مردان بی شال نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مردان بی شال - نسخه متنی

الهه دبيري

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
داستان های دفاع مقدس (مردان بی شال)
نوجوان بسیجی دستش را به طرف مجید دراز كرد.
مجید دست او را در دستش فشرد و تبسم كرد و گفت: «بقایی هستم!» بعد قوطی كنسرو را به طرف او گرفت و تعارف كرد: – بسم الله.
نوجوان بسیجی قوطی كنسرو را گرفت و خیره تر از لحظات قبل به مجید نگاه كرد: – من شما را كجا دیدم برادر بقایی؟ – خُب،اگر شما خودت را معرفی كنی شاید یك چیزهایی به یادم بیاید.
نوجوان بسیجی لقمه ای را كه مجید به طرف او گرفته بود به دهان گذاشت.
هنوز در ذهنش به دنبال نشانی از آشنایی گذشته می گشت: – من هم آلو گردی هستم! بعد خندید و ادامه داد: «مطمئنم كه فامیلی ام را یادتان نمی رود.
هر وقت آلو دیدید، آلو گردی را یاد كنید!» مجید از رفتار ساده نوجوان بسیجی خوشش آمده بود.
دوباره برایش لقمه گرفت و كفت: «اتفاقاً فامیلی قشنگی است، اصلاً چه فرقی می كند؟ مهم این است كه زدیم به سیم آخر…! با آمدن عبدالله مجید پرسشگر نگاهش كرد: – چه خبر؟ عبدالله دو زانو نشست و زیپ بادگیرش را پایین كشید: – قرار شد با تیپ عاشورا برویم.
آلوگردی چشمان پر از تعجب خود را به مجید دوخت و گفت: چه جالب! من هم قرار است با تیپ عاشورا بروم! عبدالله كه شوخی اش گل كرده بود چشمانش را گشاد كرد و خندید: – نه داداش،عملیات جای بچه ها نیست! مجید ابرو گره كرد و لبش را گزید.
عبدالله دستش را به سینه گذاشت.
بعد خم شد و پیشانی آلوگردی را بوسید: – شوخی كردم رزمنده! اتفاقاً عملیات جای شما و دكتر بقایی است.
نه جای بنده سراپا تقصیری مثل من…
آلوگردی با شنیدن این حرف،ناگهان از جا بلند شد.
عبدالله حیرت زده نگاهش كرد و ناخودآگاه زیپ بادگیرش را بالا كشید: – چی شد؟ چرا یكهو فیوز پراندی؟! آلوگردی در حالی كه سعی می كرد به خودش مسلط باشد لبخند زد.
هنوز بهت و حیرت در صورتش پیدا بود: – گفتم كه شما را یك جایی دیدم.
شما دكتر بقایی هستید؟ فرمانده سپاه شوش! درست می گویم؟ مجید دست او را گرفت و لبخند زنان سر تكان داد: – حالا چرا تعجب كردی؟ یعنی به ما نمی آید بزنیم به قلب دشمن؟! عبدالله كه تازه فهمیده بود بدجوری بند را به آب داده،سرش را به زیر انداخت.
مجید قمقمه آب را به طرف او گرفت و لبخند زد: – بخور آقا عبدالله برای ضعف اعصاب خوب است.
فقط مواظب باش هیچوقت اسیر نشوی، چون مجبوریم كُلِ منطقه را از نیرو خالی كنیم…
آلوگردی قطره اشكی را كه گوشه چشمش جا خوش كرده بود، پاك كرد.
مجید دوباره لقمه ای برایش آماده كرد و گفت: «بخور تا قدرت بگیری.» رمز عملیات طریق القدس اعلام شده بود.
هوای آذر ماه سوز داشت و نم نم باران بوی خاك خیس خورده را به مشام می رساند.
از هر طرف صدای رگبار گلوله و انفجارهای پی در پی به گوش می رسید.
فرمانده گفته بود دهكده مگاسیس باید از دشمن باز پس گرفته شود برای همین بود كه گروهان به طرف غرب سوسنگرد راه افتاد.
– برادرها مواظب باشند، اینجا كانالهای فرعی زیاد است.
اگر اشتباهی بروید گم می شوید…
همه هشدار راهنمای كانال را شنیده بودند.
عبدالله گاهی مجید را صدا می كرد.
همه جا تاریك بود و می خواست مطمئن بشود كه فاصله زیادی با هم ندارند.
هر چه جلوتر می رفتند رگبار گلوله ها در ارتفاع كمتری از بالای سر آنها می گذشت.
عبور از كانال به سختی انجام می گرفت.
خاكریزهای عراقی زیر نور منورها به خوبی پیدا بود.
در این میان راهنما ناخودآگاه فاصله اش را با ستون نیروها بیشتر كرده بود.
