خاتميت و امامت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خاتميت و امامت - نسخه متنی

سيد احمد خاتمي

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید
خاتميت و امامت
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الر حمن الرحيم
(وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ).[1]
افتخار مي‎كنيم كه در اين جلسه‎ باعظمت و در حضور فضلا و اساتيد، يكي از مسائل اعتقادي را در سطح علمي و دور از تعصّب و با تحليل عقلاني و قرآني مطرح كنيم.
شيوه‎ي اهل علم اين است و از شبهات نمي‌ترسند. شبهات مايه‎ي تكامل علم مي‌شود و دانش‎هاي بشري و ديني نيز در سايه‎ي همين مناظرات، كامل تر مي‎شوند. بنابراين ما از شبهات و پرسش‎ها با كمال اشتياق استقبال مي‌كنيم و خوشحال مي‎شويم كه آن‎ها را تجزيه و تحليل كنيم. چون دين ما ديني محكم و پاسخ‌گوي همه‎ي اين‌هاست. حضرت امام (ره) درباره‌ي تأليف كتاب كشف الاسرار فرمود: مؤلف اسرار هزار ساله براي من پيغام داد كه اين شبهات در اختيار جوانان بود و چون كسي به آنها جواب نمي‎داد، من آنها را جمع و چاپ كردم تا در شما حركت ايجاد كنم كه پاسخ آنها را بدهيد. نظر امام اين بود كه اين شبهات و اشكال‎ها نبايد موجب ترس ما شود، بلكه بايد در ما ايجاد حركت به سوي حقيقت كند. تاريخ انبيا و اوليا نشان مي‎دهد كه آن‎ها هميشه اهل منطق بوده‌اند. «قُل‎هاتوا بُرهانُكم»[2] براي همه‎ي انبياست و به پيغمبر خاتم اختصاص ندارد. موضوع بحث ما در اين جا مسئله‎ي امامت و خاتميت است و اين كه اين دو در نزد شيعه با هم هم‌سو هستند و اعتقاد به امامت كوچك ترين اختلافي با خاتميّت ندارد.
امامت
در زبان فارسي امامت به معناي پيشوايي است و در قرآن هم به معناي پيشوايي آمده است، اما نه پيشوايي در احكام و عقايد، بلكه به معناي زمامداري مطلق كه همه‎ي قلمروها را در بر گيرد. چون ابراهيم (ع) ، اوّل خليل، بعد نبيّ، سپس رسول، و در آخرين مرحله امام شد: (وَ إِذِ ابْتَلى إِبْراهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قالَ إِنِّي جاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قالَ لا يَنالُ عَهْدِي الظَّالِمِينَ)[3] در دوران نبوّت بُت‌ها را شكست و آماده‎ي سوختن و ذبح فرزندش شد. در آيه‎ي ديگر مي‎فرمايد (إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبِينُ)[4] بلا يعني امتحان. بعد از آن كه مراحل خُلَّقت، نبوّت رسالت تمام شد به مرحله‎ي امامت (پيشوايي يك انسان معصوم در احكام و عقايد حتّي مسئله‎ي زمام داري و اداره‎ي اجتماع) مي‎رسد.
امامت از ديدگاه اهل سنت اهل
اهل سنّت مي‎گويند: «رئاسَة‍ٌ دينيّةٌ لِتنظيمِ امورِ الاُمّة مِن تدبير الجُيوش و سدّ الثُغور و ردع الظالم و الأخذ للمظلوم و اقامة الحدود و قسم الفييء بين المسلمين و قيادَت الدفع بهم في حجهم و عزوهم»؛ امام، انساني است كه براي تنظيم امور امّت برگزيده مي‎شود و وظيفه اش لشكر كشي و مرزباني، مبارزه با ظالم و گرفتن حقّ مظلوم، اقامه‎ي حدود، تقسيم غنايم، و رهبري در حجّ و جنگ است.
طبق اين تعريف، امامت شرايط دشواري ندارد و هر انسان عاقل، پخته و مدير و تا حدّي آگاه به احكام اسلام مي‎تواند امام شود و نيز مي‎توان او را برگزيد.
