بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
جوان آرزومند آوردهاند كه جواني را هوس دزدي در سر افتاد و خواست كه در اين رشته، سرآمد روزگار گردد. به او گفتند كه در نيشابور مردي است كه در اين كار، تجربههاي فراواني دارد. جوان از شهر خويش بيرون آمد و به راه افتاد. چون به نيشابور رسيد، نشاني خانه آن دزد را پرسيد و پيش او رفت و گفت: من از راه دوري آمدهام كه از تو چيزي بياموزم و در اين رشته مهارتي كسب كنم. استاد به او خوشامد گفت و مقدمش را گرامي داشت. چون غذا پيش آوردند، جوان خواست كه تناول كند. استاد به او گفت: «به دست چپ غذا بخور»! جوان، دست چپ در پيش آورد و خواست كه بخورد، امّا چون عادت نداشت، نتوانست از آن طعام بخورد. ناچار دست راست بيرون آورد. استاد گفت: جان پدر! در اين كاري كه تو قدم نهادهاي، اولين مقام او آن است كه به حكم شرع، دست راست را ببرند. و اگر تو را به جرم دزدي دستگير كنند، دست راستت را قطع خواهند كرد. پس بايد غذا خوردن با دست چپ را بياموزي تا در آن روز، به زحمت نيفتي! جوان از اين سخن بر خود لرزيد و از خواب غفلت بيدار شد و گفت: اگر به طمع چند دينار، دست انسان را قطع ميكنند، بهتر آن است كه هرگز در اين راه قدم نگذارم. پس از اين آرزو در گذشت و از خدمت استاد بيرون آمد.[1] [1] . «جوامع الحكايات»، محمد عوفي، 258، با اندكي تغيير. داستانهاي جوانان / محمد علي کريمي نيا