بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
نمك شناس آوردهاند كه: «ليث صفار»، در آغاز جواني دزدي عيار و زبردست بود، امّا انصاف را از دست نميداد. شبي براي دزدي به خزانه پادشاه سيستان،«درهم بن نصر»، دستبرد زد و پول فراواني در كيسه ريخت و خواست بيرون آيد. ناگهان چشمش بر جوهري شفاف افتاد كه در تاريكي ميدرخشيد. گمان كرد درّي گرانبها است. زبان خود را بر آن گذاشت، متوجه شد كه نمك است. با خود گفت: من نمك خوردم، بايد حقّ نمك را نگه دارم. از اين رو، تمام پولها را بر زمين نهاد و با دست خالي از خزانه بيرون آمد. روز بعد كه مأمور خزانه بر آن حال آگاه شد، با شگفتي به پادشاه خبر داد، ديشب دزدي به خزانه وارد شده و پول ها را در كيسه كرده، امّا هيچ چيز با خود نبرده است. پادشاه دستور داد جارچي در شهر صدا بزند كه دزد، در امان است، بيايد. ليث، به حضور پادشاه آمد و صورت واقعه را بيان داشت و گفت: چون نمك شما را خوردم، خيانت را روا ندانستم! پادشاه سيستان از اين مروت و نمك شناسي، شگفت زده شد. ليث را بنواخت و در بارگاه خود نگهداري كرد و تربيت نمود تا به مرتبة «حاجبي» رسيد.[1] [1] . «رنگارنگ» ج 1، ص 72، با تغيير و ويرايش. داستانهاي جوانان / محمد علي کريمي نيا