دو پنجره، دو كبوتر، یك پرواز نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دو پنجره، دو كبوتر، یك پرواز - نسخه متنی

سيد مهدي شجاعي

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
دو پنجره، دو کبوتر، یک پرواز
سرت را اگر روی پایم بگذاری، دستم را اگر در میان موهایت گم کنی، چشم‌های بسته‌ات را اگر به من بدوزی کلام مرا شاید بهتر دریابی.

صدای دلخراش خمپاره می‌خواهد نگذارد...
متن یادداشت:
سرت را اگر روی پایم بگذاری، دستم را اگر در میان موهایت گم کنی، چشم‌های بسته‌ات را اگر به من بدوزی کلام مرا شاید بهتر دریابی.

صدای دلخراش خمپاره می‌خواهد نگذارد که تو حرفهایم را بشنوی، این جاده قلوه کن شده از گلوله‌های نابینای دشمن، این تکان‌های بی‌وقفه و ناگزیر آمبولانس، غرش گاه و بیگاه هواپیماها و هلی‌کوپترها، ریزش بی‌امان گلوله‌ها نمی‌گذارند که گوش تو صدای مرا دریابد.

اما من با تو سخن می‌گویم، رساتر از همیشه و تو حرفهایم را می‌شنوی روشن‌تر از هر روز، به یقین.

زبان گلایه ندارم که زبان گلایه دل مکدر می‌خواهد و من دلم از تو روشن و صافی و زلال است.

اما چرا چنین شد؟ تو دور از چشم من چه کردی تو پنهان از من با خدا چه گفتی که دست خدا تقدیر را اینگونه رقم زد؟

اکنون که گذشته است کتمان نکن بگو. من تمام وجودم لاله گوشی است که شنیدن یک کلام ترا لحظه می‌شمرد.

تو چرا نگفتی که تصمیمی چنین گرفته‌ای؟ ما که با هم غریبه نبودیم، آشناتر از ما دو با هم در دنیا کسی نبود.

ما که همیشه با هم بودیم چرا اینبار تنها برادر؟ چرا؟

تو نبودی که گفتی:

بیا دست‌هایمان را به هم بدهیم و پیمان ببندیم که هیچ حادثه‌ای از هم جدایمان نکند؟ چه شد آن پیمانی که تا بحال هر دو اینقدر محکم پایش ایستاده بودیم؟

درست است که تو ساعتی ـ یک ساعت ـ زودتر از من به دنیا آمده‌ بودی، اما این دلیل هیچ چیز نبود.

بود؟ خودت می‌گفتی که نیست.

و مادر خودش می‌گفت که تو تمام آن یک ساعت را ضجه می‌زدی و تا من بدنیا نیامدم آرام نگرفتی نمی‌گفت؟

قبول کن که برای من زیستن بی‌تو دشوار نیست محال است.

مادر می‌گفت: تشنگیتان، گرسنگیتان، خوابتان، بیداریتان، گریه‌تان، بهانه جویی‌تان و آرام‌گرفتنتان همه با هم بود.

برای خودمان تجلی یکدلی‌مان اول بار در کجا بود یادت هست؟ نمی‌شود نباشد. در ثبت‌نام مدرسه. هر دومان را در یک دبستان نمی‌پذیرفتند. شباهتمان به هم بیش از اندازه بود و آنها هم از دوقلوها تجربه خوشی نداشتند.

و ما ایستادیم، پای در یک کفش که یا هردو یا هیچکدام.

و یادت هست که ما را نپذیرفتند و آنقدر از این مدرسه به آن مدرسه شدیم تا مدرسه‌ای شدیم.

نه تنها در قیافه و اندام که در دانسته‌ها و ندانسته‌هایمان آنقدر مشترک بودیم که همه را دچار مشکل می‌کردیم اگر به من در لحظه‌ای چیزی می‌گفتند و لحظه دیگر از تو سئوال می‌کردند بی‌وقفه پاسخ می‌گفتی.

تلاش عبثی بود جدا کردنمان از یکدیگر به هنگام امتحان. یکسان شدن نمراتمان هرگز نباید دلالت بر تقلب می‌کرد. دیده بودند در کلاس که پاسخ هر سئوال را اگر می‌دانستیم هر دو می‌دانستیم و اگر نمی‌دانستیم هر دو نمی‌دانستیم.