آنها معتقدند اگر امام ستم كند نبايد به سبب آن از امامت خلع شود؛ «لايُخلَعُ الإمامُ بالظُّلمِ و ضَربِ الأبشار». بلكه علما و فقها بايد با تذكر، او را به راه راست هدايت كنند؛ چون ممكن است قيام عليه او موجب خون‌ريزي شود كه به مصلحت اسلام نيست. اين نوع امامت هيچ شرايطي را لازم ندارد.
امامت از ديدگاه شيعه
امام پيغمبر نيست، وحي تشريعي و كتاب ندارد، بلكه تابع كتاب و شريعت پيامبر(ص) است. پيغمبر اكرم(ص) يك مَلَأيي داشت كه با رفتن ايشان خلأ مي‎شود. امام علاوه بر لشكركشي، حفظ نظام، مرزباني، مبارزه با ظالم، گرفتن حق مظلوم و ... بايد خلأ‎هايي را كه بعد از پيغمبر اكرم(ص) پيش آمده پر كند.
در درجه‎ي اوّل امام بايد احكامي‎كه پيغمبر اكرم(ص) كلّيات آنها را آورد و زمان به آن حضرت مهلت نداد تا تفاصيل آنها را بيان كند، به تفصيل بيان كنند. رسالت بيست و سه سال طول كشيد، سيزده سال در مكّه بود، و مشركين چنان پيامبر را محصور كرده بودند كه ايشان حتي موفق به بيان احكام نماز نشدند. ده سال هم در مدينه بودند و كارهاي ايشان در اين مدت آن قدر زياد بود كه واقعاً شبيه معجزه بود. پيغمبر(ص) بيست و هفت جنگ را رهبري كردند و، پنجاه و پنج سَريّه داشتند و حدود سيصد و شانزده قرارداد نظامي، اقتصادي و اخلاقي با عشاير امضا كردند.
مرحوم علاّمه آقاي احمدي ميانجي (ره) در كتاب المكاتيب الرسول به آنها اشاره نموده است. آن حضرت در مدينه با يهود لَجوج مواجه بود و هميشه با آنها مناظره و مباحثه مي‎نمود؛ هم چنين بايد مراقب منافقيني بود كه شب و روز عليه او فعاليت مي‎كردند. علاوه بر اين‎ها بايد احكام و عقايد را بيان مي‎نمود و پاسخ‌گوي سؤال‎ها بود. گاهي تفصيل آنها را با زبان و گاهي با عمل بيان مي‌كرد: «صلّوا كما رأيتُمون اُصَلّي» امّا زمان به حضرت اجازه نداد كه احكام جامع را بيان كند، لذا ائمه(ع) اين خلأ را پر كردند.
خلأ دوم، تفسير قرآن مجيد است. رسول اكرم(ص) ، قرآن مجيد را دَه تا دَه تا تفسير مي‎كرد. نبايد گفت كه چون قرآن «بلسانٍ عربيٍ مُبينٍ» است، تفسير نمي‌خواهد؛ همان گونه كه كتاب‎هاي فيزيك، شيمي و ... كه به زبان فارسي نوشته شده اند نياز به معلم دارند، قرآن نيز نياز به معلم و استاد دارد. پس يكي از وظايف پيغمبر اكرم(ص) تفسير قرآن مجيد بود.
سوّمين خلأ علمي كه با رفتن پيغمبر اكرم(ص) پيش آمد، مسئله‎ي پاسخ به شبهات و تشكيكات بود. مرتب يهوديان يمن و ديگر كشورها و مسيحيان شام مي‎آمدند و سؤالاتي را مطرح مي‎كردند.
نصاراي نَجران معتقد به اُلوهيت مسيح بودند و مي‎گفتند اگر بشر بود بايد پدر و مادر مي‌داشت و با اين شبهات انديشه‎ي مسلمانان را آلوده مي‎كردند. قرآن مجيد پاسخ اين‎ها را گفت: (إِنَّ مَثَلَ عِيسى عِنْدَ اللَّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرابٍ)[5]. اگر واقعاً فقدان پدر نشانه‎ي اُلوهيت است، آدم اولي است كه اِله باشد؛ چون نه پدر داشت و نه مادر.
