بسیجی تازه وارد نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

بسیجی تازه وارد - نسخه متنی

اصغر فکور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
بسیجی تازه وارد
مهدی بیل دسته كوتاه را در خاك فرو كرد و نشست.
دیگر از خستگی نفس اش بالا نمی آمد.
حجت نگاهش كرد و گفت: «هنوز هیچی نشده زهوارت در رفت؟».
علی اكبر كه به سختی كار می كرد به آنها نگاه كرد و دست از كار كشید.
«در این بیابان خدا هیچكس نمی خواهد به دادمان برسد؟ مگر با سه نفر می شود سنگر بكنیم؟» مهدی دستش را سایبان چشمش كرد به دورتر چشم چرخاند.
دیگر توان كاركردن نداشت از صبح زود یك بند زمین سفت را كنده بود تا سنگرهای كمین زودتر آماده بشود.
فرمانده گردان قول داده بود نیروی كمكی می فرستد، اما هیچ خبری نشده بود.
علی اكبر قمقمه آب را به دهانش گذاشت و حرفهایش با عطش قاطی شد.
«... سلام بر حسین علیه السلام ، خدا به فریادمان برسد اینجا با بلدوزر هم كنده نمی شود.» مهدی خندید و گفت: تو كه خودت بلدوزری پهلوان».
با شنیدن صدایی كه از شلیك توپخانه دشمن بگوش رسید هر سه به آسمان چشم دوختند.
علی اكبر گفت: «رفت تو موقعیت شهید شاكری.» حجت دستش را مثل شیپور به گوش گذاشت و یك پایش را بالا گرفت: «نُچ، سمت چپ، گدای شخمی! رفت جایی كه هیچ بنی بشری نفس نمی كشد.» یعنی حیف از گلوله.» هنوز مهدی دهان باز نكرده بود كه زمین لرزید و تركش ها مثل یك دسته زنبور وزوزكنان از بالای سرشان گذشت.
گلوله توپ پشت سنگرهای كمین منفجر شده بود و بوی باروت آن به مشام می رسید.
مهدی سرفه كرد و گفت: «پس گفتی گدای شخمی؟» علی اكبر ولو شد روی زمین و آه و ناله كرد: «فاتحه من را بخوانید كه حالِ كاركردن ندارم.» مهدی دوباره در بیابان رو به رو چشم چرخاند.
همه چیز زیر نور تند خورشید به سفیدی میزد.
حجت رفت تا پلیت یكی از سنگرهای آماده شده را جابجا كند.
مهدی عرق پیشانی اش را پاك كرد و چند قدم به جلو برداشت.
با خودش گفت: یعنی درست می بینم؟» حجت فریاد كشید: «بابا یكی به دادِ منِ بدبخت برسد تنهایی نمی توانم پلیت را بالای سقف بگذارم».
علی اكبر بی تفاوت به داد و قال حجت به طرف مهدی رفت.
«یعنی چه آقا مهدی؟ درست می بینم؟ یعنی...» مهدی او را به جلو كشید و با خوشحالی گفت: «چقدر یعنی یعنی می كنی، می بینی كه!» حجت هم خودش را رساند و دستهایش را به هم مالید و ذوق زده نگاه كرد: «چه به موقع آمد این نور دیده!» دوباره توپخانه دشمن شلیك كرد.
هر سه در جایی كه بودند نشستند تا صدای سوت گلوله را بشنوند.
حجت دستش را به آسمان گرفت و گفت: «خدایا این نورِ دیده را حفظ كن».
مهدی زیرلب گفت: «نیروی كمكی است» و به طرف بیل رفت.
حجت روی دستهایش ایستاد و سوت بلبلی زد: «بیل را غلاف كن، كلنگ را بردار كه صاحب بیل دارد می آید.» مرد بسیجی از شیب تپه بالا آمد و به طرف آنها رفت: «خدا قوت، خسته نباشید.» حجت بجای همه جواب داد: «مانده نباشی تازه وارد.
قیافه ات به آبادی ما نمی خوره! چه مجهز آمدی، دوربین، كارد سلاخی، فانسقه...
چه قبراق؟!» بسیجی تازه وارد چفیه اش را از روی شانه اش برداشت و به سر و صورتش مالید و لبخند زد: «قابل نداره».
علی اكبر بیل دسته كوتاه را از دست مهدی گرفت تو دستِ بسیجی تازه وارد جا داد و گفت: «خدمت شما.
دوربین و اینجور چیزها را هم بگذار برای یك وقت دیگر.» «آخه من...!» علی اكبر چاله نیمه كنده شده را نشان داد و گفت: «آخه ماخه نداره اخوی، اینجا كه آمدی بایستی عینهو بلدوزر باشی، مثلِ اینجانب».
حجت یك گام به جلو برداشت و بیل را از دست بسیجی تازه وارد گرفت: «با اجازه علی اكبر خان این نور دیده فعلاً باید كمك كند تا پلیت را روی سقف سنگر بگذاریم، بعد خدمت شما می رسد و می شود بلدوزر، موافقی تازه وارد؟» بسیجی تازه وارد دوباره لبخند زد و گفت: «هرچی شما بگویید.» علی اكبر كه تیرش به سنگ خورده بود با دلخوری به بسیجی تازه وارد نگاه كرد.
