرموده : و لا تسبوا الذين يدعون من دون الله فيسبوا الله عدوا بغير علم .
پس صحيحتر همان وجهي است كه ما ذكر كرديم .
ابراهيم (عليهالسلام) پس از فراغ از احتجاج با پدر و قومش در باره اصنام ، شروع به پرسش خدايان آنها ( ماه ، ستاره ، آفتاب و ... ) ميكند ، و اشاره به ستارهاي نموده ميگويد : هذا ربي و همچنين وقتي ميبيند ماه طلوع كرد ميگويد : هذا ربي روز كه ميشود و خورشيد طلوع ميكند ميگويد : هذا ربي هذا اكبر اين است پروردگار من ، چرا كه اين ، از آن دو بزرگتر است ، اينجا نيز ابراهيم (عليهالسلام) خود را به جاي كسي قرار ميدهد كه اصلا ستاره و ماه و خورشيدي نديده است ، روشنترين دليلها بر اين معنا همين تعبيري است كه در باره آفتاب كرده ، چون به خوبي پيدا است كه اين تعبير ، تعبير كسي است كه گويا اصلا
ترجمة الميزان ج : 7ص :226
نميداند آفتاب و ماه و ستاره چيست .
فقط اين را ميداند كه مردم در برابر اين اجرام خضوع كرده و آنها را ميپرستند ، و قرباني تقديمشان ميدارند .
مثال روشن اين داستان اين است كه شما شبحي را از دور ببينيد و بدانيد كه اين شبح ، شبح انساني است و ليكن ندانيد كه آيا مرد است يا زن ، از كسي ميپرسيد اين شخص كيست ؟ زيرا بيشتر از آن نميدانيد او هم به شما معرفيش نموده و ميگويد : فلان مرد يا فلان زن است ، و اما اگر ندانيد شبح مزبور انسان است يا حيوان و يا جماد ، سؤال خواهيد نمود كه اين چيست ؟ زيرا شما در حق آن ، معرفتي بيش از اينكه يك جسمي است از اجسام ، نداريد و لذا در جواب شما گفته ميشود : اين زيد است ، و يا فلان زن است و يا چوبي است كه در اينجا كار گذاشتهاند .
شما كه به واقع امر جاهليد در سؤال خود از جميع خصوصيات آن شبح از انسان بودن و نبودنش ، مرد بودن و نبودنش و هم چنين ساير امتيازاتش ، تنها آن چيزي را رعايت ميكنيد كه به آن عالم هستيد ، و اما آنكس كه به شما جواب ميدهد از جهت اينكه عالم است ، حقيقت را رعايت ميكند .
پس ظاهر اينكه فرمود : هذا ربي و همچنين هذا ربي هذا اكبر اين است كه اين شخص از آفتاب هيچ گونه اطلاعي جز اين ندارد كه اين از ستاره بزرگتر است .
و اما اينكه اين آفتاب جرمي است و يا صفحهاي نوراني است و آيا چيزي است كه با نور خود موجودات زمين را اداره و با گردش خود به حسب ظاهر حس ، شب و روز را به وجود ميآورد ؟ و آيا اين ماه و ستاره ، همه شب از افق طلوع نموده و در طرف ديگر افق ، غروب ميكنند يا نه ؟ ظاهر كلام آن حضرت ميرساند كه او هيچ خبري از اين جزئيات نداشته است ، زيرا اگر خبر داشت جا داشت مثلا در باره آفتاب اشاره را صحيح ادا كرده و بفرمايد هذه ربي هذه اكبر و يا بفرمايد : انها ربي انها اكبر و حال آنكه رعايت اين نكته را ننموده و فرمود هذا با آنكه اين لفظ مذكر است و شمس مؤنث .
همچنانكه بعدها در موقعي كه با خود نمرود احتجاج ميكرد اين نكته را رعايت نموده و فرمود : فان الله ياتي بالشمس من المشرق فات بها من المغرب و نفرمود : فات به من المغرب چون در اينجا خود را در جاي يك مرد جاهل به امر قرار نداده .
و اين اختلاف در تعبير ، در جاي ديگر از كلام آن جناب نيز ديده ميشود ، آنجا كه به پدر و قوم خود گفت : ما
ترجمة الميزان ج : 7ص :227
تعبدون ، ابتدا از معبود آنان به لفظ ما كه مخصوص غير انسان است ، تعبير كرد .
چون در اين موقع نميداند كه اين بتها مانند انسان داراي عقلند و يا سنگ و چوب و بدون شعور هستند ؟ تنها ميداند كه چيزي هستند ، آنگاه كه فهميد مردم قائل به الوهيت آنها هستند و عبادتشان ميكنند و اين معنا را از خود مردم شنيد ، از جهت اينكه اله و معبود بايد صاحب شعور باشد ، و براي پرستندگانش جلب نفع و دفع ضرر نمايد ، در جواب ، راجع به بتها لفظ مخصوص صاحبان شعور را به كار برد و گفت : هل يسمعونكم اذ تدعون او ينفعونكم او يضرون قالوا بل وجدنا آبائنا كذلك يفعلون .
آنگاه وقتي در داستان شكستن بتها گفت : فسالوهم ان كانوا ينطقون و مردم در جوابش گفتند : لقد علمت ما هؤلاء ينطقون و اقرار كردند كه اين بتها زبان ندارند و فاقد شعور هستند ، از اينرو او هم لفظ ما را كه مخصوص هر فاقد شعوري است به كار برد و گفت : ا فتعبدون من دون الله ما لا ينفعكم شيئا و لا يضركم اف لكم و لما تعبدون من دون الله ا فلا تعقلون .
خلاصه اينكه نميتوان اينگونه نكات را ناديده گرفت ، و يا مثلا اشاره به لفظ هذا را در هذا ربي هذا اكبر حمل كرد به اينكه اشاره به شمس نبوده تا لازم باشد بفرمايد : هذه بلكه اشاره به جرم بوده و جرم هم مذكر است .
يا گفت اشاره مزبور اشاره به مشار اليه بوده كه آنهم مذكر است ، يا آنكه بگوييم زبان حضرت ابراهيم (عليهالسلام) زبان سرياني بوده و در اين زبان ، مانند غالب زبانهاي غير عربي ، رعايت تانيث نميشود .
اينها وجوه صحيحي نيست ، به دليل اينكه در خصوص همين شمس در پاسخ نمرود رعايت تانيث را نموده و فرمود : فان الله ياتي بالشمس من المشرق فات بها من المغرب آن وقت چطور شد در خصوص : هذا ربي هذا اكبر اين لهجه را به كار برد ؟ و نيز چرا اين لهجه را در جمله ما هذه التماثيل التي انتم لها عاكفون و همچنين در دعائي كه كرد و گفت : رب انهن اضللن كثيرا من الناس به كار نبرد ؟ و همچنين نميتوانيم در مقام حمل كلام آنجناب بگوئيم : از اين جهت لفظ هذا را مؤنث نياورد كه دنبالش ميگفت : ربي به خاطر احترام خدا ، لفظ هذا را مذكر آورد تا خدا را از نقص تانيث منزه كرده باشد .
و يا
ترجمة الميزان ج : 7ص :228
بگوييم چون خبر يعني كلمه ربي مذكر بوده ، از اين جهت مبتدا را هم مذكر آورد .
زيرا هيچ كدام از اين توجيهها قانع كننده نيست .
و ما به زودي در اين باره مفصلا بحث خواهيم كرد - ان شاء الله - .
حاصل اينكه ، از سياق اين آيات و آيات ديگري كه مناظرات ابراهيم (عليهالسلام) را با پدر و قومش در باره توحيد حكايت ميكند برميآيد كه وي قبل از آن ايام ، دور از محيط پدر و قومش زندگي ميكرده ، و لذا به آنچه كه مردم از جزئيات و خصوصيات موجودات و همچنين از سنن و آداب معموله با خبر بودند ، او با خبر نبوده ، و در اوايل رشد و تميزش از آن جا و مكاني كه داشته ، بيرون آمده و به پدر خود پيوسته است ، و در آن موقع بوده كه براي اولين بار چشمش به بتها ميافتد و از پدرش ميپرسد كه اين چيست ؟ و وقتي آن جواب را ميشنود شروع ميكند به مشاجره و خدشهدار كردن الوهيت بتها و پس از قانع كردن پدر به سر وقت قوم رفته ، آنان را نيز قانع ميكند ، آنگاه به سراغ پرستش ارباب بتها يعني كواكب و خورشيد و ماه رفته يكي پس از ديگري را پروردگار خود فرض نمود تا اينكه همه غروب كردند ، آنگاه ربوبيت آنها را باطل نموده و در اثبات توحيد خالص چنين گفت : اني وجهت وجهي للذي فطر السموات و الارض حنيفا و ما انا من المشركين و از شواهد و نمونههائي كه بعدا ذكر ميكنيم چنين برميآيد كه اين احتجاج و استدلال را در دو روز و يك شب به پايان رسانيده است .
ابراهيم (عليهالسلام) خود بر اين معنا بصيرت و بينش داشته است كه براي آسمانها و زمين آفريدگاري است و او الله تعالي است ، و در اين امر شريكي براي او نيست ولي در مقام استدلال از اين معنا به جستجو برميخيزد كه آيا در بين مخلوقات خدا چيزي هست كه آن نيز پروردگار مردم و ابراهيم باشد ؟ مثلا آيا خورشيد و ماه يا چيز ديگري هست كه در تدبير عالم شريك خدا باشد ؟ يا اينكه همه امور عالم تنها به دست خداي تعالي است و بس ، و پروردگاري جز او نيست ؟ البته خداي تعالي در همه اين مراحل او را مدد و ياري مينموده و با ارائه ملكوت آسمانها و زمين بنيان دلش را محكم كرده بود ، ابراهيم (عليهالسلام) به قدري واقع بين بود كه هر چه را ميديد قبل از اينكه متوجه خود آن و آثار وي بشود ، نخست متوجه انتسابش به خداوند شده و اول تكوين و تدبير خداي را در آن مشاهده ميكرد و سپس به خود او متوجه ميشد .
قرآن در اين باره ميفرمايد : و كذلك نري ابراهيم ملكوت السموات و الارض و نيز
ترجمة الميزان ج : 7ص :229
در ذيل آيات مورد بحث ميفرمايد : و تلك حجتنا آتيناها ابراهيم علي قومه نرفع درجات من نشاء ان ربك حكيم عليم ... و در سوره ديگري ميفرمايد : و لقد آتينا ابراهيم رشده من قبل و كنا به عالمين و همچنين در باره گفتگوي با پدرش ميفرمايد : يا ابت اني قد جائني من العلم ما لم ياتك فاتبعني اهدك صراطا سويا و همچنين آياتي ديگر .
ابراهيم (عليهالسلام) پس از فراغت از اين دو مرحله به محاجه با نمرود پادشاه معاصرش ميپردازد ، زيرا نمرود مثل ساير ستمگران و ظالمان كه در قديم ميزيستهاند ، ادعاي ربوبيت كرده بود و همين رويه غلط جباران آن روز بود كه فكر بتپرستي را در بشر بوجود آورد .
و لذا ميبينيم قوم ابراهيم (عليهالسلام) داراي خدايان بيشماري بودهاند ، و براي هر خدائي مجسمهاي بوده و بعضي از آنان ، خدايان اين مجسمهها را ، مانند آفتاب و ماه و كوكب - كه گويا ستاره زهره است - ميپرستيدهاند .
اين است خلاصه آنچه كه از آيات كريم مورد بحث ، استفاده ميشود و به زودي به قدر توانايي و قدرتمان به طور تفصيل در باره مضامين آن ، بحث ميكنيم - ان شاء الله تعالي - و اذ قال ابراهيم لابيه آزر قرائتهاي هفتگانه ، كلمه آزر را به فتح راء خواندهاند ، و آن را عطف بيان ازكلمه ابيه و يا بدل از آن گرفتهاند .
البته بعضي نيز آن را به ضم راء قرائت كرده و ظاهرا آن را منادي براي نداي حذف شده دانسته و تقديرش را يا آزر ا تتخذ اصناما الهة پنداشتهاند ، بعضي ديگر آن را أ أزرا تتخذ با همزه استفهام و نصب أزرا قرائت كرده و ازر را مصدر از باب أزر يازر كه به معناي قوت است دانستهاند .
و بنا بر اين قرائت معناي آيه چنين ميشود : بياد آر زماني را كه ابراهيم به پدرش گفت آيا بتها را براي اينكه كمك و مددكار تو باشند ، خداي خود گرفتهاي ؟ .
