خوف از خدا نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خوف از خدا - نسخه متنی

محمد محمدي اشتهاردي

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
خوف از خدا
او گفت : چرا لرزان و پریشان هستی ؟ زن با دست اشاره به آسمان كرد و گفت افرق من هذا: از این (یعنی خدا) می ترسم . مرد گفت : آیا تاكنون چنین كاری كرده ای ؟
سجاد ع

به نقل ابوحمزه ثمالی ، امام سجاد (ع) فرمود: مردی با خانواده اش سوار بر كشتی شد كه به وطن برسند، كشتی در وسط دریا درهم شكست و همه سرنشینان كشتی غرق شده و به هلاكت رسیدند، جز یك زن ( كه همسر همان مرد بود) او روی تخته پاره كشتی چسبیده و امواج ملایم دریا آن تخته را حركت داد تا به ساحل جزیره ای آورد، و آن زن نجات یافت و به آن جزیره پناهنده شد.

اتفاقا در آن جزیره راهزنی بود بسیار بی حیا و بی باك ، ناگاه زنی را بالای سرش دید و به او گفت : تو انسانی یا جنی ؟ آن زن جریان خود را بازگو كرد، آن مرد بی حیا با آن زن به گونه ای نشست كه با همسر خود می نشیند، و آماده شد كه با او زنا كند. زن لرزید و گریه كرد و پریشان شد.

او گفت : چرا لرزان و پریشان هستی ؟ زن با دست اشاره به آسمان كرد و گفت افرق من هذا: از این (یعنی خدا) می ترسم . مرد گفت : آیا تاكنون چنین كاری كرده ای ؟

زن گفت : نه به خدا سوگند. مرد گفت : تو كه چنین كاری نكرده ای ، و اكنون نیز من تو را مجبور می كنم ، این گونه از خدا می ترسی ، من سزاوارترم كه از خدا بترسم .

همانجا برخاست و توبه كرد و به سوی خانواده اش رفت و همواره در حال توبه و پشیمانی بسر می برد.

تا روزی در بیابان پیاده حركت می كرد، در راه به راهب ( عابد مسیحیان) برخورد كه او نیز به خانه اش می رفت ، آنها همسفر شدند، هوا بسیار داغ و سوزان بود، راهب به او گفت : دعا كن تا خدا ابری بر سر ما بیاورد تا در سایه آن ، به راه خود ادامه دهیم . گنهكار گفت : من در نزد خود كار نیكی ندارم تا جرئت به دعا و درخواست چیزی از خدا داشته باشم .

راهب گفت : پس من دعا می كنم تو آمین بگو. گنهكار گفت : آری خوب است .

راهب دعا كرد و او آمین گفت ، اتفاقا دعا به استجابت رسید و ابری آمد و بالای سر آنها قرار گرفت و سایه ای برای آنها پدید آورد، هر دو زیر آن سایه قسمتی از روز را راه رفتند تا به دو راهی رسیدند و از همدیگر جدا شدند، ولی چیزی نگذشت كه معلوم شد ابر بالای سر آن جوان گنهكار قرار گرفت و از بالای سر راهب رد شد.

راهب نزد آن جوان آمد و گفت : تو بهتر از من هستی ، و آمین تو به استجابت رسیده نه دعای من ، اكنون بگو بدانم چه كار نیكی كرده ای ؟

آن جوان ، جریان آن زن و توبه و خوف خود را بیان كرد، راهب به راز مطلب آگاه شد و به او گفت : غفرلك ما مضی حیث دخلك الخوف فانظر كیف تكون فیما تستقیل . گناهان گذشته ات به خاطر ترس از خدا آمرزیده شد، اكنون مواظب آینده باش .

داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردي
/ 1