علي بن حاتم ارمني، به محضر پيغمبر آمد. رسول گرامي در حال خواندن اين آيه بود: (إِنَّ كَثِيراً مِنَ الْأَحْبارِ وَ الرُّهْبانِ)[6] اين‎ها اهبار و رهباني را به الوهيت پذيرفتند. عرض كرد: اگر مقصود ما هستيم ما هرگز اهبار و راهبان خود را خدا نمي‎دانيم. پيامبر(ص) فرمود: اگر در انجيل يا كتب مقدّس چيزي حرام باشد، امّا اين اهبار و راهبان بگويند حلال است كدام را مي‎پذيري؟ گفت: دوّمي را. فرمود: ربّ همين است. زِمام تشريع را از خدا گرفته و به دست اهبار و رُهبان داده اي كه يك نوعي ربوبيّت و شرك است. قانون‌گذار خداست. بشر هرگز حق قانون‌گذاري ندارد، بلكه در پرتو اين قوانين الهي، برنامه‌ريزي مي‌كند. سپس آيه را معنا كرد و مطلب را روشن ساخت.
خلأ چهارم: وجود پيامبر اكرم(ص) ميزان حق و باطل بود؛ لذا در زمان ايشان تعدّد مذهب نداشتيم چون آنچه مطابق فرمايش اوست حق، و خلاف آن باطل است. تمام فرقه‌گرايي‎ها و اين كه ـ اگر صحيح باشد ـ مي‌گويد: «سَتَفتَرِقُ اُمّتي إلي ثلاثٍ و سبعين فرقةٍ»[7] بعد از پيغمبر اكرم(ص) درست شد؛ چون مردم زير بار يك انسان معصوم كه ميزان حق و باطل است نرفتند. اگر مسلمين به معصوم مراجعه مي‎كردند حق و باطل را مي‌شناختند و فرقه‌بازي از بين مي‎رفت و همه‎ي مسلمان‎ها «فرقه‌‌ي واحدة» و سدّي در برابر اتباع بيگانگان مي‎شدند.
خلأ پنجم: پيغمبر اكرم(ص) تنها تربيت ظاهري نمي‎كرد بلكه قلوب برخي را هم تصرّف مي‎كرد و عارف‌پرور بود، البته به عرفان واقعي؛ و انسان‎هايي مستعد (مثل اباذر و سلمان و ...) را به مقام متعالي انسانيّت مي‌رساند. با رفتن پيغمبر اكرم(ص) اين خلأ به وجود آمد. عقل نمي‌گويد لطف الهي مي‎گويد: امامي كه بعد از رسول(ص) خدا مي‎آيد، هر كه باشد، بايد علاوه بر زمامداري و حكومت اين خلأ‎ها را نيز پر كند. اين خلأها تربيت غيبي لازم دارد؛ چون تربيت عادي نمي‎تواند انساني را پرورش دهد كه تفصيل احكام را بگويد. در عين حال كه بر او وحي نمي‌شود، همه‎ي احكام را مي‎داند.
پس امام بايد تفصيل احكام را بيان و قرآن را تفسير كند، پرسش‌ها را پاسخ گويد و در جامعه، ميزان حق و باطل باشد، همان گونه كه در امت‌هاي پيشين نيز بوده اند. (قُلْ كَفي بِاللَّهِ بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ شَهِيداً)[8] در امم پيشين انسان‎هايي بودند كه آموزش‎هاي غيبي داشتند ولي نبي نبودند؛ مثل حضرت خِضر. خضر نبي نيست امّا آموزش‎هايي دارد كه نبيّ زمان از او بهره گرفت. (فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً)[9] موسي به او گفت: (قالَ لَهُ مُوسى هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلى أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً)[10]. خضر پيغمبر نيست و كتاب و شريعتي ندارد، ولي آموزش‎هاي غيبي و الهي براي مردم دارد.