به هر تقدير مفسرين در باره كلمه : آزر بنا به قرائت اولي كه قرائت مشهوري است و همچنين بنا بر قرائت دومي كه قرائت غير مشهور است اختلاف كردهاند ، كه آيا اين كلمه اسم پدرش بوده و يا آنكه لقب وي بوده است كه مدح او را ميرسانيده اگر به معناي كمك گيرنده باشد ، يا ذم او را ميفهمانيده است اگر به معناي لنگ و يا كج و معوج باشد .
و
ترجمة الميزان ج : 7ص :230
منشا اين اختلاف رواياتي است كه ميگويد : اسم پدر ابراهيم تارح يا تارخ بوده ، و اتفاقا تاريخ و همچنين تورات هم اين معنا را تاييد ميكند .
و نيز اختلاف كردهاند در اينكه آيا مراد از كلمه ابيه پدر اواست يا عمويش يا جد مادريش ، يا آنكه مراد ، رئيس و بزرگ فاميل است .
منشا اين اختلاف نيز از اختلاف رواياتي است كه در اين باره وارد شده ، چون بعضي از اخبار دارد كه مراد از أبيه پدر او است ، و ابراهيم (عليهالسلام) در قيامت از او شفاعت خواهد كرد ، و خداوند هم شفاعتش را نپذيرفته و پدرش را به صورت كفتاري گنديده ، مسخ نموده و خود ابراهيم نيز از او بيزاري ميجويد .
بعضي ديگر دارد كه او پدر ابراهيم نبوده چون پدرش مردي موحد بوده و هرگز شرك نورزيده است .
و در اخبار ديگري هم دارد كه اجداد پيغمبر اسلام همگي موحدبودهاند .
و همچنين روايات ديگري كه در اين باره وارد شده است و همين روايات در ساير جزئيات داستان ابراهيم نيز اختلاف فاحشي دارند ، حتي بعضي از آنها مشتمل بر مطالبي است كه بيشتر به نسبتهائي شباهت دارد كه عهد عتيق به ابراهيم داده ، سخناني كه به هيچ وجه با مقام خليل اللهي و نبوت و رسالت ابراهيم نميسازد .
بعضي از مفسرين هم به حدي در اينجا ايستادگي كرده و براي اصلاح آن سخناني گفتهاند كه بحث را از صورت تفسير كه همان آگاهيطلبي و فهم مراد قرآن از خود آيات آن است ، بيرون كرده و رنگ ديگري به آن دادهاند طالبين بايد براي مزيد اطلاع به كتب تفاسير بزرگ و كتابهائي كه قرآن را با روايات تفسير نموده مراجعه كنند .
و اما آن چيزي كه از خود آيات مربوط به داستان ابراهيم (عليهالسلام) استفاده ميشود اين است كه وي در اولين برخورد با قوم خود ، ابتدا با مردي رو برو شده كه قرآن آن مرد را آزر و پدر او ناميده است ، و ابراهيم بسيار پافشاري كرده كه شايد او را وادار سازد تا دست از بتها برداشته و از دين توحيد پيروي كند ، مرد نامبرده در عوض ، ابراهيم را از خود طرد نموده و به او گفته كه بايد براي هميشه از او دور شود .
اين مطالبي است كه دقت در آيات زير ، اين نتيجه را ميرساند : و اذكر في الكتاب ابراهيم انه كان صديقا نبيا ، اذ قال لابيه يا ابت لم تعبد ما لا يسمع و لا يبصر و لا يغني عنك شيئا ، يا ابت اني قد جائني من العلم ما لم ياتك فاتبعني اهدك صراطا سويا - تا آنجا كه ميفرمايد - قال ا راغب انت عن آلهتي يا ابراهيم لئن لم تنته لارجمنك و اهجرني مليا .
ترجمة الميزان ج : 7ص :231
در اينجا ابراهيم بر او سلام كرده و وعده طلب مغفرتش را ميدهد ، باشد كه به طمع اين معنا ايمان آورده و سعادت يابد : قال سلام عليك ساستغفر لك ربي انه كانبي حفيا و اعتزلكم و ما تدعون من دون الله و ادعو ربي عسي الا اكون بدعاء ربي شقيا .
آيه دوم بهترين شاهد و قرينه است بر اينكه مقصود ابراهيم از استغفار ، استغفار در دنيا بوده ، نه شفاعت در آخرت ، هر چند كافر از دنيا برود .
قرآن كريم سپس وفاي به وعدهاش را در باره استغفار براي پدرش حكايت نموده ، چنين ميفرمايد : رب هب لي حكما و الحقني بالصالحين و اجعل لي لسان صدق في الاخرين و اجعلني من ورثة جنة النعيم و اغفر لابي انه كان من الضالين و لا تخزني يوم يبعثون يوم لا ينفع مال و لا بنون الا من اتي الله بقلب سليم .
از جمله : انه كان من الضالين - او از گمراهان بود استفاده ميشود كه اين دعا را بعد از مرگ پدر و يا بعد از جدائي از او كرده است ، چنانكه تعبير بلفظ كان دلالت بر اين مطلب ميكند .
از ذيل كلامش نيز استفاده ميشود كه دعاي مزبور جدي نبوده بلكه صورت دعايي بوده ، كه ميخواسته به آن وسيله به عهدي كه با او كرده بود وفا كرده باشد ، چون از يك طرف ميگويد : پروردگارا اين گمراه را بيامرز .
و از طرفي ديگر ميگويد : روز قيامت روزي است كه مال و فرزندان به كار نميآيد و تنها در آن روز قلب سليم نتيجه ميبخشد .
اتفاقا همين نكاتي را كه ما به كمك شواهد و قرائن از آيه ميفهميم قرآن خود صريحا
ترجمة الميزان ج : 7ص :232
بيان فرموده ، و به عنوان اعتذار ميفرمايد : ما كان للنبي و الذين آمنوا ان يستغفروا للمشركين و لو كانوا اولي قربي من بعد ما تبين لهم انهم اصحاب الجحيم و ما كان استغفار ابراهيم لابيه الا عن موعدة وعدها اياه فلما تبين له انه عدو لله تبرأ منه ان ابراهيم لاواه حليم سياق اين آيه دلالت دارد بر اينكه دعاي مزبور و همچنين تبري از پدرش در دنيا از ابراهيم صادر شده ، نه اينكه در قيامت دعايش ميكند و پس از اينكه حقيقت مطلب را ميفهمد ، از او بيزاري ميجويد .
زيرا سياق ، سياق بيان تكليف است ، يعني تكليف عمومي حرمت را بيان و دعاي ابراهيم را از آن استثناء ميكند و ميفرمايد : دعاي ابراهيم مخالف اين وظيفه عمومي نبوده ، بلكه در حقيقت وفاي به وعده بوده است ، چون اگر مراد از دعاي مذكور دعاي در قيامت بود ، معنا نداشت كه آنرا از حكم كلي و تكليفي كه ظرفش دار دنيا است ، استثنا نموده ، آنگاه تبري در قيامت را ذكر نمايد .
كوتاه سخن اينكه خداي سبحان ، نخست دعاي ابراهيم را حكايت نموده و آنگاه بيزارياش را از پدر ذكر ميكند و اين دعا و تبري هر دو در دنيا و در اوايل عهد وي و قبل از مهاجرت به سرزمين بيت المقدس بوده است ، به دليل اينكه در همين سياق از خدا حكم و دستور خواسته و تقاضا ميكند كه خداوند او را به صالحين ملحق سازد و اولاد صالح روزياش گرداند ، همچنانكه از آيه قد كانت لكم اسوة حسنة في ابراهيم و الذين معه اذ قالوا لقومهم انا برآؤ منكم و مما تعبدون من دون الله كفرنا بكم و بدا بيننا و بينكم العداوة و البغضاء ابدا حتي تؤمنوا بالله وحده الا قول ابراهيم لابيه لاستغفرن لك و ما املك لك من الله من شيء
خداي تعالي سپس تصميم ابراهيم را براي سفر به سرزمين مقدس و درخواست اولاد صالح ، چنين ذكر ميكند : فارادوا به كيدا فجعلناهم الاسفلين ، و قال اني ذاهب الي ربي سيهدين ، رب هب لي من الصالحين سپس داستان سفر كردن و اولاددار شدنش را ذكر كرده و ميفرمايد : و ارادوا به كيدا فجعلناهم الاخسرين ، و نجيناه و لوطا الي الارض التي باركنا فيها للعالمين ، و وهبنا له اسحق و يعقوب نافلة و كلا جعلنا صالحين و نيز ميفرمايد : فلما اعتزلهم و ما تعبدون من دون الله وهبنا له اسحق و يعقوب و كلا جعلنا نبيا .
سپس خداوند تعالي دعايي را كه ابراهيم در آخر عمرش كرده يعني بعد از آنكه به ارض مقدس مهاجرت نمود و صاحب اولاد شد و اسماعيل را به مكه آورد و آن شهر و خانه خدا را بنا نهاد ، چنين ذكر ميكند : و اذ قال ابراهيم رب اجعل هذا البلد آمنا و اجنبني و بني ان نعبد الاصنام - تا آنجا كه عرض ميكند - ربنا اني اسكنت من ذريتي بواد غير ذي زرع عند بيتك المحرم ربنا ليقيموا الصلوة - تا آنجا كه عرض ميكند - الحمد لله الذي وهب لي علي الكبر اسمعيل و اسحق ان ربي لسميع الدعاء - تا آنجا كه عرض ميكند - ربنا اغفر لي و لوالدي و للمؤمنين يوم يقوم الحساب .
ترجمة الميزان ج : 7ص :234
اين آيه روال و سياقي كه دارد و قرائني كه همراه آن است ، بهترين شاهد است بر اينكه پدر او كه اينجا دعا در حقش ميكند ، غير آن شخصي است كه در آيه مورد بحث ، از آن نيز به پدر تعبير كرده و اسمش را آزر خوانده است .
چرا كه آيات مورد بحث ، صريح در اين معنا است كه استغفار ابراهيم جهت شخص نامبرده صرفا به منظور وفاي به عهد بوده ، و وقتي متوجه شد كه وي دشمن خدا است ، از او تبري و بيزاري جسته است ، با اين حال چطور ممكن است در آخر عمر و در آخرين دعائي كه كرده بار ديگر از تبري قبليش چشم پوشيده و برايش طلب مغفرت كرده باشد ؟ .
پس معلوم ميشود آزر پدر صلبيش كه او را و مادرش را در اين آيه دعا كرده است ، نيست .
يكي از لطايفي كه در اين آيه است و شاهد بر مدعاي ما است ، اين است كه در آيه مزبور از پدر و مادر خود به كلمه والدي كه جز بر پدر و مادر صلبي اطلاق نميشود ، تعبير كرده و در آيه مورد بحث كلمه أب را به كار برده است ، كه به غير پدر هم اطلاق ميشود ، و همچنين در ساير آياتي كه اسم آزر برده شده از او به أب تعبير كرده است ، و اين كلمه همانطوري كه گفتيم به غير پدر از قبيل جد و عمو و كساني ديگر نيز اطلاق ميشود ، از آن جمله در خود قرآن از ابراهيم كه جد يعقوب است و همچنين از اسماعيل كه عموي او است به پدر تعبير كرده و ميفرمايد : ام كنتم شهداء اذ حضر يعقوب الموت اذ قال لبنيه ما تعبدون من بعدي قالوا نعبد الهك و اله آبائك ابراهيم و اسمعيل و اسحق الها واحدا و نحن له مسلمون .
و نيز آنجا كه كلام يوسف را حكايت ميكند چنين ميفرمايد : و اتبعت ملة آبائي إبراهيم و إسحق و يعقوب با اينكه اسحاق جد يوسف ، و ابراهيم جد پدر او است .
پس به خوبي روشن گرديد كه آزر پدر حقيقي ابراهيم نبوده و ناچار در او عنواني بوده است كه به خاطر آن عنوان او را پدر خطاب كرده است ، چون در لغت ، بعضي از اوصاف و عناوين وجود دارد كه مصحح اطلاق پدر بر دارنده آن است ، از آن جمله جد ، عمو ، پدرزن و هر كسي است كه زمام امور آدمي را در دست دارد و هر كسي كه بزرگ و فرمانرواي قوم است .
