بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
استهزاء «مقبل» شاعر، در آغاز شباب، جواني ظريف و بذله گو بود. روزي در ايام محرم، به جمعي رسيد كه سينه زنان، به عزاداري شهيد كربلا مشغول بودند و اشعار جانگدازي ميخواندند. مقبل، از روي استهزاء شعري خواند كه همه عزاداران از مضمون شعر او دلگير و پريشان شدند. پس از چندي مقبل به عقوبت كردار خويش گرفتار آمد و به مرض جذام دچار گرديد، به طوري كه مردم از او بيزار گرديدند. ناچار، وي در گلخن حمامي مقام گرفت و روزگار ميگذرانيد. محرم سال بعد فرا رسيد و مقبل در همان گلخن حمام نشسته بود كه ناگاه آواز جمعي از دوستان و شيعيان ابا عبدالله ـ عليه السلام ـ را شنيد. پس خودش را از آن گلخن بيرون كشيد و پنهاني به طرف آنان آمد. ديد باز به قرار سال گذشته، آن گروه عزادار، سينه زنان و گريه كنان اين اشعار را ميخواندند: روز عزاست امروز جان در بلاست امروز افغان و شور محشر در كربلاست امروز در اين لحظه، قلب مقبل از ديدن آن منظره حزن انگيز و شنيدن آن شعر سوزناك شكست و حالش دگرگون شد و گريه كنان اين اشعار را سرود: چه كربلاست امروز چه پربلاست امروز سرحسين مظلوم از تن جداست امروز پس در همان شب، رسول خدا ـ صلي الله عليه وآله ـ را در خواب ديد كه او را نوازش كرد و دست مرحمت بر سر او كشيد و از تقصيرش در گذشت و بيماريش برطرف شد و حضرت او را ملقب به«مقبل» نمود. نامش در اصل«محمد شيخا» بود. از آن زمان بود كه مقبل، شروع به سرودن اشعاري در مصيبتهاي سيدالشهداء نمود. داستان جوانان / محمد علي کريمي نيا