آصف بخيا (قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ)[11] اين علم را در مكتب نخوانده بود. اگر اين نوع علوم مكتبي بود همه اين‎ها را ياد مي‎گرفتند.[1] . بحار الانوار، ج 22، ص 421، 1404 ق.
[2] . بقره، 111.
[3] . بقره، 124.
[4] . صافّات، 106.
[5] . آل عمران، 59
[6] . توبه، 34.
[7] . مجلسي، بحار الانوار، ج 2، ص 312، مؤسسة الوفاء، بيروت، 14104 ق.
[8] . رعد، 43.
[9] . كهف، 65.
[10] . كهف،‌ 66.
[11] . النمل، 40.
@#@ بنابراين فردي بايد بعد از رسول خدا(ص) بيايد كه علاوه بر جنبه‎هاي ظاهري خلاء‎ها را پر كند اگر چنين نكند به هدف نمي‎رسد. اسلام فقط حكومت نيست، حكومت ابزاري براي ارزش‎ها و پياده كردن احكام و حكومت قرآن است. اين فرد، نياز به آموزش غيبي دارد، اين آموزش نياز به رسالت و نبوّت ندارد. اين فرد با عنايت الهي بايد احكام را بداند.
ما معتقديم دو حكم در جهان وجود دارد: 1. حكم الهي، 2. حكم جاهلي. اگر حكم، ريشه در وحي داشته باشد، الهي است و اگر ريشه در وحي نداشته باشد حكم جاهلي است؛ بنابراين بايد تمام احكام و قرآن، از اول تا آخر، و تمام پرسش‎ها ريشه‎ي وحياني پيدا كند و به خدا برسد و إلاّ به حكم جاهلي برمي‌گردند. (أَ فَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ)[1]. «الحكمُ إمّا حكمٌ الهيٌ و إمّا حكمٌ جاهليٌ». جمعيتي كه امامت را فقط در حدّ يك رييس جمهور و زمام‌دار تنزّل داده اند و بعد از پيغمبر(ص) ميزان حق و باطل را نپذيرفته اند با مشكل مواجه شده و اين همه قواعد ساخته اند. (قياس، استحسان، سدُّ الذّرايع، فتحُ الذّرايع و ...) چرا؟ خَلأ را نتوانسته اند پر كنند. حتماً لازم بود اين خلأ پر شود. اگر به صحابه و تابعين رجوع كنند آنها حوض كوچكي در مقابل اين درياي معارف هستند و لذا در معارف به تمام معنا لنگ‌اند. در احكام هم ديدند خلأ هست، به ناچار به قياس، استحسان، سدّ الذرايع، فتح الذرايع، قول الصحابي، نَومُ الصحابي، رؤيت الصحابي و ... پناه بردند؛ اين‎ها را پيغمبر كردند و با آنها تشريع را درست كردند. ما معتقديم چون اين‎ها ريشه‌ي وحي و الهي ندارند و از قرآن و سنّت گرفته نشده اند، نمي‌توانيم اين‎ها را خدايي بدانيم، هر چند ممكن است برخي، از نظر نتيجه درست باشند. حتماً بايد اين خلأها با انساني پر شود كه مهر الهي بر او خورده است. (عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً) و (قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ) باشد. اگر اين شخص اين‎ها را گفت، همه به وحي و مركز الهي مي‌رسند و حكم الهي مي‎شوند نه جاهلي.
پس تا اين جا گفته شد كه: الإمامةُ عند السُّنَة سياسةٌ وقتيّة و امامت نزد شيعه ساسيت وقتيه نيست، بلكه يك نوع زعامت ديني و دنيوي و نيز عهده‌داري كارهاي پيامبر(ص) است، «إلاّ كونُه محلاًّ لِنُزولِ الوحيِ و الشّريعةِ و الكتاب».