و اين گونه اطلاقات مجازي منحصر در لغت عرب نيست ، بلكه ساير زبانها نيز نمونه آن را داشته و
ترجمة الميزان ج : 7ص :235
چه بسيار اطلاقات مجازي كه در كلمات مادر ، عمو ، برادر ، خواهر ، سر ، چشم ، دهن ، دست ، بازو ، انگشت و امثال آن ، از كنايه و مجازاتي كه ساختهو پرداخته ذوق لطيف و تفنن در بيان است ، دارند پس در اينجا دو نكته روشن گرديد : اول اينكه : به طوري كه ملاحظه كرديد ، براي بدست آوردن معناي آيه ، هيچ حاجتي به موشكافي در اطراف كلمه ابيه و كلمه آزر از نظر روايات و تاريخ و ادب و اينكه آيا لفظ آزر اسم علم است يا لقب و اگر لقب است لقب مدح است يا لقب ذم ، يا اينكه به معناي بتي از بتها است ، ندارد .
چون معناي آيه خيلي روشنتر از اين است كه محتاج به چنين بحثهايي باشد ، صرفنظر از اينكه وجوهي كه براي هر يك از احتمالات مذكور ذكر شده ( از آنجمله اينكه در آيه تقديمو تاخير بكار رفته و يا چيزي حذف شده ) بيشتر تحكم و رنج بيهوده بردن و معناي رو براه آيه را پيچاندن است .
دوم اينكه : پدر حقيقي ابراهيم (عليهالسلام) شخص ديگري غير از آزر بوده ، و ليكن قرآن از او اسم نبرده بلكه روايات ما اسم او را تارخ معرفي كرده و تورات نيز آن را تاييد نموده است .
اينجاست كه بايد خواننده عزيز را از توهم عجيب و غريبي كه بعضي از مفسرين در آيه مورد بحث كردهاند خبردار كنيم ، راستي توهم عجيبي است ، و آن اين است كه : اگر قرآن اسم پدر ابراهيم را نبرده ، نسبت به روش هدايتي قرآن تازگي ندارد چون قرآن هميشه بيانش بر فروگذاري و توضيح ندادن در تاريخ انبيا و قصص گذشتگان است ، مثلا در هيچ جاي قرآن ديده نميشود كه روز وقوع حادثه و تاريخ آن را ذكر نموده و يا از محل وقوع آن اسم برده و يا اوضاع طبيعي و اجتماعي و سياسي مردمي را كه تاريخشان را ذكر ميكند روشن كرده باشد .
و اين بي اعتنايي شايد به خاطر آن باشد كه ميخواهد طوري داستان را نقل كرده باشد ، كه نتيجه بهتري عايد شود ، حال اين داستان صحيح است يا نه و در چه زماني و در چه محلي واقع شده كاري به آن ندارد .
آري بعيد نيست كه قرآن كريم به منظور رسيدن به مقصود خود كه همانا هدايت به سوي سعادت انساني است داستانهاي معروف در بين مردم و مخصوصا بين اهل كتاب را گرفته و از نقل آن براي منظور خود استفاده كند ، هر چند اطميناني در صحت آن داستانها و اطلاعي از خصوصيات آنها نداشته باشد ، حتي گر چه داستان مزبور افسانهاي خيالي باشد ، از آن جمله داستان موسي و همسفرش يوشع بن نون و داستان مردن چهل هزار نفر از قوم موسي و زنده شدن آنان در زمان سومين خليفه آنجناب و امثال آن است .
و اين سخن ، خود خطاي بزرگي است ، زيرا مساله داستاننويسي و فنون آن كه در
ترجمة الميزان ج : 7ص :236
جاي خود صحيح نيز هست ، هيچ ربطي به قرآن كريم ندارد .
زيرا قرآن كتاب تاريخ و رمان نيست بلكه كتاب عزيزي است كه نه در خود آن باطلي هست و نه بعدها دست دسيسهبازان ، ميتواند باطلي را در آن راه دهد ، اين خود قرآن است كه خود را در آيات زيادي كه فعلا از ذكر آنها خودداري ميشود ، چنين توصيف ميكند : قرآن جز حق نميگويد و بعد از حق چيزي جز گمراهي نيست ، قرآن كتابيست كه هيچ وقت به منظور حق و هدايت به آن ، كمك از داستانهاي باطل و گمراه كننده نميگيرد ، قرآن كتابيست كه به سوي حق و راه راست هدايت ميكند ، آنچه در قرآن است ، حجت ميباشد براي كسي كه به آن تمسك جويد ، و حجت است عليه آنكس كه آنرا ترك گويد با اين حال چگونه يك دانشمند كنجكاو ، به خود اجازه ميدهد كه بگويد : قرآن به منظور هدايت ، از رأي باطل و داستانهاي دروغين و خرافات و تخيلات نيز استفاده كرده است ؟ .
لازم به تذكر است كه اشتباه برداشت نشود ، ما نميخواهيم بگوييم مقتضاي ايمان به خدا و رسول و به آنچه كه رسولش آورده اين است كه هر گونه باطل و دروغي را از قرآن نفي نموده و قرآن را از خرافات منزه بدانيم ( اگر چه منزه هم ميباشد ) و نيز نميخواهيم بگوييم بر هر انسان سليم العقل و درست فكري واجب است كه در برابر قرآن خضوع نموده و هر خطا و لغزشي را از آن دور بداند ( اگر چه چنين هم هست ) بلكه ميگوييم مفسر قرآن كتابي را تفسير ميكند كه خود آن كتاب در باره خود ادعا كرده كه كتابي است الهي و براي هدايت مردم به سوي حقيقت و سعادت نازل شده است ، كتابي است كه به سوي حق هدايت ميكند ، و هدايتش هم به حق است .
مفسر چنين كتابي بايد كتاب مذكور را كتابي فرض كند كه گفتههايش همه و همه حق صريح است و براهيني كه بر مقاصد و اغراض خود اقامه ميكند ، همه هدايت به راهي است كه باطل در آن رخنه ندارد ، و آن راه راهي است كه جز به حق منتهي نميشود ، با اين حال چطور ممكن است كتابي كه اينطور فرض شده در طريق دعوتش ( كه جز به حق نيست ) از باطل استفاده كند ؟ و چطور تصور ميشود در يك قضيهاي كه ايراد ميكند ، هم بفرمايد : انه لقول فصل و ما هو بالهزل - سخنش هزل نيست بلكه قول فصل است و هم در بيان آن مسامحه و سهلانگاري كرده باشد ؟ .
يا چگونه ممكن است داستاني كه نقل ميكند و يا خبري كه ميدهد كلام خدايي باشد كه عالم به غيب آسمانها و زمين است و در عين حال مشوب و آميخته به جهل و اشتباه هم
ترجمة الميزان ج : 7ص :237
بوده باشد ؟ آيا باور كردني است كه نور ظلمت آورد ، و جهل معرفت زايد ؟ .
و اما بحث از اينكه آيا اين كتاب در ادعاي خود صادق است و اينكه خود را كلام خدا و در راه و هدف خود حق معرفي ميكند ، راست است و آيا كتب مقدسه ديگر ، مانند : عهدين و اوستا در مورد قضاوتهاي قرآن چه نظري دارند و آيا بحثهاي علمي ديگر ، مانند : بحثهاي تاريخي ، طبيعي ، رياضي ، فلسفي و اجتماعي ، چه نشان ميدهند ، اينگونه بحثها از وظيفه مفسر بيرون است و هرگز روا نيست به بحث تفسير آميخته يا جانشين آن شوند .
آريبحث تفسير تنها بحث در آيات كريم قرآن است ، و به طوري كه آيه ا فلا يتدبرون القرآن و لو كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا گواهي ميدهد ، از آيات قرآني شبهاتي يكي پس از ديگري به ذهن ميآيد كه در نتيجه به نظر انسان ميرسد كه در آيات قرآن ، اختلافات زيادي باشد ، فلان آيه با آيه ديگري متناقض و يا مضمون فلان آيه مخالف حق و حقيقت و مناقض با آيهاي باشد كه ميفرمايد : قرآن تنها به سوي حق دعوت ميكند و همين آيه ميفرمايد قرآن خود براي ازاله اين شبهات كافي است ، و اگر در آن تدبر شود پارهاي از آن آيات حل مشكل و ازاله شبهه از پاره ديگرش ميكند ، و شخصي كه عهدهدار تفسير آن شده است ، بايستي براي فهميدن مراد و مقصود هر آيه ، از آيات ديگر ، استمداد جسته و از آنها استشهاد كند .
پس نبايد در برخورد به امثال آيه مورد بحث ، اجازه چنين جسارتي به خود بدهد كه بگويد : قرآن مشتمل بر مطالب خلاف واقع است ! ، بلكه بايد در ساير آيات مشابه آن دقت نموده و شبهه را بر طرف سازد .
و اما اينكه چرا قرآن مواد تاريخ و جزئيات داستان را نقل نميكند ، البته جهت و علتش روشن است ، و آن اين است كه قرآن كريم كتاب دعوت و هدايت است ، و در اين رسالت و هدفي كه دارد ، يك قدم راه را به طرف چيزهاي ديگر ، از قبيل تاريخ و يا رشتههاي ديگر كج نمينمايد ، زيرا هدف قرآن تعليم تاريخ ، و مسلكش ، مسلك رماننويسي نيست .
هيچ كاري به اينكه فلاني پسر كيست و نسبش چيست و حوادث تاريخي مربوط به او در چه زمان و مكاني رخ داده است ، نداشته و متعرض ساير مشخصاتي كه يك تاريخنويس يا زماننويس ، بي نياز از ذكر آن نيست ، نميشود ، چون تعرض به اينگونه خصوصيات در هدف
ترجمة الميزان ج : 7ص :238
قرآن ( كه هدايت ميباشد ) دخالت و تاثير ندارد ، براي مردم از نظر هدايت يكسان است كه بدانند ابراهيم فرزند تارخ بن ناحور بن سروج بن رعو بن فالج بن عابر بن شالح بن ارفكشاذ بن سام بن نوح است يا ندانند .
بدانند كه ابراهيم در اور كلدانيها و در حدود سنه دو هزار قبل از ميلاد به دنيا آمده و ولادتش در عهد فلان پادشاهي كه در فلان زمان به دنيا آمده و فلان مدت سلطنت كرده و فلان روز مرده ، بوده است يا ندانند .
و ما به زودي داستان ابراهيم (عليهالسلام) را از گوشه و كنار قرآن جمعآوري نموده و آنرا با آنچه كه در تورات راجع به زندگي و شخصيت آنجناب هست ، مقايسه مينماييم تا خواننده ، خود باديد انصاف ، در آن دو نگريسته و قضاوت كند .
قرآن مجيد در عين حال در آن مقدار از علم نافع كه بحث در آن واجب بوده ، كوتاهي نفرموده است و بحث و نظر در عالم و اجزاي آسماني و زمينيش را هم تحريم نكرده ، و از خواندن و شنيدن اخبار و تاريخ امم گذشته و سنن و آدابي كه در آن امم معمول بوده و بدان وسيله ميتوان كسب معرفت كرد ، جلوگيري ننموده است بلكه از آن به بهترين وجه ، مدح و تعريف هم كرده ، و در آيات بيشماري سفارش به تفكر و تفقه و تذكر در آن نيز فرموده است .
ا تتخذ اصناما آلهة اني اريك و قومك في ضلال مبين راغب درمفردات خود ميگويد : صنم به معناي جثهايست كه از نقره و يا مس و يا چوب تراشيده و آن را ميپرستيدند ، و بدين وسيله به خيال خود به درگاه خدا تقرب ميجستهاند و جمع آن اصنام است .
اينكه گفت : صنم را از نقره ، مس و يا چوب ميسازند به عنوان مثال است ، و گر نه جنس آن منحصر در اين سه چيز نيست ، بلكه از هر چيزي كه برايشان ممكن ميشده است ، از فلزات و انواع سنگها ميساختهاند ، همچنانكه در روايات آمده كه : قبيله بني حنيفه از قبايل يمامه ، بتي رااز كشك ساختند ، و گاهي آنرا از گل ميساختهاند و چه بسا تنها به نقشي و صورتي اكتفا ميكردهاند .
بهر حال ، اين بتها مجسمههايي بودند كه يا از موضوعات اعتقادي از قبيل معبود آسمان و زمين و اله عدل و امثال آن و يا از موضوعاتي محسوس و مادي از قبيل آفتاب و ماه حكايت ميكردند ، از آيات مورد بحث استفاده ميشود كه قوم ابراهيم نيز از اين دو نوع بت
ترجمة الميزان ج : 7ص :239
داشتهاند ، آثار باستاني خرابههاي بابل نيز اين معنا را تاييد ميكند .