صداها در میان شلیك تیربارهای عراقی به سختی به گوش می رسید.
ناگهان صدایی بالاتر از همه صداها نیروها را متوجه كرد: – راهنما شهید شد! خبر دردناك بود عبدالله چند بار اسم مجید را با صدای بلند فریاد كشید.
همه در گیر نبرد بودند.
مجید رفته بود و عبدالله خوب می دانست كه در این اوضاع دیگر نمی تواند او را پیدا كند.
برای همین با اولین گروه برای شكار تیر بارچی های دشمن به راه افتاد.
خبر سقوط خاكریزهای دشمن خیلی زود به گوش رسید.
سربازان عراقی در حالی كه دستها را پشت سر گذاشته بودند.
دسته دسته اسیر نیروهای اسلام شدند.
چهار ساعت از شروع عملیات می گذشت.
عده ای از نیروها متفرق شده بودند.
عبدالله نشسته بود و به جایی دور نگاه می كرد.
ناگهان از جا نیم خیز شد.
گلویش پر از طعم باروت بود.
آنچه را كه می دید باور نمی كرد.
فریاد كشید: – دكتر آقا مجید! مجید با شنیدن صدای آشنا برگشت.
با دیدن عبدالله لبخند زد.
خسته و خاك آلود همدیگر را در آغوش گرفتند.
حرف های زیادی برای گفتن داشتند، امّا وقت تنگ بود.
فرمانده آخرین حرفهایش را با كلمات شمرده تكرار كرد: – باید به پیشروی ادامه بدهیم.
بعد همراه برادرانی كه از دو جهت شمالی و غربی به ما ملحق می شوند، پشت رودخانه نیسان پدافند می كنیم…
به راه افتادند و با اولین پرتو خورشید،مقبره امام زین العابدین را دیدند.
رودخانه نیسان آرام بود.
تانك های دشمن دشت را زیر آتش گرفته بودند.
مجید با نگرانی به عبدالله نگاه كرد.
– نیروهایی كه قرار بود به ما ملحق شوند، نیامدند.
می دانی این یعنی چی؟ عبدالله تكه نان خشكی را كه به دست گرفته بود نصف كرد سرش را پایین گرفت: – آره می دانم، یعنی ارتباط قطع شده! یعنی افتادیم توی تله! یعنی محاصره شده ایم! مجید به دورتر نگاه كرد، از هر طرف صدای غرش تانكهای دشمن به گوش می رسید.
عبدالله گفت:«وسعت محاصره خیلی زیاد است.
باید هر جور شده یك راهی پیدا كنیم» آلوگردی كه تازه از شكار تانكهای دشمن برگشته بود، به طرف آنها آمد.
لب و دهانش خشك بود.
قبضه آرپی جی را روی دوش انداخته بود و گاهی به اطراف نگاه می كرد: – اوضاع زیاد خوب نیست دكتر.
مجید سر تكان داد به صدایی كه باد از سمت اردوگاه دشمن به همراه می آورد گوش داد: – سربازان ایرانی تسلیم شوید تا زنده بمانید! بعد از آن بود كه یك نفربر عراقی به سرعت به طرف آنها آمد.
صدای شلیك گلوله ها در همه جا پیچید.
آلوگردی گلوله آرپی جی را جاسازی كرد.
مجید به دنبال او دوید تا سرانجام كارش را ببیند.
نفربر همچنان با سرعت می آمد.
گلوله ها روی سطح فولادی آن كمانه می كرد، امّا نمی توانست مانع حركت آن بشود.
آلوگردی زانو زد.
چشمش را در چشمی گذاشت و ماشه را لمس كرد.
همه نگاهها به او دوخته شده بود.
با صدای الله اكبر او بود كه نفس ها در سینه حبس شد.
گلوله آرپیجی درست در سینه نفربر نشست و دود و آتش در هم آمیخت.
حالا فرصت برای عقب نشینی فراهم شده بود.
– بیا برویم عبدالله عبدالله به تانك هایی كه به طرف شان می آمد نگاه كرد و گفت: «آلوگردی یكی دو تا گلوله بیشتر ندارد».
تانك ها هر لحظه جلوتر می آمدند.
چندین تانك موفق به عبور از خط آتش دشمن شدند.
با صدای انفجار،نور امیدی در دلها تابیده شد.
تانك عراقی در آتش می سوخت.
باران همه جا را خیس و گِلی كرده بود.
بیست و پنج نفر در زیر آتش دشمن بودند.
همان جا بود كه عبدالله دوباره مجید را گم كرد.
حلقه محاصره لحظه به لحظه تنگ تر می شد.
گرسنگی و سرما همه را بی طاقت كرده بود.
تنها جای امن، سنگر تانك بود.
/ 1