بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
سازنده تاريخ مقام معظم رهبري در ادامه خاطراتش از دوران پرشور انقلاب ميفرمايد: «ماجران رفتن به بيمارستان هم خيلي ماجراي جالب دارد و مطالبي است كه هيچ كس به علت آن كه نميدانستند متعرّض نشده است. البته در همه شهرها جريانات پرهيجان و تعيين كنندهاي وجود داشته، از جمله در مشهد؛ اما متأسفانه كسي اينها را به زبان نياورده، در حالي كه همينها، تكّه تكّه، سازنده تاريخ و روزهاي انقلاب است، و وقتي خبر به ما رسيد كه در مجلس روضه بوديم و مرا پاي تلفن خواستند، من رفتم تلفن را جواب دادم. ديدم چند نفر از دوست و آشنا و غير آشنا آن طرف خط از بيمارستان با دستپاچگي و سرآسيمگي ميگويند: حمله كردند، زدند، كشتند، به داد برسيد! من آمدم آقاي طبسي را صدا زدم. رفتيم در اطاقي كه عدهاي از علماء و چند نفر از معاريف مشهد، در آن اطاق جمع بودند و روضه خواني هم در منزل يكي از معاريف علماي مشهد بود. من رو كردم به آقايان، گفتم: وضع در بيمارستان بدين منوال است و لذا ورود ما در اين صحنه، احتمال زياد دارد كه مانع از ادامه تهاجم و حمله به بيمارستان و اطباء و پرستارها بشود، و من با آقاي طبسي قطعاً خواهيم رفت. اين در حالي بود كه ما با ايشان قرار نگذاشته بوديم، اما ميدانستم كه آقاي طبسي هم خواهند آمد. به هر حال گفتم: اگر آقايان هم بيايند، بهتر خواهد شد و اگر هم نيايند، ما ميرويم. اين لحن توأم با عزم و تصميم ما موجب شد كه چند نفر از علماي معروف و محترم مشهد گفت: «ما هم ميآييم». از جمله آقاي «مرواريد» و بعضي ديگر، پياده حركت كرديم به طرف بيمارستان. وقتي ما از آن منزل بيرون آمديم، به جمعيت زيادي كه در كوچه و خيابان و بازار جمع بودند و ديدند كه ما داريم ميرويم، گفتيم به مردم اطلاع بدهند ما ميرويم بيمارستان. همين كار را كردند و مردم هم پشت سر اين عدّه و ما پياده راه افتادند و مسافت از حدود بازار تا بيمارستان را كه شايد مثلاً يك ساعت راه بود، پياده طي كرديم و هر چه جلوتر ميرفتيم، جمعيت بيشتر ميشد و با آرامي، بدون هيچ تظاهر و شعار و كارهاي هيجانانگيز حركت ميكرديم به طرف مقصد. تا اين كه رسيديم نزديك بيمارستان. همان طوري كه ميدانيد، جلو آن خياباني كه منتهي به بيمارستان امام رضاي مشهد است، يك ميداني هست كه حالا اسمش فلكه امام رضا است، سر خيابان منتهي به آن فلكه ميشود. ما وقتي از آن خياباني كه اسمش جهانباني بود، ميآمديم به طرف بيمارستان، از دور ديديم سربازها راه را سّد كردهاند؛ يعني در يك صف كامل و تفنگها هم به دستشان ايستاده بودند و ممكن نبود از آنجا عبور كنيم. من ديدم جمعيت يك مقداري احساس اضطراب كردهاند. آهسته به برادرهاي اهل علمي كه همراهمان بودند، گفتم: ما بايد در همين صف مقدم، با متانت و بدون هيچ گونه تغييري در وضعمان، به جلو برويم تا مردم پشت سر ما بيايند و همين كار را كرديم؛ يعني سرها را پايين انداختيم، بدون اين كه به روي خودمان بياوريم كه اصلاً سرباز يا مسلحي وجود دارد. رفتيم نزديك تا اين كه تقريباً به يك متري سربازها رسيديم، كه من ناگهان ديدم آن سربازها بياختيار پس رفتند و يك راه به اندازه عبور سه، چهار نفر باز شد و ما رفتيم. كه البته آنها قصد داشتند ما برويم، بعد راه را ببندند. اما نتوانستند اين كار را بكنند؛ چون به مجرد اين كه ما از آن خط عبور كرديم، جمعيت هجوم آوردند و آنها نتوانستند كنترل كنند، و در نتيجه، حدود مثلاً چند صد نفر آدم با ما تا در بيمارستان آمدند. بعد هم گفتيم در را باز كردند و وارد بيمارستان شديم. با ورود به بيمارستان، آن دانشجويان و پرستاران و اطباء كه در بيمارستان بودند، وقتي ما را ديدند، جان گرفته و ما به طرف جايگاه وسط بيمارستان ـ كه به نظرم يك مجسمهاي نصب شده بود ـ رفتيم و مردم آن مجسمه را فرود آوردند و شكستند.» حكايت نامهي سلالهي زهرا (س)/ حسن صدري مازندراني