قوم ابراهيم اين بتها را براي اين ميپرستيدهاند كه بدان وسيله به درگاه ارباب آنها تقرب جسته ، و به وسيله تقرب و نزديكي به آنها به درگاه خداي تعالي نزديك شوند .
و اين خود نمونه بارزي از سفاهت بشر است كه عاليترين مرحله خضوع را كه همان خضوع بنده در برابر پروردگار است ، در برابر مجسمه چيزي كه در نظرش بزرگ جلوه كرده ، به كار ببرد ، غافل از اينكه چنين خضوعي را در برابر كسي انجام داده كه خود ، آن را ساخته است مگر نه اين است كه او خود ، به دست خودش همين چوب را تراشيده و اسم آنرا معبود نهاده و پرستش كرده و در برابرش خاضع گرديده ؟ و لذا در آيه مورد بحث ، اصنام را به لفظ نكره ( اصناما ) آورد ، تا اشاره به حقارت آن كند ، همچنانكه گفتار ابراهيم (عليهالسلام) خطاب به قوم خود كه فرمود : ا تعبدون ما تنحتون نيز اشاره به اين معنا داشته و آيه اذ قال لابيه يا ابت لم تعبد ما لا يسمع و لا يبصر و لا يغني عنك شيئا نيز حقارت بتها را از جهت نداشتن روشنترين صفات ربوبيت كه همان علم و قدرت است ، ميرساند .
پس اينكه فرمود : ا تتخذ اصناما ... معنايش اين است كه آيا بتهايي چنين بي ارزش را خدايان خود اتخاذ ميكنيد ؟ و مقام و مرتبه خدايي را كه عاليترين مقامات است براي يك مشت سنگ و چوب قائل ميشويد ؟ راستي كه تو و قومت در گمراهي آشكاري بسر ميبريد ، و راستي چگونه گمراهي به اين واضحي را تشخيص نميدهيد ؟ و چطور نميفهميد كه بتپرستي عبارت است از : خضوع ، تذلل و عبوديت كسي كه خود صانع و داراي علم و قدرت است در برابر مصنوع خود ، كه از علم و قدرت ، بوئي و اثري در آن نيست ؟ .
و اين احتجاج و استدلال گر چه به منزله خلاصه و فشرده احتجاجات متعددي است كه ابراهيم (عليهالسلام) با پدر و قوم خود كرده ، و قرآن تفصيل آنها را در چند مورد حكايت نموده است ، و ليكن اين احتجاج ، خود احتجاج جداگانه و اولين احتجاجي است كه آنجناب با قوم و پدر خود كرده است و احتجاجات ديگرش يكي مناظرهاي است كه با قوم خويش در باره بتها نموده و ديگري محاجهاي است كه در باره ربوبيت و خدايي ستارهها و خورشيد و ماه كرده است ، يكي هم گفتگوئي است كه با پادشاه معاصرش داشته است .
ترجمة الميزان ج : 7ص :240
از آيات مربوط به داستان آن حضرت استفاده ميشود كه احتجاج وي در باره پروردگاري ستاره ، خورشيد و ماه بعد از احتجاجي بوده است كه در باره اصنام نموده ، و از دقت در جريان امر برميآيد كه گفتگوي وي با پادشاه وقت ، بعد از ظهور امر و شيوع مخالفتش با كيش بتپرستي و ستارهپرستي و بعد از داستان بت شكستن وي بوده .
و نيز چنين مينمايد كه اولين باري كه شروع به دعوت خود نموده ، نخست به دعوت پدر پرداخته در حالي كه در خانه او بوده سپس به دعوت مردم و مخالفت با دين آنان پرداخته است و از اينجا معلوم ميشود كه اولين باري كه به احتجاج و استدلال پرداخته همان احتجاج در برابر پدر و قوم خود بوده است .
و كذلك نري ابراهيم ملكوت السموات و الارض ... ظاهر سياق اين آيه چنين ميفهماند كه ميخواهد با كلمه كذلك اشاره كند به رويتي كه در آيه قبلي : و اذ قال ابراهيم لابيه آزر ا تتخذ اصناما آلهة اني اريك ... ذكر شده و ابراهيم مدعي آن است كه : من ، تو و قومت را در گمراهي ميبينم يعني حق را مشاهده ميكنم بنا بر اين ، معناي آيه اين ميشود كه : ما به اين نحو از ارائه ، ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم ارائه داديم .
با كمك اين اشاره و دلالت آيه بعد : فلما جن عليه الليل كه دلالت ميكند بر اينكه ما بعد آن مرتبط به ما قبل آن است ، ميتوان فهميد كه كلمه نري در عين اينكه مضارع است مع ذلك حال گذشته را حكايت ميكند ، نظير كلمه نريد در آيه و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض كه در عين مضارع بودن ، حكايت حال گذشته است .
بنا بر اين ، معناي آيه اين ميشود كه : ما ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم و همين معنا باعث شد كه پي به گمراهي پدر و قوم خود برده و به احتجاج با آنان بپردازد ، و ما هم پيدرپي با همين ارائه ملكوت تاييدش كرديم تا آنكه شب فرا رسيد و چشمش به ستاره افتاد .
پس اينكه بعضي از مفسرين گفتهاند جمله و كذلك نري ... نظير جمله معترضهاي است كه به ما قبل و ما بعد خود ارتباط ندارد ، و همچنين اينكه بعضي ديگر گفتهاند كه مساله ارائه ملكوت اولين ظهورش در كار ابراهيم آن شبي بود كه ستاره را ديد ، صحيح نبوده و نبايد به آن اعتنا كرد .
و اما معناي ملكوت آسمانها و زمين - بايد دانست كه ملكوت مانند ملك مصدر و
ترجمة الميزان ج : 7ص :241
به معناي قدرت بر تصرف است ، مانند طاغوت و جبروت .
چيزي كه هست اين قسم مصدر با ساير مصادر ( ملك ، طغيان ، جبران و ... ) اين فرق را دارد كه اين هيات تاكيد در معنا را نيز ميرساند .
كلمه مزبور در قرآن نيز به همان معناي لغوي خود استعمال شده ، و معناي جداگانهاي ندارد .
و ليكن مصداق آن در قرآن ، غير از ساير مصاديق عرفي است ، چون ملك و ملكوت كه يك نوع سلطنت است ، در ميان ما آدميان يك معناي فرضي و اعتباري است و واقعيت خارجي ندارد ، بلكه مساله احتياج به اجتماع و احتياج اجتماع به داشتن نظم در اعمال و افراد و برقرار داشتن أمن و عدالت و نيروي اجتماعي ، ما را وادار به قبول و معتبر شمردن آن كرده است .
و لذا ميبينيم با بيع ، هبه و غصب و امثال آن در هر لحظه ، از شخصي به شخص ديگري منتقل ميشود .
و اين معناي اعتباري و قراردادي را گر چه ميتوان در باره خداي تعالي هم تصوير كرد ، از اين راه كه حكم به حق در جامعه بشري ملك خدا است ، همچنانكهخودش هم فرموده : ان الحكم الا لله و نيز فرموده : له الحمد في الاولي و الاخرة و له الحكم .
و ليكن همين ملك اعتباري را اگر به تحليل عقل ببريم خواهيم ديد كه در ميان حقايق اصل و ريشه غير قابل زوال و انتقالي دارد ، زيرا ميبينيم كه وقتي گفته ميشود : انسان مالك نفس خويش است معنائي جز اين ندارد كه انسان حاكم و مسلط و متصرف بر چشم و گوش و ساير قوا و افعال خويش است .
به اين معنا كه اگر گوش من چيزهايي را ميشنود ، و چشم من چيزهايي را ميبيند ، و ساير قوايم كارهايي را انجام ميدهند ، همه به پيروي اراده و حكم من است نه اراده و حكم ديگران ، و اين معنا خود حقيقتي است كه در تحقق غير قابل زوال و انتقالش در ما ، هيچ شبهه و ترديدي نيست .
پس انسان مالك قوا و افعال نفساني خويش است و قوا ، افعال و ساير آثار انسان ، همه از تبعات و فروعات وجود او و قائم به ذات او است و غير مستقل نيست .
چشم او به اذن او ميبيند و گوشش به اذن او ميشنود ، چرا كه اگر او نبود ، چشمي و ديدني ، گوشي و شنيدني در كار نبود .
او است كه در اين قوا مانند پادشاهي كه افراد جامعه همه به اذن او كار ميكنند ، حكومت دارد ، و همچنانكه اگر پادشاهي نبود كه زمام تمامي امور را در دست گيرد ، هرگز جامعهاي تشكيل نمييافت ، همچنين اگر نفس انسان نبود ، قوايش نيز متشكل نميشد .
ترجمة الميزان ج : 7ص :242
و نيز همچنانكه اگر پادشاهي ، فردي را از تصرفي جلوگيري كند ، نميتواند سرپيچي نمايد و ديگر حكمش در آن تصرف نافذ نيست ، همچنين اگر انسان يكي از قواي خود را از عمل باز بدارد ، ديگر آن قوه نميتواند در آن عمل به بكار بيفتد ، مالكيت خداي تعالي هم از همين باب است ، و نظير مالكيت انسان نسبت به خانه و اثاث خانه خود ، اعتباري نيست .
بلكه مانند مالكيت آدمي نسبت بهقوا و افعالش واقعي و حقيقي است ، زيرا عالم و هر چه در آن است همه فعل خداوند است ، و هيچ موجودي از خداوندي كه عالم را آفريده و نظام آن را در دست دارد ، نه در ذاتش و نه در توابع ذاتش و نه در قوا و نه در افعالش ، بي نياز نيست ، و در هيچ حالي از خود استقلال ندارد ، نه در حال انفرادش و نه در حالي كه با ساير اجزاي عالم ، اجتماع و ارتباط داشته و از آن اجتماع و امتزاج ، اين نظام عامي كه ميبينيم به وجود آمده است .
از آيه شريفه قل اللهم مالك الملك و آيه لله ملك السموات و الارض و آيه تبارك الذي بيده الملك و هو عليكل شيء قدير الذي خلق الموت و الحيوة - تا آنجا كه ميفرمايد - الذي خلق سبع سموات طباقا هم كه مالكيت آسمانها و زمين را تعليل ميكند به اين كه خداوند آنها را آفريده ، استفاده ميشود كه اگر خداي تعالي را مالك آسمانها و زمين دانسته است براي اين بوده كه وجود و واقعيت آن ، از خداوند است .
و بنابر اين بايد گفت به همين جهت كسي شريك ملك خدا نيست ، و مالكيتش قابل زوال و انتقال و واگذاري به غير نبوده و معقول نيست كه كسي او را از مالكيتش عزل نموده و خود به جايش بنشيند .
آيه شريفه انما امره اذا اراد شيئا ان يقول لهكن فيكون ، فسبحان الذي بيده ملكوت كل شيء نيز به همين معنا تفسير ميشود ، زيرا آيه دوم بيان ميكند كه ملكوت هر چيزي ، همان كلمه كن است كه خداي سبحان ميگويد ، و گفتن او عين فعل و ايجاد او است ، پس معلوم شد كه ملكوت همان وجود اشياء است ، از جهت انتسابي كه به خداي سبحان داشته و قيامي كه به ذات او دارند ، و معلوم است كه چنين امري قابل شركت نبوده و ممكن نيست چيز ديگري با خداوند ، در آن شركت داشته باشد ، و بنا بر اين ، نظر در ملكوت اشياء به طور قطع آدمي را به توحيد هدايت ميكند ، همچنانكه فرمود : ا و لم ينظروا في
ترجمة الميزان ج : 7ص :243
ملكوت السموات و الارض و ما خلق الله من شيء و ان عسي ان يكون قد اقترب اجلهم فباي حديث بعده يؤمنون و اين مضمون ، همان مضمون آيه سوم سوره ملك است كه قبلا ذكر شد .
