بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
جوان خردمند تپه«هاونسلو»، در سمت مغرب لندن- كه امروزه جزوه شهر شده و ايستگاه راه آهن زيرزميني هم دارد- در دوران قديم، جايگاه يكي از راهزنان قلدر بود. روزي يك نفر ملاّك، خواست يك كيسه پول طلا را كه در خانهاش جمع شده بود، به لندن پيش صرّاف و بانكدارش بفرستد. از اين رو، يكي از نوكرهاي جوانش را صدا زد و بهترين اسب خودش را هم به او داد و گفت: پسر جان! سوار شو و هر چه زودتر اين كيسة پول را ببر پيش فلان صرّاف، و رسيد آن را از او بگير و بياور! يكي از دوستان آن ملاّك- كه آنجا حاضر بود- گفت: دوست عزيز! فكر نميكني فرستادن اين آدم، تك و تنها، خطر داشته باشد؟ ملاّك گفت: نه! من هفت تير خودم را به او دادهام و اگر كسي در صدد اذيتش برآيد، حقش را كف دستش ميگذارد! رفيقش گفت: اگر دو نفر راهزان به او حمله كردند، آن وقت، هفت تير تو به چه دردش ميخورد؟! ملاك پاسخ داد: اين نوكر من، يك اسلحه ديگري هم دارد كه از هفت تير خودش بيشتر به دردش ميخورد، و آن هوش و زكاوت اوست! باري، نوكر جوان سوار بر اسب شد و كيسه پول را در خورجين گذاشت و به طرف لندن حركت كرد. همين كه از نزديكي تپه «هاونسلو» ميگذشت، ناگهان هيكل يك راهزن سواره هفت تير به دست، سر راهش پيدا شد. جوان باهوش، بدون اينكه كوچك ترين مقاومتي به خرج بدهد، فوري از اسب پياده شد و كيسه طلا را از خورجين بيرون آورد و دو دستي تقديم دزد كرد! دزد نگاهي توي كيسه انداخت و سرش را بست و چند دفعه آن را در هوا تكان داد و از صداي جيرينگ جيرينگ طلا بسيار خوشحال شد، به طوري كه در پوست خود نميگنجيد. در اين موقع، نوكر ارباب به او گفت: يك خواهشي از شما دارم! راهزن كه رگ جوانمرديش به حركت در آمده بود، با خنده و خوشرويي گفت: هر خدمتي از من بخواهي، اگر از دستم برآيد، مضايقه نميكنم! نوكر گفت: وقتي به خانه اربابم برگردم... دزد فرصت نداد كه حرفش را تمام كند و گفت: هنوز خيلي طول دارد تا تو به خانه اربابت برسي! چرا؟ ـ براي اينكه آن اسبي كه تو سوارش بودي، اسب بسيار خوبي است و من آن را نيز از تو خواهم گرفت و تو بايد اين راه را پياده گز كني! ـ خيلي خوب، چه ميشود كرد؟ به هر حال، هر وقت كه به خانه برگردم، اربابم از اينكه بي كشمكش، پولش را به تو دادهام، اوقاتش خيلي تلخ خواهد شد و ميترسم مرا از كار اخراج كند. ـ حق داري و من نميخواهم چنين بلايي بر سر تو بيايد. امّا از دست من چه كاري برميآيد؟ ـ ببين! راهش خيلي آسان است، من اين نيم تنهام را در ميآورم و از خودم دور نگه ميدارم، تو چند تا گلوله به طرفش بينداز كه سوراخ بشود. آن وقت اربابم يقين ميكند كه من به شرط امانت عمل كرده و بدون دعوا، پول او را از دست نداده! راهزن قبول كرد. فوري از اسب پياده شد و نيم تنة نوكر را نشانه گرفت و يكي دو تير به طرف آن خالي كرد نوكر گفت: آفرين! باز هم بازهم! راهزن نيز، پشت سر هم تير خالي ميكرد و عاقبت گفت: ديگر گلولههايم تمام شد. جوان زيرك وقتي اين سخن را شنيد، خاطرش جمع شد. جلو رفت و بر سر راهزن بدبخت فرياد زد كه: اي دزد نابكار! پول مردم را ميدزدي، خيال ميكني خيلي زور داري، حالا مزدت را كف دستت ميگذارم! اين را گفت و حالا نزن كي بزن! خلاصه، جوان هوشيار به خوبي از عهدة دزد برآمد و كيسة طلا را از او گرفت. بعد، با كيسه پول يك ضربه محكم نيز توي سر او زد و راهزن، بيهوش بر زمين افتاد و خود سوار اسبش شد و رفت. وقتي كه راهزن به خود آمد، ديد تك و تنها، روي تپة «هاونسلو» افتاده حتّي اسبش را هم آن جوان زرنگ صاحب شده و با خود برده است! داستانهاي جوانان / محمد علي کريمي نيا