امداد عجیب غیبی! نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

امداد عجیب غیبی! - نسخه متنی

محمد محمدي اشتهاردي

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
امداد عجيب غيبي!
سال پنجم هجرت بود، احزاب مختلف شرك و نفاق، با هم، هم پيمان شده و با لشكر مجهزي براي سركوبي مسلمين و نابودي اسلام، روانه مدينه شدند، قبل از رسيدن آنها، مسلمين از جريان، اطلاع يافتند و به دستور پيامبر (ص) به حفر كانال بزرگ (خندق) در اطراف مدينه پرداختند، تا دشمن نتواند وارد مدينه گردد، دشمنان با غرور و ساز و برگ به مدينه رسيدند، وقتي كه خندق را ديدند، پشت خندق ماندند، نتوانستند وارد مدينه شوند، ولي رابطه مدينه با بيرون از مدينه قطع گرديد، و مردم مدينه در محاصره سخت اقتصادي و...قرار گرفتند، حدود يكماه جريان به همين منوال بود،كم كم خوراكيها به پايان مي رسيد، هوا سرد بود، رنج ها و دشواريهاي فراواني، مسلمانان را فرا گرفت.
شبي سخت فرا رسيد پيامبر (ص) آن شب مشغول نماز و عبادت شد، و از خداوند خواست كه رفع و دفع مشكلات كند.
حذيفه(يكي از ياران هوشيار و زبردست رسول خدا (ص)) مي گويد: وحشت و گرسنگي و رنج و دشواريهاي فراواني، ما را فرا گرفته بود، پيامبر (ص) آن شب، مشغول نماز و راز و نياز بود، سپس به حاضران رو كرد و فرمود: آيا كسي هست كه برود از سپاه دشمن خبري براي ما بياورد؟!(با توجه به اينكه انجام اين مأموريت، بسيار خطرناك بود) تا رفيق من در بهشت باشد.
حذيقه مي گويد: سوگند به خدا، بخاطر وحشت و گرسنگي و رنج بسياري كه بر ما وارد شده بود، هيچكس جواب رسول خدا (ص) را نداد، پيامبر (ص) مرا طلبيد و مأمور اين كار كرد، و من نيز ناگزير پذيرفتم، به من فرمود: براي شناسائي دشمنان برو، و براي ما از آنها خبر بياور و غير از اين كار، هيچ كاري انجام مده، و به سوي ما باز گرد.
حذيفه مي گويد: من (با تاكتيك مخفي كاري) به سوي دشمنان رفتم، وقتي به نزديك آنها رسيدم، ديدم طوفان شديدي برخاسته،آنچنان همه ابراز و وسائل جنگي و غذائي و چادرهاي آنها را در هم ريخته، و هر چيزي را به جائي انداخته است.
در اين هنگام ناگهان فرمانده دشمن، ابوسفيان از چادر خود بيرون آمد و فرياد زد هر كسي، بغل دستي خود را شناسائي كند (تا جاسوسان محمدص نباشد) من پيش دستي كردم و به شخصي كه در طرف راست من بود، گفتم تو كيستي (با توجه به اينكه شب بود و هوا تاريك) او هم گفت: من فلان كس هستم، آنگاه ابوسفيان گفت: اي جمعيت قريش سوگند به خدا اينجا ديگر جاي ماندن نيست، حيوانات سم دار و بي سم ما هلاك شدند، و از طرفي بنو قريظه (هم پيمانان سرّي ما) با مخالفت كردند، و اين طوفان، هيچ پناهگاهي را براي ما نگذاشت.
ابوسفيان بقدري گيج و دستپاچه بود كه با شتاب به سوي شترش رفت و به بسته بودن يك پاي آن توجه نكرد، و سوار بر آن شد، و بعدا فهميد كه پايش ‍ بسته است، من در اين هنگام به فكر افتادم كه ابوسفيان را غافلگير كرده و سر به نيست كنم كه بياد دستور پيامبر(ص) افتادم كه فرموده بود: كار ديگري انجام مده.
پس از شناسائي كامل دشمن، به سوي پايگاه خود، باز گشتم، ديدم رسول خدا(ص) هنوز نماز مي خواند پس از نماز به من فرمود: چه خبر؟.
من ماجراي دشمن را گفتم كه طوفان الهي، تمام زندگي آنها را در هم ريخت و فرار را بر قرار ترجيح دادند.
به اين ترتيب حذيفه اين سرباز هوشيار و با انظباط، مأموريت خطير خود را با كمال زيركي انجام داد، و نماز و دعاي پيامبر (ص) و مسلمين (ع) باعث امداد غيبي بزرگي شد و خداوند با لشكر طوفان و فرشتگان نامرئي خود، دشمنان را با ذلت و خواري، به و دريوزگي وا داشت.
داستان دوستان / محمد محمدي اشتهاردي
/ 1