با در نظر گرفتن اين مطالب ، اگر در جمله و كذلك نري ابراهيم ملكوت السموات و الارض ... و همچنين ساير آيات مربوط به آن دقت شود ، به خوبي معلوم ميشود كه منظور از نشان دادن ملكوت آسمان و زمين ، به خاطر آن است كه خداوند خود را به ابراهيم نشان دهد منتهي از طريق مشاهده اشياء ، و از جهت استنادي كه اشياء به وي دارند ، زيرا ، وقتي كه اين استناد قابل شركت نبود ، هر كسي كه به موجودات عالم نظر كند ، بي درنگ حكم ميكند به اينكه هيچيك از اين موجودات ، مربي ديگران و مدبر نظام جاري در آنها نيست ، پس اين بتها مجسمههايي هستند كه دست بشر آنها را تراشيده و بدون اينكه در اين باره از ناحيه خداوند دستوري داشته باشند ، اسم خدائي را بر آنها نهادهاند ، غافل از اينكه معقول نيست دست پرورده انسان مربي و مالك خود او باشد ، همچنين قابل پذيرش نيست كه اجرام آسماني ، ستاره ، ماه و خورشيد مالك و مدبر تكويني عالم باشند ، در حالي كه خودشان داراي تحول و طلوع و غروبند ، و به زودي توضيح بيشتر اين معنا خواهد آمد .
و ليكون من الموقنين لام در كلمه ليكون براي غايت و گرفتن نتيجه است ، و جمله مورد بحث ، عطف است به جمله ديگري كه حذف شده و تقدير آن چنين است : ليكون كذا و كذا و ليكون من الموقنين و يقين عبارت است از علم صد در صدي كه به هيچ وجه شك و ترديدي در آن رخنه نداشته باشد .
و بعيد نيست كه غرض از ارائه ملكوت ، اين بوده كه ابراهيم (عليهالسلام) به پايه يقين به آيات خداوند برسد به طوري كه در جاي ديگر فرموده : و جعلنا منهم ائمة يهدون بامرنا لما صبروا و كانوا باياتنا يوقنون همان يقيني كه نتيجهاش يقين به اسماء حسني و صفات علياي خداوند است ، و اين مرحله ، همان مرحلهاي است كه در باره رسيدن پيغمبر اسلام (صلياللهعليهوآلهوسلّم) به آن پايه ، فرموده است : سبحان الذي اسري بعبده ليلا
ترجمة الميزان ج : 7ص :244
من المسجد الحرام الي المسجد الاقصي الذي باركنا حوله لنريه من آياتنا و نيز فرموده : ما زاغ البصر و ما طغي ، لقد راي من آيات ربه الكبري و اين يقين به آيات پروردگار نهايت و اعلا درجهاي است كه انبيا (عليهمالسلام) در سير تكاملي خود ميتوانند به آن برسند ، و اما ذات پروردگار ، پس قرآن كريم ساحتش را عاليتر از آن دانسته كه ادراكي به آن تعلق گيرد و احاطه كند و وجودش را امري مسلم و مفروغ عنه دانسته است .
قرآن كريم براي علم يقيني به آيات خداوند ، آثاري برشمرده است كه يكي از آن آثار اين است كه : پرده حواس ، از روي حقايق عالم كون كنار رفته و از آنچه در پس پرده محسوسات است آن مقداري كه خدا خواسته باشد ، ظاهر ميشود ، و در اين باره فرموده است : كلا لو تعلمون علم اليقين ، لترون الجحيم و نيز فرموده : كلا ان كتاب الابرار لفي عليين ، و ما ادريك ما عليون ، كتاب مرقوم ، يشهده المقربون .
فلما جن عليه الليل راي كوكبا ... راغب در مفردات خود گفته است : جن - بفتح جيم - در اصل لغت به معني مستور بودن از حواس است ، گفته ميشود : جنه الليل و يا أجنه الليل و يا جن عليه الليل يعني شب آن را پوشانيد و معناي اجنه اين است كه چيزي را پرده و پوشش آن قرار داد ، و تفاوتي كه در معناي مجرد اين كلمه ، با معناي مزيد آن هست ، نظير تفاوتي است كه در مجرد ماده : قبر و ماده : سقي و مزيد آن هست چون معناي قبرته اين است كه من او را در قبر كردم ، و معناي اقبرته اين است كه من چيزي و يا جائي را در اختيار او گذاشتم تا خود را دفن نموده يا بپوشاند ، و همچنين معناي سقيته اين است كه من او را سيراب كردم و معناي اسقيته اين است كه من آب و يا شربتي را در اختيارش گذاشتم تا خود را سيراب كند .
و
ترجمة الميزان ج : 7ص :245
معناي جن عليه كذا اين است كه فلان چيز را بر او انداخت و به همين معنا است آيه شريفه ، كه ميفرمايد : فلما جن عليه الليل راي كوكبا .
خلاصه كلام اينكه معناي جن عليه الليل تنها فرا رسيدن شب به غروب آفتاب نيست ، بلكه معنايش اين است كه : شب بر او پرده افكند .
و اين جمله ، دنباله نفي الوهيتي است كه از اصنام كرده و با نفي مزبور مربوطند به جمله و كذلك نري ابراهيم ملكوت السموات و الارض .
و بنا بر اين خلاصه معنا اين ميشود كه : ما ملكوت اشياء را به او نشان ميداديم و نتيجهاش اين شد كه بلافاصله الوهيت اصنام را ابطال نموده و در همين حال بود كه شب ، پرده ظلمت خود را بر او افكند و او چشمش به ستارهاي افتاد و چنين و چنان گفت .
و در اينكه لفظ كوكب را نكره آورده ، اشاره است به اينكه گر چه ابراهيم (عليهالسلام) اشاره به كوكب معيني كرده است و ليكن چون مقام مقام نقل احتجاج او است و چون احتجاج مزبور مبتني بر خصوصيات آن كوكب نبوده است ، از اين جهت ، خصوصيات آن كوكب و ثابت بودن و يا سياره بودن آن ، هيچ دخالتي در احتجاج نداشته و احتجاج او با هر كوكبي كه طلوع و غروب داشته باشد صحيح و تمام است .
آري ، نكره آوردن كوكب براي فهماندن اين نكته است ، نه براي اينكه بفهماند ابراهيم (عليهالسلام) اشاره به كوكب غير معيني كرده زيرا اولا اين معنا با ديدن و اشاره كردن نميسازد ، و به كسي كه چشم بسته ، اشاره به يكي از هزاران كوكب بكند ، نميگويند فلاني كوكبي را ديد و به آن اشاره كرد .
پس معلوم ميشود كه ابراهيم(عليهالسلام) اشاره به كوكب معيني كرده است .
و ثانيا از ظاهر آيات اين نيز استفاده ميشود كه در آن عصر مردمي بودهاند كه كوكب معيني را كه همان كوكب مورد اشاره ابراهيم بوده ، ميپرستيدند و اين معنا را هم ميدانيم كه صابئون هر كوكبي را احترام نميكردهاند ، بلكه تنها سيارات را مقدس ميشمردهاند و به طوري كه از قرائن برميآيد ستاره مذكور همان ستاره زهره بوده است ، براي اينكه صابئين تنها سيارات هفتگانه يعني قمر ، عطارد ، زهره ، شمس ، مريخ ، مشتري ، و زحل را احترام ميكرده و حوادث عالم را به آنها نسبت ميدادهاند .
و آن اهالي هند و بعضي از جادوگران و بتپرستان عرب و غير عرب بودند كه ستارگان ثابت را مقدس ميشمردند .
و چون قرآن در داستان ابراهيم شمس و قمر را بعد از آيه مورد بحث ذكر كرده است ، بنا بر اين ، سياره كوكب يكي از پنج سياره ديگر بوده ، و چون عطارد مدار تنگتري دارد و
ترجمة الميزان ج : 7ص :246
بسيار كم ديده ميشود و زهره در بين آن چهار سياره ديگر ، از جهت تنگي مدارش ، نميتواند بيش از چهل و هفت درجه از خورشيد فاصله بگيرد و هميشه همراه خورشيد است ، از اين جهت به ذهن ميرسد كه كوكب مزبور همان زهره بوده است چرا كه زهره گاهي قبل از خورشيد طلوع ميكند و عوام آنرا ستاره صبح مينامند ، و گاهي در دنبال آن قرار گرفته و در نتيجه بعد از غروب خورشيد در همان طرف مغرب ظاهر ميشود و چيزي نميگذرد كه غروب ميكند .
و گاهي كه اين وضع در نيمه دوم ماه ، يعني شب هجدهم ، نوزدهم و بيستم ماه قمري اتفاق ميافتد .
ظهور زهره تقريبا با غروب خورشيد ، و غروب آن تقريبا با طلوع ماه مقارن ميشود ، زيرا در اين شبها اول آفتاب غروب ميكند و پس از آن ستاره زهره هويدا شده پس از يك يا دو ساعت در همان جهت غربي افق غروب نموده و پس از آن بلا فاصله و يا به فاصله مختصري از ماه ، طلوع ميكند و اين خصوصيت تنها در ستاره زهره است ، و اگر در مشتري و مريخ و زحل هم اتفاق بيفتد صرف اتفاق و آنهم بسيار نادر و كم است .
علاوه بر اينكه ستاره زهره در بين ستارگان درخشان ، از همه زيباتر و روشنتر است ، به طوري كه پس از فرا رسيدن شب ، اولين ستارهاي است كه نظر بيننده را به خود جلب مينمايد ، و از اين روي ميتوان گفت ستاره مورد اشاره ابراهيم ، همين ستاره بوده است ، و آيه شريفه بر اين ستاره بهتر منطبق ميشود ، زيرا بر حسب ظاهر ، بين غروب ستاره و طلوع ماه فاصله نينداخته است .
و از اين ظهور استفاده ميشود كه طلوع ماه به دنبال غروب ستاره بوده ، و اين خود مؤيد ما است .
پارهاي از روايات هم كه از ائمه اهل بيت (عليهمالسلام) نقل شده ادعاي ما را تاييد ميكند ، چون در اين روايات دارد : ستاره مزبور ، زهره بوده است .
پس بنا بر اين ، ابراهيم (عليهالسلام) همين ستاره را ديده و قوم او نيز همان را ميپرستيده و برايش قرباني ميكردهاند ، و اين واقعه در يكي از شبهاي نيمه دوم ماه بوده و آن حضرت نخست زهره را در جهت غربي افق ديده و پس از غروب آن به طلوع ماه برخوردهاست .
مراد از رب در آنجا كه گفت : هذا ربي همانا مالك چيزهايي است كه مربوب آن پروردگارند ، و رب مدبر امر آنها است ، نه پروردگاري كه آسمانها و زمين و هر چيز ديگري را از عدم به وجود آورده است ، زيرا خداي سبحان ، جسم و جسماني نيست ، و در ظرف زمان نميگنجد ، و مورد اشاره واقع نميشود .
از آيه يا ابت اني قد جائني من العلم ما لم ياتك فاتبعني اهدك صراطا سويا و ساير آياتي كه كلام ابراهيم را حكايت ميكند برميآيد كه
ترجمة الميزان ج : 7ص :247
آنجناب اين معاني را ميدانسته و اين مقدار در باره خداوند سبحانمعرفت داشته است كه بداند ساحت مقدسش منزهتر از آن است كه بتوان به او اشاره كرد - و اينكه اشاره به هر چيزي مستلزم تجسم و محدوديت آن است .
علاوه بر اينكه خود بتپرستان و ستارهپرستان هم در مساله خلقت ، شريكي براي خدا قائل نبودند ، بلكه تنها ميگفتند : خدايان ما كه خود مخلوق و مصنوع و بالأخره محتاج خداي تعالي هستند ، امتيازشان با ساير موجودات ، اين است كه خداوند تدبير و اداره مخلوقات را به آنها محول و واگذار كرده است ، مثلا زيبائي آنها را به عدهاي از آن خدايان و عدالت را به عده ديگر و ارزاني و رواج بازار را به ديگر خدايان تفويض نموده .
و بعضي از آن خدايان را تنها مسؤول اداره يك نوع و يا يكدسته از مخلوقات خود قرار داده است ، مانند اله انسان و يا اله قبيله و يا الهي كه مخصوص يك پادشاه و يا يك خان و رئيس قبيله است .
آثار باستاني كه از بتپرستان و ستارهپرستان قديم به دست آمده و همچنين داستانها و اخباري كه از آنان در كتابها ضبط گرديده و نيز اخبار بتپرستان و ستارهپرستاني كه هم اكنون در اطراف دنيا هستند ، همه و همه شاهد اين مدعا هستند .