خاتميت
خاتَم به معناي مُهر نيست. هر چند الآن عرب به انگشتر خاتم مي‎گويد. خاتم ختم كننده و در فارسي پايان‌بخش است. خاتم النّبيّين يعني پايان بخش سلسله‎ي انبيا نبي كيست؟ نبي كسي است كه طرفِ وحي است. يا نبيّ را مجرّد مي‎گيريم، يعني خبردار، يا متعدّي مي‎گيريم؛ يعني خبر ده. در هر صورت «خاتم النّبيين» در سوره‎ي مباركه‎ي احزاب به معناي پايان بخش سلسله‎ي نبوّت است. البته اگر به مُهر خاتم مي‎گويند بدين جهت است كه به وسيله‎ي خاتم (انگشتر) نامه را ختم مي‎كردند به نشانه‎ي اين كه مطلب نامه تمام شده است و اگر بعد از مهر چيزي اضافه شده باشد از نويسنده نيست. «لِأنّه يُختَم بِهِ الرسائل».
يكي از علل اعجاز قرآن اين است كه در آن تهافُت و تناقض نيست. (وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً)[2]. همين كه در آن اختلاف نيست از نشانه‎هاي اين است كه از جانب خداست. خدا محيط است. بشر محيط نيست. در دوران جواني يك فكر در ميان سالي فكري ديگر و در پيري فكر سوّمي دارد؛ ولي خداي محيط بر جهان از اول تا آخر يك مطلب را عرضه مي‌كند. عدم اختلاف نشانه‎ي اين است كه اين كتاب (قرآن) كتاب بشري نيست. اين كتاب مي‎گويد: (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِينا)[3]. از نظر شيعه آيه در غدير و از نظر گروهي از اهل سنّت در عرفه يا روز دهم نازل شده است.
اين آيه حاكي از اين است كه دين مُهر و موم شد، به حدّ كمال رسيد، نعمت هم پايان يافت. از اين طرف برمي‌گرديم مي‎بينيم احكامي‎كه از رسول خدا نقل شده است در نزد اهل سنت در حدود 500 روايت و در نزد شيعه نيز همين مقدار است. مسلّماً اين مقدار روايت ـ كه برخي تكراري و برخي در مورد مسائل پايين فقهي است ـ براي اسلامي كه مي‎خواهد در اقتصاد، اجتماع، اخلاق، سياست و در تمام مسائل نظر دهد، كافي نيست. پس چگونه اكمال شده است؟ اگر به حقيقت نگاه كنيم مي‎بينيم اكمالي نيست. به قرآن نگاه مي‌كنيم به روشني مي‎گويد: اكمال هست. جمع آنها اين است كه اكمال دو حالت دارد: يا پيغمبر جزئيات و كليات همه چيز را بگويد كه براي ايشان امكان‌پذير نبود؛ به علت وقت‌سوزي فراوان (چه در مكّه چه در مدينه) فقط كليّات را در عقايد و احكام فرمودند و بقيه را ائمه ـ عليهم السّلام ـ كه مبيّن و روشن گر و مخزن علم رسول خدا هستند بيان مي‌كنند. خدا گروهي را تربيت غيبي و الهي مي‌كند تا با آموزش‎هاي فوق طبيعه بازگوكنندگان آن چه بر پيامبر نازل شده، امّا موفّق به بيانش نگشته است بشوند. به تعبير علمي «الوحي علي قسمين: وحيٌ تشريعيٌ و وحيٌ تبليغيٌ». وحي تشريعي داريم دين را پايه‌گذاري مي‎كند و احكام را مي‌سازد و به تعبير ما انشاء مي‎كند. وحي تبليغي نيز، بيان‌گر چيزي است كه انشاء شده است. خاتميت به معناي پايان بخش بودن پيامبر(ص) نسبت به وحي تشريعي است.
اين كه فردي آموزش غيبي و الهي داشته باشد و اين آموزش‎هاي غيرعادي آن چه با وحي تشريعي انشاء شده است را بيان كند، نه تنها مخالف با خاتميت نيست، بلكه مؤكّد خاتميت است؛ چون يكي از اشكالاتي كه بر خاتميت شده اين است كه مي‌گويند: احكام پيغمبر(ص) نقيصه و كاستي دارد؛ چگونه پيامبري را كه احكامش كاستي دارد، پيغمبر خاتم مي‌دانيد؟ پاسخش اين است كه اين نقيصه و كاستي ـ اگر اين تعبير‎ها صحيح باشد ـ را اين گروه آموزش ديده، معلّم‎ها، مبلّغ‎ها، حافظان سنّت پيغمبر و مخزن علم نَبي مرتفع مي‎گردانند.