دو سال مانده بود هنوز به گرفتن دیپلم و وقت سربازی. اما طاقت نمی‌توانستیم آورد. اول تابستان بود، کارنامه‌ها را با معدلی همسان گرفتیم و راهی خانه شدیم.

با پیشنهادی که تو می‌خواستی بکنی و هنوز نکرده بودی من موافق بودم، قبل از اینکه بگویی گفتم:

پدر رضایت می‌دهد با مادر چه کنیم؟ گفتی: رضایت پدر شرط است، اما رضایت مادر را هم می‌گیریم.

به خانه که رسیدیم تو سراغ پدر رفتی و من سراغ مادر.

برعکس شد، من مادر را راضی کرده بودم و تو هنوز داشتی با پدر چانه می‌زدی.

رفتن هر دومان را با هم قبول نمی‌کرد، می‌گفت رائد برود وقتی که برگشت نوبت حامد. و ما که گفتیم ـ مثل همیشه ـ یا هر دو یا هیچکدام، پدر پاسخ داد که، پس هیچکدام.

من و تو هر دو یک لحظه از حرفمان برگشتیم، براساس قراری که نداشتیم، پدر با تعجب و حیرت رضایت نامه ترا نوشت و مرا گفت که صبر کن رائد که آمد تو می‌روی، و من سر تکان دادم و هیچ نگفتم.

هر دو بی‌آنکه سخنی به هم یا به پدر بگوئیم با شناسنامه‌هایمان از خانه درآمدیم از رضایت نامه دستخط پدر فتوکپی گرفتیم، یکی از رائدها را حامد کردیم و راهی مسجد شدیم.

هر دو یک آن به فکر افتادیم که یکبار ثبت نامه نکنیم، من که رضایت نامه‌ام خط خوردگی داشت اول تقاضای ثبت نام کردم. مسئول ثبت نام اصل دستخط را می‌خواست. و من گفتم اصل دستخط قرار است که نزد برادر بزرگم بماند، پدرم چنین گفته است. دروغ نگفتم اما کارمان پیش رفت. قبولم کردند و عصر که مسئول پذیرش مسجد عوض می‌شد تو رفتی و ترا هم پذیرفتند.

شب بعد پدر که از مسجد آمد حسابی خجالتمان داد. یک رضایت‌نامه مشترک برایمان نوشت و گفت این را ببرید، احتیاج به فتوکپی هم ندارد.

و ما شرمنده شدیم از جسارتی که کرده بودیم و عذرخواهی کردیم.

پدر خندید و گفت: می‌دانستم که بی‌هم نمی‌روید همان وقت که قبول کردید فهمیدم که کاسه‌ای زیر نیم کاسه هست، می‌خواستم ببینم که این بار چه کلکی سوار می‌کنید.

ما با هم به جبهه آمده بودیم رائد! قرار نبود که بی‌هم جایی برویم.

وقت خداحافظی مادر گریست و آهسته گفت: کاش یکی‌تان می‌ماندید و خانه را یکهو اینقدر سوت وکور نمی‌کردید.

و پدر گفت: کسی که به دو عصا عادت کرده است، بی‌عصا ایستادن را نمی‌تواند، زود برگردید.

به منطقه که آمدیم توجه همه را بی‌آنکه بخواهیم معطوف خود کردیم.

با هم تشنه می‌شدیم، با هم گرسنه می‌شدیم، با هم غذا می‌خوردیم، با هم می‌دویدیم، با هم خسته می‌شدیم، با هم می‌خوابیدیم، با هم بیدار می‌شدیم، با هم پیش می‌رفتیم، با هم ماشه می‌چکاندیم، و آنچه در ابتدا برایشان پذیرفتنی نبود این بود که با هم کشیک می‌دادیم و با هم استراحت می‌کردیم. پذیرفته بودند که ما را یکی حساب کنند و هیچگاه جدای از هممان نخواهند، تا امروز و وای از امروز. من پذیرفته شدم در میان داوطلب‌ها و تو نه. چهل نفر بودیم که از میان داوطلب‌ها ـ یعنی همه ـ انتخاب شدیم و تو در میان ما نبودی.

اشک در چشمان تو حلقه زد و در چشم‌های من و حلقه‌ها به هم گره خورد، چفت شد، ناگسستنی.