از همه اينها گذشته ، آيه قال يا قوم اني بريء مما تشركون ، اني وجهت وجهي للذي فطر السموات و الارض حنيفا و ما انا من المشركين بخوبي بر اين معنا دلالت دارد ، زيرا از ظاهر آن پيدا است كه آنجناب در مقام اثبات وجود آفريدگار نبوده ، بلكه با فرض ربوبيت ستاره و ماه و خورشيد و سپس اعراض و انصراف از آن فرض ، ميخواسته اثبات كند كه براي پروردگار شريكي نيست ، پس همه اين قرائني كه در آيات مورد بحث و ساير آياتي كه كلام آن حضرت را حكايت ميكند ، وجود دارد ، اين معنا را ميرساند كه ابراهيم (عليهالسلام) اين مساله را كه براي جميع موجودات ، آفريدگار يگانه و بي شريكي هست و آن همان خداوند متعال است ، و همچنين اين معنا را كه ناچار و ناگزير براي آدمي رب و مدبري است ، امر مسلمي ميدانسته ، و تنها در اين جهت بحث ميكرده كه آيا اين رب و مدبر همان آفريدگار يگانه است ، و زمام تدبير امور آدمي نيز مانند ايجاد و خلقتش در دست او است ، يا آنكه بعضي از مخلوقات خود را مامور تدبير امور انسان كرده و اين كار را به او محول نموده است .
و لذا همان اجرامي را كه آنها ميپرستيدهاند مد نظر قرار داده و آنها را مدبر خود فرض كرده و سپس از آنها اعراض نموده است .
در اينجا اين سؤال پيش ميآيد كه چطور ميتواند باور كرد كهابراهيم (عليهالسلام) كراتي از اجرام فلكي را مدبر و رب خود فرض كند و آنگاه در آن بحث نموده به اشتباه خود پي برده باشد ، و حال آنكه ابراهيم از پيغمبران بزرگ است .
جواب اين سؤال اين است كه :
ترجمة الميزان ج : 7ص :248
آري ، از ظاهر اين فرض كردن و سپس در آن فرض خدشه نمودن ، همين معنا استفاده ميشود ، چون طبعا علم به نتيجه برهان پس از اقامه برهان پيدا ميشود .
ليكن اين معنا به مقام نبوت ابراهيم (عليهالسلام) ضرري نميزند .
براي اينكه همانطور كه قبلا هم گفتيم از آيات مورد بحث چنين استفاده ميشودكه اين داستان مربوط به سرگذشت دوران كودكي ابراهيم (عليهالسلام) است ، و معلوم است كه در چنين دوراني دل آدمي نسبت به مساله توحيد و ساير معارف اعتقادي ، مانند صفحه سفيد و خالي از نقش و نوشتهاي از هر نقش مخالفي خالي و فارغ است ، و آدمي هر كه باشد در اين دوران وقتي شروع به كسب معارف ميكند ، ناچار چيزهايي را اثبات و چيزهاي ديگري را انكار ميكند تا آنكه سرانجام به عقايد صحيح ميرسد ، و چنين كسي در اين نفي و اثباتها و افكار پريشاني كه دارد مورد مؤاخذه قرار نميگيرد ، براي اينكه هيچ انساني در بين دو مرحله ابتداي تميز و مرحله رسيدن به معرفت كامل و علم به حق خالي از چنين افكاري نيست ، و هر انساني را كه فرض كنيم ، چنين روزهايي را در زندگي خود دارد ، چرا كه اگر نميداشت و لحظاتي را كه در آن لحظات از قصور جهل به مرحله علم به عقايد حقه ميرسد به خود نميديد عقلش او را مكلف به بحث و نظر در عقايد نميكرد ، و حال آنكه وجوب بحث و كنجكاوي در عقايد و تحصيل اعتقاد صحيح از ضروريات عقلي است .
و اگر در قرآن كريم افرادي از بشر مانند مسيح و يحيي (عليهماالسلام) را ميبينيم كه قبل از رسيدن به چنين دوراني و بدون احتياج به نفي و اثبات ، عقايد حقه را دارا بودهاند ، در حقيقت افرادي خارق العاده و استثناء از اين سنت عمومي بودهاند ، و وجود اين افراد استثنايي باعث نميشود كه بگوييم هر انساني اينطور است ، يا هر پيغمبري اينگونه آفريده شده است .
خلاصه اينكه : انسان از همان روزهاي اول كه جان در كالبدش دميده ميشود ، واجد شرايط تكليف به كسب عقايد حق و انجام اعمال صالح نيست ، بلكه اين استعداد و دارا بودن شرايط تكليف به طور تدريج در وي پديد ميآيد .
پس اگر بگوييم به طور كلي زندگي بشر به دو مرحله تقسيم ميشود : يكي مرحله قبل از بلوغ كه واجد صلاحيت عقايد صحيح نيست و ديگري مرحله بعد از آن كه داراي چنين صلاحيتي ميشود ، درست گفتهايم .
وقتي معلوم شد كه اين حكم كلي ما صحيح است ، قهرا بايد قبول كرد كه بين اين دو مرحله لحظاتي فاصله است كه در آن لحظات عقل آدمي او را مكلف ميكند كه با هدايت فطرتش و از طريق استدلال ، اعتقادات صحيح را تحصيل نمايد ، يعني به او اجازه ميدهد كه يكبار خود را و ساير موجودات جهان را بدون پروردگار فرض نموده ، و بار ديگر داراي صانعي يگانه دانسته و در بار سوم شريكي براي آن صانع فرض نموده ، آنگاه نيك بنگرد كه آيا آثار مشهود در عالم ، كداميك
ترجمة الميزان ج : 7ص :249
از فرضيههايش را تاييد ميكند تا به همان معتقد شود ، و فرضيههاي ديگرش را دور بياندازد .
چنين كسي مادامي كه استدلالش تمام نشده و به نتيجه نرسيده ، تكليفش يكسره نشده است ، و نميتوان چنين كسي را مسلمان و يا كافر ناميد ، زيرا او به اصطلاح از مقسم كفر و دين بيرون است ، چون هنوز به يك طرف قطع پيدا نكرده است .
وقتي اين معنا روشن شد اينك ميگوييم : اينكه ابراهيم (عليهالسلام) اشاره به ستاره كرد و گفت : اين پروردگار من است و همچنين پس از ديدن ماه و خورشيد گفت : هذا ربي اين عقيده نهايي او نبوده تا - العياذ بالله - شرك ورزيده باشد ، بلكه صرف فرضي است كه بايد در اطرافش بحث شده و در ادله و مؤيداتش دقت و تامل شود .
اين بود جواب از سؤال بالا .
و اين جواب گر چه در جاي خود صحيح است و ليكن از آيات سوره مريم كه در مقام حكايت احتجاجات ابراهيم در برابر پدرش ميفرمايد : يا ابت اني قد جائني من العلم ما لم ياتك فاتبعني اهدك صراطا سويا ، يا ابت لا تعبد الشيطان ان الشيطان كان للرحمن عصيا ، يا ابت اني اخاف ان يمسك عذاب من الرحمن فتكون للشيطان وليا ، قال ا راغب انت عن آلهتي يا ابراهيم لئن لم تنته لارجمنك و اهجرني مليا ، قال سلام عليك ساستغفر لك ربي انه كان بي حفيا چنين برميآيد كه وي حقيقت امر را ميدانسته و ايمان داشته كه مدبر امورش و آن كسي كه به او احسان نموده و در اكرامش از حد گذرانيده ، همانا خداي سبحان است .
بنا بر اين ، اينكه در برابر ستاره و ماه و خورشيد گفت : هذا ربي در حقيقت از باب تسليم و به زبان خصم و دشمن حرف زدن است ، وي در ظاهر خود را يكي از آنان شمرده و عقايد خرافي آنان را صحيح فرض نموده و آنگاه با بياني مستدل ، فساد آن را ثابت كرده است ، و اين نحو احتجاج بهترينراهي است كه ميتواند انصاف خصم را جلب كرده و از طغيان و تعصب او جلوگيري نمايد و او را براي شنيدن حرف حق آماده سازد .
فلما افل قال لا احب الآفلين افول به معني غروب است ، ابراهيم (عليهالسلام) اعتقاد به ربوبيت و خدايي كوكب را به غروب آن ابطال كرده و فرموده است : ستاره پس از غروب از بينندگان پنهان ميشود ، و چيزي كه پنهان است چطور ميتواند كار خود را كه به عقيده آنان تدبير عالم كون است ، ادامه دهد ؟ علاوه بر اينكه ارتباط بين رب و مربوب ارتباطي است حقيقي و واقعي
ترجمة الميزان ج : 7ص :250
كه باعث محبت مربوب نسبت به رب خود ميشود ، و تكوينا آن را مجذوب و تابع اين ميسازد ، و اجرام فلكي داراي چنين جذبهاي نيستند و جمال و زيبائي آنها عاريتي و متغير است ، و مجذوب شدن در برابر چنين چيزي معنا ندارد ، و اگر ميبينيد مردمي مادي در برابر زيبائيهاي ناپايدار دنيا ، خود باخته و شيفته آن ميشوند در حقيقت از ناپايداري آن غفلت ميورزند و در اثر سرگرمي و استغراقي كه دارند ، به ياد زوال و فناي آنها نميافتند ، و معقول نيست كه پروردگار آدمي مانند زيبائيها و تجملات ناپايدار دنيا ، در معرض مرگ و حيات ، ثبوت و زوال ، طلوع و غروب ، ظهور و خفا ، پيري و جواني ، زشتي و زيبائي و امثال اين دگرگونيها واقع گردد ، و اين مطلب گر چه ممكن است به نظر بعضيها مطلبي خطابي ، يا بياني شعري باشد ، و ليكن اگر دقت بفرمائيد خواهيد ديد كه برهاني است قطعي بر مساله توحيد .
و به هر حال ، ابراهيم (عليهالسلام) مساله ربوبيت كوكب را از راه اينكه غروب و تغير بر آن عارض ميشود ابطال كرده است .
حال يا منظورش از اينكه او كوكب را دوست نميدارد چون دستخوش غروب ميشود ، اين بوده كه مساله بطلان ربوبيت آنرا به كنايه برساند ، چنانكه امام صادق (عليهالسلام) ميفرمايد : آيا دين چيزي جز مهر و محبت است ؟ يا اينكه برهانش متقوم بر دوست نداشتن بوده ، و اگر هم در اين بين ، اسمي از غروب برده در حقيقت خواسته است همان دوست نداشتن خود را توجيه كند .
چون دوست نداشتن چيزي با ربوبيت آن منافات دارد .
زيرا ربوبيت ملازم با محبوبيت است ، و چيزي كه از نظر نداشتن زيبائي واقعي و غير قابل تغيير و زوال نميتواند محبت فطري و غريزي انسان را به خود جلب نمايد ، مستحق ربوبيت نيست .
البته اين وجه با ظهور آيه و سياق احتجاج ، بيشتر و بهتر ميسازد .
بنا بر اين ميتوان گفت كه ابراهيم (عليهالسلام) در اين كلام خود به ملازمهاي كه بين دوست داشتن و بندگي كردن و يا بين معبود بودن و محبوبيت است ، اشاره كرده .
و اما اينكه او در ابطال ربوبيت كوكب به وصفي استناد كرد كه در خورشيد و ماه نيز وجود داشته و سپس همان احتجاج در ابطال ربوبيت ستاره را در آن دو نيز تكرار نمود ، يا از اين نظر بوده كه وي شمس و قمر را مانند كوكب به همان احتمالي كه در كوكب گذشت ، تا آنروز نديده بوده و سابقهاي از طلوع و غروب آن دو نداشته است .
و يا از اين جهت بوده كه مخاطبين در قضيه كوكب ، غير از مخاطبين در شمس و قمربودهاند .
و اما اينكه چرا در نفي محبت ، كلمه آفلين را به كار برد كه صيغهاي است مخصوص ذوي العقول ، گويا براي اشاره به اين بوده كه فاقد عقل و شعور ، به هيچ وجه استحقاق
ترجمة الميزان ج : 7ص :251
ربوبيت را ندارد .
همچنانكه قسمت ديگر از كلمات وي كه فرمود : يا ابت لم تعبد ما لا يسمع و لا يبصر و لا يغني عنك شيئا و همچنين اين قسمت از كلماتش كه قرآن كريم آنرا حكايت كرده و فرموده : اذ قال لابيه و قومه ما تعبدون ، قالوا نعبد اصناما فنظل لها عاكفين ، قال هل يسمعونكم اذ تدعون ، او ينفعونكم او يضرون ، قالوا بل وجدنا آبائنا كذلك يفعلون اشاره به اين معنا دارد .
