بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
خلبانی که می خواست اسیر باشد صدای گلوله از هر طرف شنیده میشد.
عده ای از نیروها به طرف سنگرهای دشمن پیشروی می کردند.
خمپاره ها زوزه کشان در دور و نزدیک منفجر میشد؛ و زمین مثل گهواره ای می لرزید.
منطقه... متن یادداشت: صدای گلوله از هر طرف شنیده میشد.
عده ای از نیروها به طرف سنگرهای دشمن پیشروی می کردند.
خمپاره ها زوزه کشان در دور و نزدیک منفجر میشد؛ و زمین مثل گهواره ای می لرزید.
منطقه عملیاتی در مِه غلیظی از دود و گرد و غبار فرو رفته بود.
با شنیدن غرش هواپیماهای دشمن ضدهوایی ها شروع به شلیک می کنند.
چند نفر از آر.
پی.
جی.
زنها از پشت خاکریز سرک می کشند.
تانکها در تیررس قرار گرفتند.
«بزن مجتبی، بزن دارد فرار می کند» یکی از آر.
پی.
چی.
زنها می دود و روی زانو می نشیند.
گلوله آر.
پی.
چی با شتاب و مثل خطی سیاه و باریک به بدنه فولادی تانک می رسد.
«الله اکبر» خدمه تانک آتش گرفته دستها را بالای سرشان گذاشتند و جلو می آیند.
دوباره صدای هواپیما به گوش می رسد.
نیروهای رزمنده یک چشم به آسمان دارند و یک چشم به رو به رو.
ضد هوایی پی درپی شلیک می کند.
ناگهان زمین به لرزه می افتد.
کریم دوربین را به چشم می گذارد و به جایی که دود و آتش در هم پیچیده نگاه می کند.
«به خیر گذشت.» بیسیم چی با صورت خاکی جلو می آید و گوشی را به طرف کریم می گیرد: «حاج عباس پشت خط است، از اوضاع و احوال می پرسد.» کریم گوشی را می گیرد و یک انگشتش را در گوش دیگرش فرو می کند تا صدای فرمانده را بهتر بشنود.
«چه خبر کریم جان صدای قارقار کلاغ شنیدم کمکی بفرستم؟» کریم روی زانو می نشیند و گوشی را بیشتر به گوش فشار میدهد.
صدا با خِش خِش شنیده می شود.
«...
نگذارید تانکها به جلو نفوذ کنند...
مواظب هواپیماهای دشمن هم باشید.» یکی از هواپیماهای دشمن در سطح پایین حرکت می کند و ناگهان شیرجه می رود.
دوباره صدای ضدهوایی شنیده می شود.
کریم گوشی به دست به آسمان خیره می شود.
از پشت هواپیما مثل لوله بخاری دود بیرون می زند.
انگار چیزی را که او می بیند رزمنده های دیگر هم دیده اند، که صدای الله اکبر «شان» به هوا بلند شده.
«آنجا چه خبر است کریم؟...» کریم با خوشحالی از جا بلند می شود و لبخند می زند.
ذوق و شوق اش را نمی تواند پنهان کند: «زدیم.
یکی از کلاغها را زدیم، دارد سقوط می کند، از نفس خیر شما بود حاج عباس.» عباس جعبه خالی مهمات را نشان داد و گفت: «بفرمایید بنشینید».
خلبان عراقی که به عباس خیره شده بود، جلو آمد و نشست.
جعبه مهمات که حکم صندلی دفتر فرماندهی را دارد، زیر سنگینی هیکل درشت خلبان به سر و صدا می افتد.
«دستهایش را باز کنید.» فؤاد یک قدم جلو آمد و گفت: خطرناک است حاجی، این بابا قَدِ هواپیمای خودش است یکهو دیدید هوایی شد و...» عباس با ملایمت سرش را تکان می دهد و لبخند میزند: «نگران نباش هیچ مشکلی پیش نمی آید.» یکی از بسیجی ها به آرامی دستهای خلبان را از قید دستبند آزاد می کند.
خلبان مچ دستش را مالش می دهد و هیکل گنده اش را روی جعبه مهمات جابجا می کند.
«گرسنه نیستی؟» فؤاد حرفهای عباس را ترجمه می کند.
خلبان عراقی دستش را روی شکمش می گذارد و جمله ای را چند بار تکرار می کند.
فؤاد لبخند می زند و هی هی می کند.
«از قرار معلوم حاضر است یک گاو را فی الفور قورت بدهد.» عباس از جا بلند می شود و به طرف خلبان می رود.
فؤاد خودش را جمع و جور می کند و منتظر است تا خلبان دست از پا خطا کند.
عباس دستش را روی شانه خلبان می گذارد و می گوید: «می دانی روی چه کسانی بمب می ریزی؟» فؤاد بلافاصله ترجمه می کند.
خلبان به نقطه ای زُل میزند.
جوانک بسیجی منتظر است تا فرمانده دستور آوردن غذا را بدهد.
عباس منتظرش نمی گذارد.