بغض کرده، ناباورانه و کمی هم تهدید آمیز پرسیدی: می‌روی؟ بی من می‌روی؟

نمی‌رفتم. مسلم بود که نمی‌روم. برای هردومان ما که آب، بی‌هم نخورده بودیم در خوردن شهد با هم تردید نمی‌کردیم. برای اینکه بغضم را مجال شکفتن نداده باشم هیچ نگفتم، سکوت کردم و از پشت پنجره تار چشمهایم به چشمهای زلال تو که با اشک شفاف‌تر شده بود نگریستم.

محکم‌تر گفتی: تو برادری؟

چه خشونت غریبی در صدایت نهفته بود، ندیده بودم هیچوقت.

در این دو کلام آنقدر حرف گنجاندی که سنگینیش دلم را به درد آورد.

من برادرم؟ نیستم؟ نبوده‌ام؟

جوابت اما یکی دو کلام نبود. جواب داشتم آن لحظه اما حالا ندارم.

تو هم در مقابل این سئوال، هم اکنون پاسخی برای گفتن نداری. قبول کن.

گفتم: بمان تا بیایم.

بچه‌ها بعضی با هم وداع می‌کردند و بعضی نگران ما بودند تا وداع ما را تماشا کنند لابد، ...

فرمانده را که پیدا کردم بی‌مقدمه گفتم:

من انتخاب شدم، مگر نه؟

مشکوک زل زد به چشمهایم و با تبسمی ناپیدا گفت: تو بودی یا برادرت نمی‌دانم، تا بحال ندانستم بالاخره هم نمی‌توانم از هم تشخیصتان دهم.

گفتم: باور می‌کنید اگر قسم بخورم که من بودم.

گفت: قسم نمی‌خواهد، همین که بگوئی باور می‌کنم، اما خب، منظور؟

گفتم: می‌خواهم قول بدهید که پشیمان نشوید، مرا بفرستید، تحت هر شرایطی.

چشمهایش را نازک کرد. ابروهایش را درهم کشید و با تحیر پرسید:

چرا؟ برای چی؟

گفتم: چرا ندارد، من انتخاب شده‌ام. قول بدهید که راهی‌ام کنید، تحت هر شرایطی.

برای اینکه خود را خلاص کند از سماجت من گفت:

قول می‌دهم، خوب شد؟

ذوق زده گفتم:

بله حالا من هم بدون برادرم نمی‌روم.

یک لحظه احساس کرد که باخته است، از چشمهایش فهمیدم، اما باختنی که بلافاصله خنده‌اش را روانه آسمان کرد. غمگین نبود از اینکه ترفند مرا نفهمیده بود. پدری را می‌مانست که به فرزندش باخته باشد به دلخواه گفت:

از ابتدا هم می‌دانستم که بی‌هم نمی‌روید.

چه پدرانه گفت همان حرفی را که پدر وقت جبهه رفتم به ما گفته بود.

وقتی که در آغوشم کشید و بوسیدم حس کردم که پدر است براستی.

با اینکه دوست داشتم باز هم در آغوشش بمانم و بیشتر گرمای پدر را مزمزه کنم اما خودم را کندم و به سراغ تو آمدم تا تو را هم با وداع پدر سهیم کنم.

گریه آلوده گفت:

همه عزیزان منند اما شما دو تا کاش با هم نمی‌رفتید.

چه داشتم که بگوئیم. بی‌آنکه بخواهد یا بداند حرف مادر را تکرار کرده بود.

هر دو در آغوشش آویختیم و گریستیم. هر سه گریستیم.

فرمانده با هر سی و نه نفر دیگر بی‌تاب اما با حوصله وداع کرد.

فرمانده گفته بود که این پل، پل حیات ماست، عبور از آن واجب است،

دشمن همچنانکه شاهدید ـ پل را در تیررس دارد عبور از این پل به عبور از میدان مین می‌ماند اگر از هر ده نفر یکنفر به سلامت بگذرد غنیمت است چه رسد به اینکه حداقل پنج نفر به سلامت خواهند گذشت.

یعنی از هر دو نفر یک نفر به تخمین ما.

بچه‌ها انگار که به یک میهمانی دوست داشتنی بخوانند‌شان همه بال درآورده بودند خوشی‌های دل را میان چشمها و لبها تقسیم کرده بودند.

فرمانده اما گفته بود: بیهوده همگان شادی می‌کنید، این وظیفه همه نیست، حرکت در اصل به واجب کفائی می‌ماند، حدود بیست نفر اگر به آنسوی پل برسند کافیست.

طلایه داران عشق/ سید مهدی شجاعی
/ 1