زيرا نخست از آنان ميپرسد چه ميپرستيد ؟ مثل اينكه اصلا از معبود آنان اطلاعي ندارد .
و وقتي در جوابش اجسام و هيكلهاي بي شعور را به خدائي معرفي ميكنند ، اين بار ميپرسد آيا اين خدايان شما داراي علم و قدرت هستند يا نه .
و در اين سؤال نيز مانند آيه مورد بحث ، وصف مخصوص صاحبان عقل يعني : يسمعون ، ينفعون و يضرون را به كار برده ، و همه اينها همانطوري كه گفته شد ، براي اشاره به اين است كه معبود بايستي داراي عقل و شعور باشد .
فلما راي القمر بازغا قالهذا ربي ... بزوغ به معناي طلوع است .
قبلا بيان كرديم كه چگونه كلمه فلما قضيه را به ما قبل خود مربوط و متصل ميسازد و نيز گفتيم كه جمله هذا ربي بر سبيل افتراض و يا مماشات با خصم است .
لئن لم يهدني ربي لأكونن من القوم الضالين - اين جمله به منزله كنايه از بطلان ربوبيت قمر است ، چرا كه آنجناب در آغاز بحث ، ربوبيت كوكب را به ملاك غروب كردن كه ملاكي است عام ، ابطال كرده بود .
آنگاه وقتي به ماه ميرسد و ميبيند كه آن نيز غروب كرد ، برميگردد به آن حرفي كه در باره كوكب فرموده بود : من غروب كنندگان را دوست نميدارم لاجرم بدون اينكه دوباره همان حرف را تكرار كند ، به كنايه از آن گفت : اگر پروردگار هدايتم نكند ... ، و اين كلام به خوبي ميفهماند كه گفتار قبلياش كه فرموده بود : ماه پروردگار من است نيز ضلالت است ، و اگر بخواهد بر آن ضلالت ايستادگي به خرج دهد ، يكي از همان گمراهاني خواهد بود كه قائل به ربوبيت قمر بودند .
ترجمة الميزان ج : 7ص :252
و از اين كلام چند نكته استفاده ميشود : اول اينكه : در زمان آنجناب و موقعي كه در باره ماه چنين حرفي را گفته است ، اقوامي ماهپرست وجود داشتهاند ، همچنانكه جمله يا قوم اني بريء مما تشركون كه در آيه بعدي است نيز خالي از دلالت بر اين معنا نيست .
دوم اينكه : ابراهيم (عليهالسلام) در اين حرفي كه در باره ستاره و خورشيد و ماه زده است ، نظر صحيح و يقيني و هدايت الهي و فيض پروردگار خود را جستجو ميكرده و اين معنا به يكي از آن دو وجهي كه گذشت از كلام آنجناب استفاده ميشود .
و آن دو وجه يكي اين بود كه كلام را حمل بر معناي حقيقي نموده و بگوييم منظور آن حضرت اين بوده كه از راه فرضيه به حق مطلب رسيده و براي خود اعتقاد يقيني كسب كند .
و ديگري اين بود كه كلام را حمل بر ظاهر نموده و بگوييم ابراهيم (عليهالسلام) از راه مماشات و تسليم اين سخن را گفته و خواسته است فساد آن را بيان كند .
سوم اينكه : ابراهيم (عليهالسلام) يقين به اين معنا داشته كه او داراي پروردگاري است كه هدايت و ساير امورش را متكفل است ، و اگر در اين آيات واقعا يا ظاهرا از پروردگار خود جستجو و بحث كرده ، منظورش اين بوده كه بفهمد آيا آن كسي كه امورش را عهدهدار است ، همان آفريدگار آسمان و زمين است ، يا آنكه يكي از آفريدههاي او است ؟ و وقتي برايش معلوم شد كه ستاره و ماه شايستگي ربوبيت را ندارند - چون از نظرش ناپديد شدند - ناگزير اظهار اميدواري كرد و گفت : اگر پروردگارم مرا به سوي خود راهنمائي نكند ، از گمراهان خواهم بود .
فلما راي الشمس بازغة قال هذا ربي هذا اكبر كلام در اينكه چگونه لفظ فلما دلالت بر ارتباط كلام به ما قبل خود دارد ، و اينكه معناي جمله هذا ربي چيست ، عينا همان كلامي است كه در آيه قبل ذكر شد .
ابراهيم (عليهالسلام) در اين جستجوي خود ، دو نوبت به خطا بودن فرضيهاش پي برده بود ، و با اين حال ديگر جا نداشت كه در باره آفتاب ، همان فرضيه غلط را تكرار كرده و بگويد : اين پروردگار من است .
لذا براياينكه بهانهاي در دست داشته باشد اضافه كرد كه : اين بزرگتر است و اما اينكه چرا به خورشيد به لفظ هذا اشاره كرد با اينكه شمس در لغت عرب مؤنث است و بايد به لفظ هذه به آن اشاره شود ، جوابش به طوري كه قبلا هم اشاره كرديم اين است كه در اين نيز نكتهاي است و آن اين است كه قرآن كريم ميخواهد بفهماند ابراهيم (عليهالسلام) در اين بحث واقعا آفتاب را نميشناخته ، يا خود را به جاي كسي فرض
ترجمة الميزان ج : 7ص :253
كرده كه اصلا آفتاب را نديده و نميداند كه اين جرم يكي از اجرام آسماني است كه در هر شبانه روزي يكبار طلوع نموده و غروب ميكند ، و نميداند كه پيدايش شبانه روز و فصول چهارگانه ، مستند به آن است ، و آثار ديگري نيز دارد .
چون استعمال اسم اشاره مذكر براي كسي كه نوع مشار اليه را تشخيص نميدهد راحتتر است .
و لذا خود ما وقتي شبحي را از دور ميبينيم قبل از اينكه تشخيص دهيم مرد است يا زن ميپرسيم : من هذا همچنان كه در جايي كه تشخيص ندادهايم شبه مزبور انسان است و يا چيز ديگر ، ميپرسيم : ما هذا - چيست اين ؟ .
و به طوري كه قبلا نيز اشاره كرديم ، هيچ بعيد نيست كه ابراهيم (عليهالسلام) در آن موقعي كه اشارهبه آفتاب ميكرده ، نسبت به خصوصيات آن جاهل بوده ، و اولين باري بوده كه از نهانگاه خود ، چشم به جهان وسيع گشوده ، و مجتمعي از بشر و اجرامي در آسمان يكي بنام ستاره و يكي ماه و يكي خورشيد ديده ، و از جهت نداشتن معرفت و آشنائي به خصوصيات آنها به هر كدام كه رسيده فرموده : هذا ربي .
جمله فلما افل قال لا احب الافلين هم تا اندازهاي اين احتمال را تاييد ميكند براي اينكه از اين جمله استفاده ميشود كه ابراهيم بعد از ديدن ستاره و يا ماه و خورشيد ، گفته است : هذا ربي آنگاه بي اطلاع از اينكه بعد از مدتي اين جرم غروب خواهد كرد ، بر همان گفتار خود ثابت ماند تا جرم غروب كرد ، آنوقت فهميده است كه اشتباه كرده و جرم مزبور پروردگار او نبوده است .
چون اگر مانند يكي از ماها سابقه ذهني از غروب جرم ميداشت كه همان بار اول و بدون فاصله جواب خود را ميداد كه : اين پروردگار من نيست ، براي اينكه اين جرم به زودي غروب خواهد كرد ، همچنانكه همين معنا را در باره اصنام انجام داده و همين كه فهميد پدرش اين چوبي را كه هم اكنون به شكل مخصوصي ساخته ميپرستد بدون درنگ گفت : ا تتخذ اصناما آلهة اني اريك و قومك في ضلال مبين و نيز پرسيد : يا ابت لم تعبد ما لا يسمع و لا يبصر و لا يغني عنك شيئا .
البته اين احتمال است ، و در مقابل آن همان احتمال دوم است كه گفتيم ابراهيم (عليهالسلام) خواسته است با قوم خود مماشات كند ، و اگر در باره اين اجرام ايستاد تا غروب كنند آنوقت از گفته خود برگشت ، براي اين بوده كه قدم به قدم احتجاج خود را با محسوسات مردم پيش ببرد ، همچنانكه وقتي بتها را ميشكند و بت بزرگ را باقي ميگذارد و ميگويد اين بت بزرگ خدايان شما را شكسته ، تا به خوبي آنان را به عاجز بودن بتها واقف سازد و براي آنان حتمي كند كه اين سنگ و چوبها نميتوانند حتي از خودشان دفع شري كنند تا
ترجمة الميزان ج : 7ص :254
چه رسد به ديگران .
اين بود توجيهي كه براي مذكر آوردن لفظ هذا به نظر ما رسيد .
البته ساير مفسرين هم براي آن توجيهات ديگري كردهاند ، از آن جمله بعضي گفتهاند : چون اشاره به شمس با لفظ هذا صحيح نيست ، لذا بايد اشاره در اين آيه را ، تاويل كرده و گفت اشاره مزبور به مشار اليه و يا به جرم نوراني آسماني بوده نه به شمس و معناي آن اين است كه : اين مشار اليه و يا اين جرم نوراني پروردگار من است ، و اين از ساير اجرام بزرگتر است .
اين وجه گر چه در جاي خود وجه صحيحي است ، و ممكن است به اينگونه تاويلات لفظ هذا را به جاي هذه استعمال كرد ، و ليكن گفتگو در اين است كه قرآن كريم چرا چنين كرده و چه نكتهاي منظور بوده است ، چون تا نكتهاي در كار نباشد معنا ندارد در جاي مؤنث مذكر به كار برده شود .
زيرا اگر چنين چيزي جايز باشد ، بايد بدون در نظر داشتن هيچ نكته و يا ضرورتي بتوان به هر مؤنث قياسي يا سماعي ضمير و اسم اشاره مذكر ارجاع كرد و اگر هم كسي اعتراض كرد كه چرا چنين كردي در جوابش گفت مرجع اين ضمير مؤنث ، شخص است نه خود آن ؟ و حال آنكه چنين عملي مستلزم نسخ لغت و مسخ ادبيت آن است .
بعضي ديگر گفتهاند : اين از باب متابعت مبتدا با خبر در تذكير و تانيث است ، چون در جمله مورد بحث كلمه رب و كلمه اكبر هر دو خبر براي هذا و هر دو مذكر بودند ، از اين رو هذا هم كه مبتداي آن دو بود مذكر آمد ، همچنانكه در آيه ثم لم تكن فتنتهم الا ان قالوا به خاطر مؤنث بودن فتنه كه - بنا بر قرائت به فتح - خبر است ، عامل اسم هم با اينكه اسم مذكر بود ، مؤنث آمده است .
اين وجه نيز گر چه در جاي خود صحيح است ، ليكن اشكال در مذكر بودن مبتدا ( هذا ) عينا در مذكر بودن خبر ( رب ) نيز ميآيد، براي اينكه بتپرستان هم همانطوري كه خدايان مذكر داشتند و آنرا اله ميخواندند خدايان مؤنثي هم اثبات ميكردند كه آنان را الاهه و يا ربه و يا دختر خدا و همسر خدا ميناميدند و چون شمس هم از خدايان مؤنث است جا داشت قرآن كريم هم آنرا ربه بخواند پس داستان متابعت مبتدا با خبر رفع اشكال نميكند ، نه از هذا ربي و نه از هذا اكبر براي اينكه لفظ اكبر از صيغههاي تفصيل است كه قاعده در آن اين است كه وقتي خبر قرار گرفت ، مذكر و مؤنث آن يكسان ميشود ، به اين معنا كه هم در مذكر گفته ميشود : زيد افضل من عمرو و هم در مؤنث گفته ميشود : ليلي اجمل من سلمي و قبول نداريم كه داستان متابعت مبتدا از خبر ، حتي در چنين صيغهاي هم جريان داشته باشد .
ترجمة الميزان ج : 7ص :255
بعضي ديگر گفتهاند : تذكير اسم اشاره در اينجا ، براي تعظيم آفتاب است ، چون مقام ، مقامي است كه گفتگو از ربوبيت آفتاب است ، و اين گفتار هر چه هم غلط باشد ، باز نبايد به خاطر غلط بودن آن ، نسبت مؤنث بودن به رب داد ، لذا به خاطر حفظ احترام مقام ربوبيت اسم اشاره مذكر آمده است .