«برو برای این بنده خدا غذا بیاور، از قول من بگو جیره ده نفره بدهند.» فؤاد به عربی چیزی می گوید و خلبان لبخند می زند.
عباس دست خلبان را می گیرد و می گوید: «ما ادعا نداریم که می خواهیم با عدل علی علیه السلام با تو رفتار کنیم، اما دستِ نقد با جنگی که شما راه انداختید دشمن برای ما دشمن است و وقتی اسیر شد به حکم مولا با او خوش رفتاری می کنیم».
بعد از ترجمه حرفهای عباس خلبان صورتش را در دستهایش پنهان می کند.
عباس روی جعبه خالی مهمات می نشینند و در حالیکه به خلبان عراقی خیره شده می گوید: «من می خواهم با این اسیر تنها باشم.
فکر می کنم عمل ما بیشتر از حرف و شعار تأثیر داشته باشد.» فؤاد به چشمان خیس از اشک خلبان نگاه کرد و بیرون آمد.
حالا دیگر هیکل گنده خلبان باعث تعجب کسی نمی شود.
عباس دستور داده که بگذارند او آزادانه در میان نیروها رفت و آمد کند.
خلبان مثل بچه های کوچک از رفتار نیروهای ایرانی ذوق زده می شود.
وقتی کریم او را دید که پشت یکی از خاکریزها نشسته و فکر می کند مشکوک شد.
فؤاد که همیشه آماده بود همراه کریم شد.
خلبان زانوی غم در بغل گرفته بود و اشک می ریخت.
فؤاد کنارش نشست.
خلبان فقط به رو به رو نگاه می کرد و حرف میزد: «از روزی که به دنیا آمدم خیلی چیزهای عجیب و غربی دیدم.
اما ندیدم آدمهایی که شب و روز با گلوله سر و کار دارند تا این حد با دوست و دشمن مهربان باشند.
ارتش عراق هیچوقت به ما نگفت که به جنگ چه کسانی می رویم.
من تو این بیست روز با اعتقادات شما آشنا شدم.
همین سربازی که با من زندگی می کند چیزهای خیلی بزرگی از شرف و مردانگی به من یاد داد...» «کدام سرباز را می گویی؟ منظورت حاج عباس است؟» خلبان گفت: بله سرباز عباس کریمی را می گویم».
فؤاد لبخندی زد و گفت: درست او هم سرباز است هم فرمانده تیپ.
یعنی فرمانده همه کسانی که در این منطقه می جنگند.» خلبان که فکر می کرد فؤاد شوخی می کند لبخند زد، امّا وقتی به چهره فؤاد چشم دوخت ناگهان از جا بلند شد.
فؤاد دانه های درشت عرق را روی پیشانی او دید.
کلمات به درستی در دهان خلبان نمی چرخید و صدایش به زور از گلویش بیرون می آمد: «یعنی این جوان لاغر اندام، با آن لباسهای ساده و بی درجه فرمانده تیپ است؟ چطور می شود فرمانده تیپ با یک ستوان چند شبانه روز زندگی کند، تو حقیقت را نمی گویی فؤاد!» فؤاد دوباره لبخند زد و گفت: «حاج عباس در جنگ سابقه طولانی دارد.
حتی وقتی در کردستان می جنگید ضدانقلاب و عراقیها برای سر او جایزه گذاشته بودند.» خلبان صبر نکرد تا بقیه حرفهای فؤاد را بشنود و به راه افتاد.
فؤاد نمی دانست او چه خیالی دارد.
خلبان حالا دیگر می دوید و تا فؤاد برسد او خودش را به سنگر عباس رسانده بود.
عباس با تعجب به قیافه آشفته خلبان نگاه کرد.
فؤاد رسید و دید که خلبان زانو زده است.
عباس از حرفهای او سر در نمی آورد.
خلبان می گفت و گریه می کرد.
فؤاد به طرف عباس رفت و گفت: «وقتی گفتم شما فرمانده تیپ هستید یکهو قاطی کرد.
بنده خدا به خیالش هم نمی رسیده که با یک فرمانده تیپ دل بدهد و قلوه بگیرد.
فکر می کرده شما یک چیزی بالاتر از نگهبان هستید».
عباس زیر بغل خلبان را گرفت و او را از جا بلند کرد.
فؤاد گفت: «راستی چکارش کردید حاج عباس؟».
عباس در حالیکه اشکهای خلبان را پاک می کرد گفت: «چکار باید می کردم؟ همان رفتاری را با او داشتم که همه بچه های جنگ با اسرا دارند».
چند روز بعد فؤاد در حالیکه خوش و سرحال به نظر می رسید به سنگر فرماندهی رفت و گفت: «حاج عباس خلبان عراقی حاضر نیست او را به اردگاه اسرا بفرستیم.
می گوید می خواهم مثل یک سرباز در اختیار فرمانده شما باشم».
در روزهای بعد عباس خبر خوشی را به نیروهایش داد: «برادران عزیز، با اطلاعات ارزشمندی که اسرا با میل و رغبت در اختیار ما گذاشتند خودتان را برای عملیات والفجر پنج آماده کنید».