وحي فقط اختصاص به انبيا ندارد، بلكه به مادر موسي(ع) (وَ أَوْحَيْنا إِلي أُمِّ مُوسي)[4] و برخي حيوانات نيز به عنوان تكويني وحي شده است: (وَ أَوْحى رَبُّكَ إِلَى النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِي مِنَ الْجِبالِ بُيُوتاً)[5]. اگر وحي در اين افراد هست، چه مانعي دارد كه وحي به معناي آموزش الهي باشد و خدا به اين‎ها گوشزد كند و در قلب آنها القا كند و آن چه را پيامبر آورده، ولي موفق به بيانش نشده است، بازگو كنند. حتماً آموزش‎ها بايد براي نبي باشد؟ خير؛ چون در قرآن آمده است كه خدا گروهي را آموزش‎هاي غيبي داده است امّا نبي نبوده‌اند؛ (وَ يَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَسْتَ مُرْسَلاً قُلْ كَفى بِاللَّهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ مَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ)[6]. علم الكتاب علم عادي نيست. پيغمبر اكرم(ص) مي‌فرمايد: بر حقانيّتم شاهد دارم؛ او كسي است كه نزد او علم الكتاب است. اين علم، علم عادي نيست، علمِ آموزش الهي است كه حتّي در عصر پيامبر(ص) هم بوده است. از نظر روايات ما او علي بن ابيطالب(ع) است. از نظر ظاهر هم فردي است داراي علم و دانش، امّا نه دانش عادي، بلكه دانش برتر.
موسي(ع) به جناب خِضر مي‌گويد: (هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلى أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً)[7]. قبل از اين آيه رشد را به خدا نسبت مي‎دهد؛ (فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً)[8]. در يك زمان دو پيغمبر وجود ندارد. موسي نبيّ است، پس در همان منطقه اي كه او نبي است ديگر اين فرد نبي نيست؛ با اين حال مورد علم الهي قرار مي‎گيرد (عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْما) و گاهي او نبي را هم در يك مسائل خاص آموزش مي‎دهد.
گاهي خداوند به افراد عادي (غير انبيا)، مثل ذي القرنين دستور مي‎دهد. (حَتَّى إِذا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَغْرُبُ فِي عَيْنٍ حَمِئَة) عين «درياست» درياي گِل آلود. حالا اين درياي گِل آلود كجا بود كه آفتاب در آن جا غروب كرد (البته از نظر چشم انداز) (وَ وَجَدَ عِنْدَها قَوْماً قُلْنا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ) به ذي القرنين وحي كرديم و گفتيم: (إِمَّا أَنْ تُعَذِّبَ وَ إِمَّا أَنْ تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسْناً)[9]. ذو القرنين جزو انبيا نيست، ولي انسان بالا و برتر است. حتّي عاصف بَلخيا هم آموزش‎هاي الهي ديده بود؛ (قالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتابِ)[10].
بنابراين نبايد واهمه داشت كه انسان‎هاي والا و برتري باشند و نبي و صاحب كتاب نباشند، بلكه پيرو پيغمبر زمان باشند، امّا احكامي كه نزد اين پيامبر بود و موفق به بيانش نشد را با آموزش‎هاي الهي به اطلاع مردم برسانند.
پس خدا براي تحقّق بخشيدن به آيه‎ي (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ)[11] چنين افرادي را آموزش مي‎دهد، تا آن چه پيامبر موفق به بيانش نشده را بيان كنند. اين اگر مؤكّد خاتميت نباشد مُضِّر آن نيست.[1] . مائده، 50.
[2] . نساء، 82.
[3] . مائده، 3.
[4] . قصص، 7.
[5] . النحل، 68.
[6] . رعد، 43.
[7] . كهف، 66.
[8] . كهف، 65.
[9] . كهف، 86.
[10] . النمل، 40.
[11] . مائده، 3.
/ 1