اين وجه نيز صحيح نيست ، براي اينكه مشركين مؤنث بودن را ، از نواقصي كه تنزيه معبود از آن واجب باشد ، نميدانستند ، به دليل اينكه اهل بابل خودشان به خدايان مؤنثي قائل بودند ، از آنجمله الاهه نينو بود كه معتقد بودند مادر خدايان است ، و الاهه نينكاراشا بود كه ميگفتند دختر خدا آنو است ، و الاهه مالكات بود كه ميگفتند همسر خدا شاماش است ، و الاهه زاربانيت بود كه ميگفتند خداي رضاع است ، و ديگر الاهه آنوناكي بوده است .
طائفهاي از مشركين عرب هم ملائكه را به عنوان دختران خدا ميپرستيدند ، بلكه در تفسير آيه ان يدعون من دونه الا اناثا نيز روايت شده است كه به طور كلي عرب بتهاي خود را إناث - مادگان ميناميدند ، مثلا ميگفتند ماده بني فلان و مقصودشان بت مورد پرستش آن قبيله بود .
بعضي ديگر در رفع اين اشكال گفتهاند : قوم ابراهيم آفتاب را مذكر ميدانسته و براي او همسري بنام انونيت قائل بودهاند و از اين جهت بوده كه قرآن كريم هم اشاره به آنرا مذكر آورده است .
جواب اينحرف نيز به خوبي روشن است ، زيرا اگر قوم ابراهيم چنين عقيدهاي هم داشتهاند خود شمس را مذكر ميپنداشتند ، نه لفظ شمس را و كلام در لفظ شمس است پس به هر حال ميبايستي اشاره به آن مؤنث آورده ميشد .
علاوه بر اينكه جمله ديگري كه در كلام ابراهيم خطاب به نمرود است منافات با اين معنا دارد ، زيرا در اين جمله ابراهيم ميفرمايد : فات بها من المغرب و حال آنكه اگر قوم ابراهيم چنين عقيدهاي ميداشتند بايد ابراهيم ميگفت : فات به .
بعضي ديگر از مفسرين گفتهاند : زبان ابراهيم و قومش سرياني بوده ، و در اين لغت قواعد عربي جاري نبوده است ، و در ضمائر و اسماء اشاره فرقي بين مذكر و مؤنث نميگذاشتند ، قرآن كريم هم به خاطر حفظ و رعايت آن لغت فرق نگذاشته است .
ترجمة الميزان ج : 7ص :256
جواب اين سخن اين است كه قواعد لفظ عرب اجازه چنين مراعاتيرا نميدهد ، علاوه بر اينكه خداي تعالي در قرآن مجيد از ابراهيم احتجاجات و ادعيه زيادي حكايت كرده كه در موارد بسياري از آن رعايت تذكير و تانيث شده است ، با اين حال چه شده است كه تنها در آيه مورد بحث ما ، اين معنا را رعايت نكرده ؟ در اينجا بد نيست خاطر نشان سازيم كه يكي از مفسرين ، بعد از آنكه وجه مزبور را نقل كرده اشكال غريبي به آن كرده است ، و آن اين است كه گفته : زبان ابراهيم (عليهالسلام) و همچنين اسماعيل و هاجر سرياني نبوده ، بلكه او و قومش به زبان عربي قديم حرف ميزدهاند .
آنگاه در تقريب ادعاي خود گفته است : دانشمندان باستانشناس اين معنا را به ثبوت رسانيدهاند كه عرب جزيره در زمانهاي قديم سرزمينهاي كلدان و مصر را استعمار كرده و لغت عرب از همان ابتداي تاريخ در اين سرزمينها رخنه كرده و بر زبانهاي خود آنان برتري و غلبه يافته است ، و پارهاي از همين دانشمندان صريحا گفتهاند كه پادشاه معاصر ابراهيم (عليهالسلام) همان حمورابي بوده كه خود مردي از نژاد عرب است ، و در عهد عتيق به كاهن الله العلي وصف شده ، و نيز در آن كتاب ذكر نموده كه : همين پادشاه بود كه از خدا بركت را براي ابراهيم مسالت نمود ، و ابراهيم هم از هر چيزي يك دهم را به او داد .
سپس مفسر مذكور اضافه كرده است كه معروف و مشهور در كتب حديث و تاريخ عرب نيز اين است كه ابراهيم (عليهالسلام) فرزندش اسماعيل را با مادرش هاجر مصري به وادي حجاز - همانجائي كه پس از چندي شهر مكه ساخته شد - انتقال داد و خداوند جماعتي از قوم جرهم را مسخرشان نمود تا با اين مادر و فرزند در آن سرزمين مسكن گزيدند ، و ابراهيم (عليهالسلام) گاهي به زيارتشان ميآمد و در سفري به اتفاق فرزندش اسماعيل بيت الله الحرام را بنا نهادند ، و دين اسلام را در بلاد عربي انتشار دادند .
و نيز درحديث است كه : وقتي ابراهيم به ديدن فرزندش آمده بود هنگامي رسيد كه اسماعيل به شكار رفته بود پس چند جملهاي با همسر او كه از قوم جرهم بود حرف زد و او را شايسته همسري فرزندش ندانست .
بعد از مدتي بار ديگر به زيارت فرزند آمد باز هم او را نيافت ، با همسر ديگر او به گفتگو پرداخت ، همسر اسماعيل به او تعارف كرد كه فرود آيد پس از اينكه ابراهيم پياده شد عروسش آب حاضر كرد و سرش را شستشو داد .
ابراهيم از حركات عروس خوشحال گرديد ، و او را براي همسري فرزندش پسنديد و براي او دعاي خير نمود .
اينها همه شواهدي است كه دلالت ميكند بر اينكه زبان ابراهيم (عليهالسلام) عربي بوده است .
اين بود ادعا و دليل مفسر مزبور ، و ناگفته پيداست كه هيچ يك از دليلهاي وي معتبر
ترجمة الميزان ج : 7ص :257
و قابل اعتماد نيست ، براي اينكه تسلط عرب جزيره بر مصر و كلدان و اختلاطشان با مردم اين دو كشور باعث نميشود كه بكلي زبان بومي آنان كه يكي قبطي و ديگري سرياني بوده از بين رفته و به زبان عربي مبدل شود و هر چه هم مؤثر باشد بيش از اين نيست كه مقداري از واژههاي آن زبان در اين زبان و مقداري از اسماء و لغات اين زبان در آن زبان وارد شود، همچنانكه در قرآن كريم هم از اينگونه لغات مانند قسطاس و استبرق و امثال آنها كه در اصل عربي نيستند ديده ميشود .
و اما اينكه گفته است : حمورابي پادشاه معاصر ابراهيم (عليهالسلام) بوده است ، با تاريخ صحيح زندگي او و آثاري كه از خرابههاي بابل كشف شده و سنگ نبشتههايي كه از آنجا به دست آمده است و قوانين و سيرهاي را كه وي در كشورش اجرا ميكرده - و آن قوانين بر اساس آنچه كه امروزه به دست ما رسيده ، قديميترين قانون تدوين شده در عالم است - مطابقت ندارد .
بعضي از باستانشناسان چنين ميگويند : حمورابي بين سالهاي ( 1728 ) و ( 1686 ) قبل از ميلاد سلطنت ميكرده ، و بعضي ديگر گفتهاند كه : وي در ميان سالهاي ( 2287 - 2232 ) قبل از ميلاد بر بابل دست يافته است ، و حال آنكه ابراهيم (عليهالسلام) در حدود سنه ( 2000 ) قبل از ميلاد ميزيسته .
علاوه بر اين ، حمورابي مردي بتپرست بوده ، و از كلماتش كه در آثار مستخرجه به دست آمده ، پس از بيان شريعت و قوانين خود از بتها استمداد كرده ، و براي بناي شريعتش و اينكه مردم به شريعت او عمل كنند ، و دشمنان و مخالفين آن نابود شوند دست به دامان بتها شده است .
و اما داستان آوردن اسماعيل و مادرش را به تهامه ، و بنا نهادن خانه كعبه و اشاعه دين خدا و تفاهمش با اعراب ، هيچ دلالتي بر اينكه آنجناب به لغت عرب سخن ميگفته است ، ندارد .
اينك به اصل بحث برميگرديم و ميگوييم : همانطوري كه گفته شد كلمه فلما ما بعد خود را به ما قبل مرتبط ساخته و دلالت ميكند بر اينكه در آن لحظهاي كه ماه غروب كرد ، ابراهيم (عليهالسلام) آفتاب را ديد كه طلوع ميكند ، و اين معنا تنها در بلادي اتفاق ميافتد كه در عرض شمالي ( همانند بلاد كلدان ) باشد .
و نيز بايد فصل هم فصل پاييز و يا زمستان باشد كه
ترجمة الميزان ج : 7ص :258
شبها طولانيتر است .
مخصوصا اگر ماه در يكي از برجهاي جنوبي مانند برج قوس و جدي بوده باشد ، در چنين شرايطي است كه ماه در نيمه دوم ماههاي قمري قبل از طلوع آفتاب ، غروب ميكند .
در ذيل آيه فلما جن عليه الليل راي كوكبا قال هذا ربي فلما افل قال لا احب الافلين ، فلما راي القمر بازغا قال هذا ربي نيز قبلا گفتيم كه ظاهر كلام و مؤيدات ديگر كه همراه آن است ، دلالت دارد بر اينكه ابراهيم (عليهالسلام) در شبي از شبهاي نيمه دوم ماه اين گفتگو را داشته و كوكب هم همان ستاره زهره بوده است .
و آن جناب ، اول آن را در جهت مغرب و در حال سرازيري به طرف انتهاي افق مشاهده كرده و پس از لحظهاي كه از نظرش ناپديد شده ، ماه را ديده است كه از طرف مشرق طلوع ميكند .
بنا بر اين ، از اين آيات به دست ميآيد : كه ابراهيم (عليهالسلام) قبل از فرا رسيدن شب و روز ، مشغول احتجاج با قوم خود در باره بتها بوده ، و اين احتجاج همچنان ادامه داشته ، تا شب فرا رسيده و چشمش به ستاره زهره كه معبود طائفهاي از آن قوم بوده ، افتاده است ، و ناچار سرگرم به احتجاج و استدلال عليه آنان شده است ، و در عين سرگرميش منتظر بوده ببيند كار اين ستاره به كجا ميكشد ، تا آنكه ميبيند پس از ساعات كوتاهي ، غروب كرد .
لذا همين معنا را حجت خود قرار داده و از ربوبيت آن بيزاري جسته است ، در همين حال بوده كه ميبيند ماه از طرف مشرق سرزد ، باز به احتجاج خود ادامه داده و روي سخن را متوجه مردمي ميكند كه قائل به ربوبيت ماه بوده و در همانجا حضور داشتهاند ، نخست از باب مماشات ميگويد : اين است پروردگار من آنگاه حركت ماه را تحت مراقبت قرار داده سپس ميبيند كه آن نيز غروب كرد .
البته همانطوري كه گفته شد ، آن شب از شبهاي طولاني نيمه دوم ماه بوده كه قرص قمر در نيم دايره كوتاهتري از مدارات جنوبي سير ميكند ، و در نتيجه زودتر هم غروب مينمايد .
خلاصه همچنان سرگرم در احتجاج بوده تا ماه نيز فرو نشسته است ، لاجرم از ربوبيت آن هم بيزاري جسته و از خداي خود درخواست راهنمايي كرده و از خطر گمراهي به او پناه برده است .
در همين حال بوده است كه جرم آفتاب از افق سرزده است ، وقتي ديد كه اين از آن دو تا بزرگتر است ، باز با اينكه به بطلان ربوبيت ستاره و ماه پي برده بود ، به عذر اينكه اين بزرگتر است از راه افتراض يا مماشات گفت : اين است پروردگار من آنگاه حركت آفتاب را زير نظر قرار داد تا آنكه آن هم به پشت افق فرو نشست ، لذا از ربوبيت آن هم بيزاري جسته يكباره حساب خود را با قوم خويش كه مركب از اين طوايف بودند ، تصفيه كرده و گفت : اي قوم من
ترجمة الميزان ج : 7ص :259
بيزارم از اين چيزهائي كه شما شريك خدا قرار ميدهيد آنگاه به اثبات ربوبيت خداي سبحان پرداخته و گفته است : من بدون هيچ انحرافي روي خود را متوجه آنكسي ميكنم كه آسمانها و زمين را آفريده است و من از مشركين نيستم يعني هيچكدام از آفريدههاي او را شريك او قرار نخواهم داد.