بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
شب عمليات جهاد دامغان، مدتي قبل از عمليات والفجر 9، فعاليت مهندسي خود را آغاز كرد و شروع كرد به زدن جادهاي كه در پشت ارتفاعات هزارقله واقع شده بود. از آن جا كه اين جاده بين نيروهاي ما و دشمن قرار داشت، مقداري از آن، قبل از عمليات زده شده بود و مابقي بايد با شروع عمليات كار ميشد. من از ابتداي جادهسازي در آن جا حضور داشتم. در آن منطقه، هميشه برف و باران شديدي ميباريد و من همواره شاهد از جانگذشتگي برادران راننده بودم و ميديدم كه چگونه با جان و دل كار ميكنند. اين نكته را هم اضافه كنم كه بر اثر بارش مداوم برف و باران، منطقه و جاده شديداً باتلاقي شده بود و ما اميدي به مطلوب شدن وضع نداشتيم؛ اما از آن جا كه الطاف الهي هميشه با نيروهاي ماست، يك هفته قبل از عمليات، تمام منطقه خشك و آماده عمليات شد. شب عمليات فرا رسيد. آن شب، به خاطر مهتابي بودن هوا، منطقه بسيار روشن شده بود و امكان اين كه دشمن نيروهاي ما را ببيند، زياد بود. باز هم شكر خدا، هم زمان با حركت نيروها، ابرهاي سياه منطقه را در برگرفت و باران رحمتي شروع به ريزش كرد. براي خاكريززني همراه با يك اكيپ، از محور هزارقله به محور اصلي عمليات اعزام شديم. از طرف فرماندهي تيپ ويژه شهدا به ما خبر دادند كه جهت كار به منطقهاي كه رزمندگان بسيج هستند، برويم. ديگر صبح شده بود. كار را شروع كرديم. هواي مهآلودي بود. من و شهيد سعيديان، با هم يك بولدوزر داشتيم. مسئول مهندسي تپهاي را جهت ادامه كار به ما معرفي كرد كه بايد در آن جا 8 كيلومتر راه ميزديم، در حالي كه اطلاع صحيحي از پاكسازي منطقه نداشتيم. بالاخره حركت كرديم و بعد از سه كيلومتر كه با بولدوزر رفتيم، به روستايي رسيديم. دلم شور ميزد. به شهيد سعيديان گفتم، نرويم جلو، چون شواهد حاكي است كه دشمن هنوز از آن تپه جلوتر است. ولي شهيد سعيديان قبول نكرد و گفت اگر دشمن در آن جا مستقر بود، به ما نميگفتند به آن جا برويد. در 50 متري روستا بولدوزر را نگه داشتيم و تصميم گرفتيم براي شناسايي به روستا برويم. داخل يكي از خانههاي ملت محروم كرد شديم. پر از مهمات بود. دشمنان، در خانههايي كه از كردها گرفته بودند مهمات انبار كرده بودند، در همين حين متوجه يك نفر شدم كه داشت از 30 متري ما عبور ميكرد. او متوجه ما نشد. براي اين كه از وضعيت منطقه باخبر شويم، او را صدا زديم. شهيد سعيديان به او گفت: ـ حاج آقا، بچه كجايي؟ جواب نداد. براي بار دوم كه صدا زديم، با تعجب برگشت و نگاهمان كرد. بعد، بلافاصله اسلحهاش را آماده كرد و روي رگبار گذاشت. دقت كه كرديم، از روي پوتين و شلوار او فهميديم كه از نيروهاي عراقي است. يك لحظه به اين فكر افتادم كه اسلحهاش را بگيرم. اما شهيد سعيديان پشت او ايستاده بود و اگر اين كار را ميكردم، ممكن بود تير شليك شود و به او بخورد. در اين حين متوجه شديم كه يك جيپ كه روي آن توپ 106 بود، دارد به طرف ما ميآيد. از بچههاي سپاه بودند. گفتند چون بولدوزر را بالاي تپه ديديم، فكر كرديم منطقه آزاد شده است. تا من شروع كردم به تعريف كردن ماجرا، مزدور عراقي پا به فرار گذاشت و به يكي از خانهها پناه برد. هر چه اصرار كرديم كه از خانه بيرون بيايد، قبول نكرد. ناچار نيروهاي اسلام، او را به درك واصل كردند. حديث جبهه/ سيد مرتضي افتخاري