بیل دسته كوتاه دوباره به مهدی رسید.
حجت در حالیكه دست بسیجی تازه وارد را در دست گرفته بود و به طرف خودش می كشید گفت: «ما كه رفتیم».
علی اكبر قمقمه آب را به دهانش گذاشت و صدایش به گوش بسیجی تازه وارد رسید.
«كارت كه تمام شده زود برگردی ها، تنبلی نكنی؟» حجت نگاهی به قد و قامت بسیجی تازه وارد كرد و گفت: «تو قبلاً ورزشكار نبودی؟ مثلاً وزنه برداری، یا چیزی تو همین مایه ها؟» بسیجی تازه وارد تازه وارد از بالای سقف سنگر به حجت كه زیر باریكه ای از سایه لم داده بود نگاه كرد و گفت: «نه! ولی تو جبهه آدم همه كاره می شود، شاید هم ورزشكار شد!» حجت صورتش را زیر سایه كشید و اوم اوم كرد.
تا آن روز ندیده بود كسی با این همه جدیت كار كند.
دست زدن به پلیت فلزی داغ مثل گرفتن آتش در دست بود.
«راستی تو دستت نمی سوزه؟ یا می سوزه و می خواهی قیافه بگیری؟» بسیجی تازه وارد از سقف سنگر پایین آمد و چفیه اش را به پشت گردنش مالید و گفت: «اجر معنوی این كار نمی گذارد آدم به این چیزها فكر كند.» حجت با دیدن علی اكبر از جا بلند شد و سنگر حاضر و آماده را نشان داد.
«بگو دست مریزاد، می بینی چه كولاكی كردم؟» علی اكبر حرفهای حجت را نشینده گرفت و رو به بسیجی تازه وارد كرد و گفت: «اینجا كه دیگر كاری نداری، دو تا سنگر مانده كه دست خودت را می بوسد».
بسیجی تازه وارد نگاهی به ساعت اش انداخت و دست روی چشم گذاشت: «نه، اینجا كاری ندارم، اما اگر اجازه بدهی اول نمازم را بخوانم.» مهدی دورتر ایستاده بود و نگاه می كرد.
رفتار بسیجی تازه وارد به نظرش عجیب می آمد.
علی اكبر رفت و بسیجی تازه وارد به نماز ایستاد.
چند دقیقه بعد مهدی او را دید كه به طرفشان می آمد.
علی اكبر بیل را از زمین برداشت و به طرف او گرفت.
جایی را كه بسیجی تازه وارد باید خاكبرداری می كرد معلوم بود.
حجت زیر سایه سنگر آماده نشسته بود و با دوربین بسیجی تازه وارد به اطراف نگاه می كرد.
علی اكبر به طرف مهدی رفت و آهسته گفت: «این بابا را باید به عجایب هفت گانه دنیا اضافه كنند، اصلاً خستگی حالیش نیست».
سر و صورت بسیجی تازه وارد از عرق خیس بود.
چیزی به تمام شدن كار نمانده بود كه بیل را به زمین گذاشت و به ساعتش نگاه كرد.
مهدی او را زیر نظر داشت.
علی اكبر گفت: «فكر كنم زهوار این هم مثل خودمان در رفت.» بسیجی تازه وارد نزدیك شد و گفت: «با اجازه شما من باید بروم، اگر كار مهم نبود نمی رفتم.
انشاا...
من را می بخشید.» هنوز بدخُلقی تو صورت علی اكبر جولان می داد كه صدای حجت بگوش رسید: «فرمانده گردان دارد می آید.» علی اكبر و مهدی از جا بلند شدند.
حجت دوید و دوربین را در دست بسیجی تازه وارد جا داد.
«فعلاً خداحافظ، اجرتان با امام حسین علیه السلام.» حرفهای بسیجی تازه وارد را هیچكس نشنید.
چند دقیقه بعد مهدی به پایین تپه نگاه كرد.
بسیجی تازه وارد مشغول حرف زدن با فرمانده گردان بود.
حجت به بدنش كش داد و گفت: «به لطف نور دیده كار من تمام شد».
وقتی فرمانده گردان رسید هر سه به طرف او رفتند.
فرمانده گردان با آنها دست داد و گفت: «احسنت، حاجی از شما خیلی تعریف كرد.» مهدی با تعجب به علی اكبر نگاه كرد.
حجت كه از حرفهای فرمانده سر در نمی آورد پرسید: «كدام حاجی؟» فرمانده گردان دستش را روی شانه او گذاشت و لبخند زد: «حالا سر به سر من می گذارید؟ حاج عباس را می گویم، فرمانده جدید لشكر، امروز آمده بود منطقه را بازرسی كند.» علی اكبر با دست به پیشانی اش كوبید.
مهدی روی زانو خم شد و شانه اش از هق هق گریه به تكان افتاد.
حجت دوید تا خودش را به بسیجی تازه وارد، كه مثل نقطه ای در دوردست پیدا بود برساند.
/ 1