بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید آسيب شناسي اجتماعي حوزه بسم الله الَّرحْمنِ الَّرحيم من در موضوع آفت شناسى، مسايلى را داشته ام و به مسئولان أمر گفته ام. چند مرتبه (به نظرم سه مرتبه) در جامعه ى مدرّسين خدمت مدرسان بزرگوار رفتم; دو مرتبه شفاهى، يعنى يك مرتبه همين طورى رفتم و صحبت كردم و يك مرتبه رفتم و گفتم حرف هايى دارم، مى خواهم نوار بشود، نوار گذاشتند، صحبت كردم، و يك مرتبه كتباً نوشتيم و رفتيم، تايپ كرديم و هرچه ناله داشتيم، گفتيم. خدمت بعضى از مراجع رسيدم، گفتم و در سخنرانى هايم هم گفته ام; بنابراين، آدم پشت پنهانى نيستم كه حالا بگوييد: نظرت چيست؟ هر كسى كه مثلا بنده را مى بيند، مى داند كه چه مى خواهم بگويم؟ روضه هاى مَن را مثل «قل هوالله» شينده ايد. اگر حرف جديدى است ـ اگر بلد باشم ـ پاسخ مى دهم; ولى مسأله اين است كه در مسايلى كه هست، آفات را اوّل از خودمان شروع بكنيم; مثلا بى ارادگى آفت است; طرف اراده ندارد، صبح او را قِلقِلك مى دهى، غروب مى خندد; يعنى شُل است و نشاط ندارد; در تحصيل نشاط ندارد و همين طور مِنّ و مِنّ مى كند. من دو سه تا آيه براى نشاط و مِنّ و مِنّ بخوانم. سوره ى بقره كه اسمش بقره است، به خاطر اين بود كه حضرت موسى به بنى اسرائيل فرمود: گاوى را بكشيد! كُشته اى در كوچه افتاده بود، معلوم نبود چه كسى او را كشته، خداوند به حضرت موسى أمر كرد كه (إنَّ اللهَ يأمُرُكُمْ أنْ تذبحوا بقرةً); گاوى را بكشيد، و قسمتى از آن را به مُرده بزنيد، مرده به اراده ى خدا زنده مى شود و قاتل خود را معرفى مى كند. حضرت دستور داد گاوى را بكشند، شروع كردند و گفتند: سنّ و رنگ گاو چه طور باشد؟ چه طور باشد، چه طور باشد و ...؟ اين بهانه ى بنى اسرائيلى بود كه هى گفتند: گاو چه طور بايد باشد؟. بالأخره قرآن مى فرمايد: «فَذَبحواها; گاو را ذبح كردند» امّا پشت سر «ذبحواها» مى فرمايد: «و ما كادو يفعلون (بقره 71)»; ولى ذبح نكردند; چرا «ذَبَحوها و ماكادوا يفعلون»؟ ذبح كردند، ذبح نكردند، اين يعنى چه؟ مى خواهد بفرمايد ذبح كردند، امّا چون نشاط نداشتند گويى ذبح نكردند. كار را بايد با نشاط انجام بدهى، اين كه حالا ببينم چه مى شود ... . من رفتم نجف درس بخوانم، عزيزى از من پرسيد، آمدى نجف چه كُنى؟ گفتم: آمدم ببينم، اگر آب و هوايش به من بسازد، بمانم، نسازد برگردم! فرمود: نَجفى نيستى! كسى نجفى است كه بگويد: آمده ام مجتهد بشوم، گرچه از آسمان آتش ببارد! اين، اراده است; اگر كسى اراده داشته باشد، خودش شرايطى را هم كه مساعد نيست، مساعد مى كند. ما در قرآن سه رقم جوان داريم; جوان هايى كه شُل اند; مثل هوا و آب; در هر ظرفى به شكلِ همان ظرف در مى آيند. اين ضرب المثل را تقريباً همه ى ايرانى ها حفظ هستند: «خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو». آيه اش اين است: «ما سَلكَكُمْ فى سِقر» اهل بهشت مى پرسند: چه طور شد جهنّمى شديد؟ جهنّمى ها مى گفتند: «خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو»; «و كُنّا نَخوض مع الخائِضين»; يعنى هر طورى كه زدند، همان طور رقصيديم. يك سرى جوان ها نگاه مى كنند ببينند چه چيزى روى بورس است، همان را ... . يك دسته جوان ها، اين طور نيست كه مثل آب و هوا، شُل باشند; در هر ظرفى شكلِ همان ظرف باشند; از خودشان تصميم دارند; قصّه ى اصحاب كهف. اصحاب كهف چند جوانمرد بيشتر نبودند، ولى ديدند جامعه فاسد است، گفتند ما غارنشينى را مى پذيريم كه خط فكريمان حفظ بماند. غارنيشنى با حفظ عقيده، بر شهر نشينى اى كه عقيده مان را از دست بدهيم، شرف دارد. اصحاب غار (اصحاب كهف)، امروز بهترين درس زندگى براى مسلمان هايى هستند كه در اتريش و سوئيس زندگى مى كنند; يعنى اگر يك عدّه مسلمان در اقليّت قرار گرفتند، الگويشان بايد اصحاب كهف باشد. زندگى خود را طورى ترسيم كنند كه در جامعه ى فاسد، آب نشوند; يك دسته جوان در جامعه آب مى شوند: «و كنّا نخوض مع الخائضين»; گروه دوّم، در جامعه ى فاسد، خودشان را حفظ مى كنند (مثلا اصحاب كهف); گروهى جامعه را عوض مى كنند; آيه اش چيست؟ «فتىً يَذكُرُهم يُقال له ابراهيم» (سوره انبياء آيه 60) يكى بود، ولى جامعه را عوض كرد; حضرت امام يكى بود، ولى ايران را عوض كرد. گاهى فيلم تلويزيون ...، تلويزيون فيلم زيبايى نشان مى دهد، كار را تكرار مى كنيد، بالاخره تمركزتان پاره مى شود و نمى توانيد در امتحان شركت كنيد; تلويزيون شما را بُرده است. دكتر تلويزيون شما را بُرد جزو گروه «و كنّا نخوض مع الخائضين» اگر رفتيد و گفتيد: شبى كه امتحان داريم جذب هيچ فيلمى نمى شويم; هر كس هر چه مى خواهد بگويد، بگويد، بلند شويد و جاى ديگرى رويد «اصحاب كهف» هستيد! ولى اگر طومار و راهپيمايى راه انداختيد، صدا و سيما عوض كرديد، كه شب هايى كه بچّه ها امتحان دارند، فيلم پرجاذبه نشان ندهند، اگر صدا و سيما را عوض كردى، امام مى شوى! پس «وكنا نخوض مع الخائضين» يك گروه هستند; «اصحاب كهف» يك گروهند و «ابراهيم» يك گروه ديگر. يكى از آفت هاى ما شايد اين باشد كه بعضى ها اراده ندارند. بنده هم يك طلبه ى عادى هستم، امّا خداوند دوسه چيزى به من داد سرنوشت من عوض شد، و يكى از آن ها مَدَدى بود كه در چهارده سالگى، وقتى طلبه شدم، روز پنج شبنه به حوزه كاشان آمدم. گفتند امروز درس نيست، گفتم چرا درس نيست؟ گفتند: رسم است. من كمى فكر كردم كه «رسم است» يعنى چه؟ آخر چرا بايد پنج شنبه تعطيل بشود؟ دليل چيست؟ نانواها و قصّاب ها مشغول كارند، چرا بايد حوزه تعطيل باشد؟ جمعه هم نمى گويند بايد تعطيل بشود; جمعه فقط مى گويند وقت ظهر، بايد تعطيل شود: «اذا نودى للصّلوة مِنْ يوم الجمعة فاسعوا الى ذكر الله و ذروالبيع» سپس مى فرمايد: بعد از نماز جمعه برو بازار را باز كن! «إذا قُضيت الصلاة ...»; جمعه هم بايد يك ساعت تعطيل بشود، چرا ما پنج شنبه را تعطيل مى كنيم; گفتم: آقا نمى شود ما اين رسم را قبول نكنيم؟ گفتند: حوزه تعطيل است. گفتم: خودمان حوزه مى شويم. دو سه تا طلبه شديم و مباحثه ى نهج البلاغه را شروع كرديم. به لطف خدا، دو دور نهج البلاغه را مباحثه كرديم، و خدا آية الله آقا سيّد مهدى روحانى، آية الله آقاى احمدى ميانه اى، آية الله موسوى زنجانى، امام جمعه زنجان، و آية الله آذرى را رحمت كند. اين ها، پنج، شش نفر بودند، پنج شنبه و جمعه مباحثه ى تفسير داشتند; اين است كه انسان تصميم بگيرد. حتماً شنيده ايد كه نور خورشيد مقدارى در آب فرو مى رود، حيوان هايى كه در قعر اقيانوسند، نمى توانند از نور استفاده كنند; خودشان توليد نور مى كنند; بعضى حيوان ها نور قرمز، بعضى سبز، بعضى زرد; يعنى قعر اقيانوس مانند شهر چراغانى است! حيوان دريايى وقتى ديد كه نمى تواند از نور خورشيد استفاده بكند، از خودش نور توليد مى كند. ما بايد خودمان تصميم بگيريم و خَلاص! خيلى كارها مى شود كرد. يكى از آفت هاى ما اين است كه بعضى از ماها نمى توانيم تصميم بگيريم. زمان طاغوت جايى نشسته بوديم، دوازده، تا سه بعد از نيمه شب، جلسه اى داشتيم; بحثى بود كه مثلا بايد چه كرد؟ گفتم: ببينيد! كسى مى تواند قيام كند كه گير خودش نباشد; افرادى هستند كه ادرار دارند كسى كه اراده ندارد پا شود و برود ادرار بكند. خوب، اين نمى تواند جامعه را تكان بدهد; چون در ادرارش مانده است! تا اين را گفتم، ديدم كه همه يك مرتبه بلند شدند، او گفت: من بيست دقيقه نگه داشتم! ديگرى گفت: من نيم ساعت است كه نگه داشته ام! گفتم: ببينيد! اراده، خودش چيزى است. يكى از آفت هاى ما اين است كه نمى توانيم تصميم بگيريم. امير المؤمنين(عليه السلام)، در نهج البلاغه، مى فرمايد: كار حقّ را براى اين كه جامعه با من نيست، ترك نكن! اگر حقّ است، بگو! بُرو! در آينده طرفدار پيدا مى كنى; بنابراين، انسان خودش تصميم بگيرد، در مصرف عمرش اجتهاد كند; چون مراجع تقليد مى فرمايند بايد در احكام تقليد كنيد ... عمر ما جزو احكام نيست، بلكه جزو موضوعات است. در كادر مصرف عمرمان، بايد اجتهاد بكنيم; عمرم را كجا مصرف بكنم؟ خيلى كارها مى توانيم بكنيم. امسال قم حركتى كرده; يعنى چند سال است كه مى كند، ولى امسال كمى تُندش كرد. بياييد يك حركت را تندِ تند بكنيم. «بسم الله الرحمن الرحيم»، تعطيلات تابستان را حذف بكنيم، آقا، داغ است! با اتوبوس جايى مى رويم كه خُنك است، مگر نمى شود؟! طلبه هاى بندرعبّاس نمى توانند دماوند بروند؟! طلبه هاى اهواز نمى توانند تويسركان بروند؟! چهار تا اتوبوس مى خواهد. كجا بروند؟ تمام دبيرستان ها تابستان خالى است. تابستان صدهزار مدرسه خالى داريم، با مينى بوس آن جا بروند، موكت بيندازند، پولو عدس بخورند يا نان و سيب زمينى، درس بخوانند، سه ماه تعطيل؟! فاطميّه ى اوّل، فاطميه دوّم، عسكريه ى اوّل، عسكريه ى دوّم، كه چه؟ يكى از آفات ما انگيزه نداشتن است; يكى از آفات ما مِنّ و مِنّ كردن است. يك آيه براى مِنّ و مِنّ برايتان بخوانَم: روز قيامت گروهى به گروهى مى گويند: «اُنظُرونا نقتبس مِنْ نُّورِكُمْ (حديد 13)» نگاه كنيد تا ما از نور شما استفاده كنيم. «قيل ارْجِعوا وراءَ كُمْ فالتمسوا نوراً»; مى گويند: برگرديد و از دنيا نور بياوريد. باز مى گويند: «ألَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ»; آيا ما در دنيا با هم نبوديم؟ مى گويند: چرا با هم بوديم، ولى مِنّ و مِنّ مى كرديد: «فَتَنْتُمْ اَنْفُسكمْ و تَربَّصْتُمْ»; تربُّص يعنى مِنّ و مِنّ كردن .@#@.. درس فقه كه مى خوانيم جدّى بخوانيم! «خُذِ الكتابَ بِقُوّة». اگر نمى خوانيم، جدّى تبليغ برويم. يك پايمان به درس است و يك پايمان نيست! يك شب مطالعه مى كنيم، يك شب مطالعه نمى كنيم! ما بايد اگر آتش هم از آسمان ببارد ... كسى كه مى خواهد نجف درس بخوانَد و مجتهد بشود نبايد در فكر هوا باشد، بايد شرايط را به نفع خودش تغيير بدهد. گفت: چيست كه آويزان است؟ آبى است و مى خوانَد! هر چه فكر كرد ... گفت: ماهى. گفت: ماهى كه آويزان نيست؟ گفت: آويزانش مى كنيم! گفت: آبى نيست. گفته: رنگش مى كنيم! گفت نمى خواند؟ گفت: در شكمش نوار مى گذاريم! وقتى كه من چيزى گفتم، بايد شرايطش را هم جور بكنم. مى دانيد كه چرا به امام زمان، امام زمان مى گويند؟ امام زمان، يعنى او امام بر زمان است; يعنى او زمان را عقب خودش مى كشد. شما بايد قالب ساز باشى نَه قالب پذير; اگر قالب پذير باشيم كه آب هندوانه ايم! قالب ساز بايد باشيم. آيه ى قالب ساز بودن اين است: «وجْعَلْنا للمتّقينَ اماماً»; يعنى خدايا! من قالب ساز باشَم، ديگران عقبِ من بيايند ... 1. انگيزه; 2. مِنّ و مِنّ نكردن; 3. حذف تعطيلات (حتى المقدور). مسأله ى ديگر اين است كه اگر درس هايى را كه مى خوانيم، احساس كنيم كاربردى است، نشاط آور مى شود; چون بعضى از طلبه ها ممكن است نشاط نداشته باشند; علّت اين كه نشاط ندارند اين است كه مى خوانند، ولى نمى توانند مصرف بكنند. يك چيزهايى خوانده است، نمى تواند عرضه بكند، ناراحت است; عُقده اى مى شود; مثل زنى كه غذا پخته، ولى ميهمان مى آيد و مى گويد: من زكام هستم و غذاى شما باب طبع من نيست! حالِ اين آشپز گرفته مى شود; امّا اگر اين خانم از اوّل بداند كه اين ميهمان غذا را تا آخر مى خورَد. دستت درد نكند هم مى گويد، خستگى صاحب خانه هم بر طرف مى شود. ما بايد درس هايى را كه مى خوانيم ...، خدا اموات را رحمت بكند. من نمى خواستم طلبه بشوم. پدرم با زور طلبه ام كرد. گفتم: آقا! چه قدر اصرار دارى كه من طلبه بشوم؟ گفت: من مى خواهم تو قرآن بفهمى. دستم را گرفت و به حوزه ى علميه كاشان بُرد و روز اوّل معلم گفت: ضَرَبَ، ضربا، ضَرَبوا، خوب! ما ياد گرفتيم. گفتم: آقا، قرآن ياد گرفتم; ضَرَبَ، ضربا، ضَرَبوا! يعنى سربه سر پدرم گذاشتم. اگر استاد من آن روز هنر داشت و به جاى ضَرَبَ زيدٌ عمرواً به من «ضَرَب الله مثلا» مى گفت; اين فاعل و مفعول را از قرآن در مى آورد، مى گفتم: آقاجان راست مى گويى، اوّلين روزى كه آمدم در حوزه، در كلمه ى اوّل با قرآن آشنا شدم. گاهى وقت ها ما مزّه ى چيزى را درك نمى كنيم. اگر مزّه ى آن را درك كنيم ... . خيلى وقت ها چيزى هست; مثلا فكر مى كنيم اين آيه الآن به زندگى ما چه ربطى دارد؟ امّا اگر كمى تدبّر كنيم و اين را به زندگى ارتباط بدهيم، اين ... . براى مثال، يوسف خوابى ديد و آن را به برادرش گفت. پدرش گفت: يا بُنَىّ، پسر كوچولو! «لا تَقْصُص رُؤياكَ على إخوتِك»; رؤيا و خوابت را براى برادرانت بازگو مكن، «فَيَكيدوا لَكَ كيداً»; مى گوييم حالا كه چه؟ چند هزار سال پيش يك نوجوانى خوابى ديده است، خوابش را به بابايش گفته است، بابايش هم گفته است خوابَت را مگو، حالا اين حرف به چه درد من مى خورَد؟! كه خواب ديد؟ بابايش هم گفت خوابت را مگو. اين با اين عقيده. ولى كسى هم كه سخنرانى مى كند، حرفى مى زَنَد كه تاريخ تمام شد و دين افيون است و فرض كنيد كه با دنياى تمّدن نمى سازَد و غيره، او آسيب پذير است. امّا اگر اين طلبه شأن نزولِ روزِ تمام آيات را بلد باشد، بگويد: ببينيد! آيا مى دانيد «لا تَقْصُص رؤياك على الاخوتكَ» يعنى چه؟ مى گويد: خوابت را مگو، «فَيَكيدوا لَكَ كيداً» نقشه مى كشند; مثل اين كه مى گوييم: لا تأكل الرّمان لِأَنه حامِض; منصوص العِلّمة است. وقتى مى گويد: «فَيَكيدوا لَكَ كيداً»; پس نبايد كتاب هاى خطّى را بگوييم. الآن چند هزار كتاب منحصر به فَرد عُلماى شيعه هست كه در كتابخانه هاى هندوها است. گفتيم كه كجا كتاب خطى است، «فَيَكيدوا لَكَ كيداً». الآن ما همين مسابقات المپيادى را كه داريم برگزار مى كنيم، تيزترين بچه هايمان را خودمان مطرح مى كنيم، بعد از كشورهاى بيگانه و دشمن مى آيند و برايشان دلار و گذرنامه مى فرستند، «فَيَكيدوا لَكَ كيداً». لاتَقْصُص افكار نابغه را «فيكيدوا لَكَ كيداً». لا تَقْصُص عتيقه هاى تخت جشميد را، بنده خودم دلار دادم و اتريش رفتم. با چشم خودم تخت جمشيد را در اتريش ديدم. من نفهميدم كه با كدام كشتى اين سنگ ها را دزديدند. لا تقصص حتى مجسمّه ها را «فَيَكيدوا لَكَ كيداً». كتاب هاى خطى «فَيَكيدوا لَكَ كيداً». افكار نابغه، «فَيَكيدوا لَكَ كيداً». اين جا عكس بردارى ممنوع. چرا؟ «فَيَكيدوا لَكَ كيداً». اين جا انبار مهمّات است، نقل نكنيد، «فَيَكيدوا لَكَ كيداً»; پس خواب نيست، اين «فَيَكيدوا لَكَ كيداً» درس رازدارى است; هر چيزى را كه اگر دشمن متوجّه بشود «فَيَكيدوا لَكَ كيداً»; پس اين قصّه ى يوسف نيست، قصّه ى زندگى ما مى شود. يوسفى بود، بود كه بود، به من چه كه بود. بُردنش، من چه خاكى به سرم بكنم! به اسم بازى بُردنش! من چه خاكى به سَرم بريزم! پرتَش كردند، به من چه؟ آمدند گريه كردند و شبانه پيراهنش را خونى كردند و گفتند: گرگ پاره اش كرده است. اگر اين گونه تفسير بگوييم، اصلا كسى مسجد نمى آيد. بعد مى نشينيم و مى گوييم آسيب پذيرى تبليغات، نه آقا! آسيب پذيرى نيست، تو بَلَد نيستى تفسير بگويى! حالا من تفسير مى گويم. يوسفى بود، بچّه هاى همه ى شما يوسف هستند; بُردنش، همه شما را مى بَرَنْد; به اسم بازى بُردنش، همه ى شما را به اسم بازى مى بَرَنْد; پرتش كردند، شما را هم از هدف پَرت مى كنند; مى نشانَنْد بلژيك و مكزيك، گُل مى زَننَد كه ببينيد توپ بلژيك كجا رفت، تا نفهمى نفس خودت به كجا مى رود; پرتش كردند، پرتتان مى كنند، شبانه مى آيند، جَوّ سازى مى كنند: «بِدَم الكَذِب»; كارهاى قُلاّبى مى كنند. اگر گفتيد يوسف هستيد، به اسم بازى شما را مى بَرَند، گريه و حُقّه بازى مى كنند، بدم كَذِب، خون مصنوعى، جوّ سازى، اشك دروغى و ...، جوانى كه به مسجد مى آيد مى گويد: خدا دارد با من حرف مى زَنَد. فردا شب هم به مسجد مى آيد. شما قصّه ى يوسف را به آن زمان بُرده ايد، بعد جوان مى آيد و مى گويد ربطى به زندگى من نداشت. من نمى توانَم گوشت كيلويى چهار هزار تومان بخورم، ببينم كه چه كسى چند هزار سال پيش در چاه افتاده است. خوب افتاده، برويد درش بياوريد! چگونه تفسير بگوييم كه اين احساس كند به )روز (است؟ مسأله ى سليقه، مسأله ى مهّمى است. حُسن انتخاب; درس هايى كه مى خوانيم، درسى باشد كه موضوع آن به روز باشد. يك وقت ممكن است شما در مسأله اى تحقيق كنيد كه وجود خارجى نداشته باشد; درس مى خوانى، تحقيق هم مى كُنى، ولى مثلا راجع به گوشت اِرْنَب، هر چه مى خوانى ... كه آيا پدرم يا مادرم گوشت ارنب خورده است؟ جدّ و آبادم خورده است؟ امّا اگر بحث كردى كه آيا دختر مى توانَد بدون إذن پدرش، داماد انتخاب بكند يا نه؟ اذن واجب است يا لازم؟ ... إذن وَلى مسأله ى روز است; چون دخترها عاشق پسرها مى شوند، يواشكى با پسر قرارداد مى بندند. إذن ولى بحث روز است، گوشت خرگوش بحث روز نيست. اگر شما فقهى خواندى كه ديدى مى توانى در دانشگاه مصرف كُنى، عاشق درس خواندن مى شوى; امّا اگر اين جا معطّل شدى به بحث علمى، تحقيق كردى; امّا كاربُرد ... و لذا سيصدو پنجاه تا «أعوذُ» در كامپيوتر است. يكى از آن ها اين است كه هر روز پيغمبر ما مى فرمود: «أعوذبك مِن علم لايَنْفَعْ; پناه مى برم از علم بى خاصيّت»، يكى از آفات اين است. ما بايد چيزى بخوانيم كه بتوانيم عين آن را در جاى ديگر ... . قرآن هم همين طور است. قرآن كه قصّه مى گويد، مى فرمايد: «و كذلك نَجْزِ المحسنين و كذلك نُنْجِ المؤمنين»، اين كذلك ها مى دانى يعنى چه؟ يعنى فكر نكن قصّه مربوط به گذشته است، تو هم اگر مثل يوسف باشى به سرنوشت يوسف مبتلا مى شوى. همان لطفى كه به يوسف كرديم، و «كذلك نُجْزِ المحسنين». اين كذلك يعنى فتوكپى اش مالِ خودت هم هست. ما بايد درسى بخوانيم كه بتوانيم صادر كنيم. خود بنده مشكلى داشتم و مكرّر مى گفتم: يعنى چه؟ وقتى فهميدم كه اين مشكل حلّ شد، راحت شدم; مى گفتم چرا در رساله نوشته اند مرجع تقليد بايد عاقل باشد؟ مگر تا حالا مرجع ديوانه داشته ايم؟ از اين كه چرا اين در توضيح المسائل است، ناراحت بودم. امروز عصر، خانه ى آية الله تبريزى رفتم. گفتم: آقا، چرا اين را در رساله نوشته ايد؟ فرمود: براى اين كه ما مردى بزرگوار داشتيم كه مرجَع تقليد هم بود; آخر عمر حواسش پريشان شده بود. اسلام به قدرى عزيز است كه مى گويد اگر يك لحظه حواس پرتى پيدا شد، ديگر تاريخ مصرفش ... . نه اين كه مرجع از اوّل ديوانه باشد; ممكن است آخر عمر يك مرجع، بروند يك عمل جرّاحى روى سرش انجام بدهند، سلول هايش جابه جا شود و حواس پَرتى پيدا كند. گفتم: خوب! مشكلم حلّ شد. هى مى گفتم: چرا اين چنين است؟ گاهى وقت ها يك تيغى در مغز آدم است. تا تيغ در مغزَت هست آن را حلّ كُن! به پيش نمازى مى گويند: آقا ببخشيد! چرا مهر شما بلندتر از بقيه مهرها است؟ اوّل آدم نگاه منفى مى كند، ولى وقتى از او پرسيدى مى گويد: يك بار مهر من كوچك بود به پيشانى ام چسبيد، تا آمدم بلند بشوم مهر رفت.@#@ من به اين فكر افتادم كه چه چاره اى بكنم، از آن به بعد يك مهر سنگين گذاشتم كه ديگر مهر به پيشانى ام نچسبَد; يعنى من اوّل فكر مى كنم چرا مهر بزرگ است، توجيه نيستم و ناراحتم، وقتى به آقا مى گويم و آقا حرف مى زَنَد، توجيه مى شوم و خَلاص. ما بايد حرف هايى را كه مى خوانيم، زمان مصرف آن را بدانيم، مكان مصرف آن را بدانيم. زمانى مى خواستند براى روحانيانى كه به روستاها مى روند، درسى بگذارند. دوسه تا از اين اساتيد دانشگاه آمدند و طرحى نوشتند و آوردند كه بنده امضا بكنم. ديدم نوشته است: جامعه شناسى ساسانيان. هر چه فكر كردم كه اين چه ربطى به روستاى ما دارد؟ آيا روان شناسى است؟ گفتم آقا ربطش را نمى فَهمم; بايد بين نياز ما و ... ربط داشته باشد. يكى از آفت ها اين است كه اگر واقعاً نشاط رشته اى را داريد، در همان رشته ى خودت كار بكن. يك قصّه اى از مطهرى برايتان بگويم. شهيد عزيز، علاّمه مطهرى، مى فرمود: پدر داروين پزشك بود، او را دنبال پزشكى فرستاد، شكست خورد; مى خواست پسرش هم دكتر بشود. دنبال آخوندى فرستادش; يعنى آخوند مسيحى ها بشود، كشيش بشود، در رشته ى علوم دينى مسيحّيت هم شكست خورد، جنگ و دعوا، خاك بر سرت، حيف نانى كه تو مى خورى! تو لياقت ندارى! دنبال رشته ى علوم طبيعى رفت و صاحب نظريّه شد. حالا كار نداريم كه نظرّيه اش ردّ شده است، ولى بالأخره آن كسى كه در دو رشته شكست خورد، در يك رشته ى ديگر ... . گاهى وقت ها آفت ما اين است كه نمى دانيم سليقه مان چست. در رشته اى كه با طبعمان نمى سازد، كار مى كنيم، پيش نمى رويم و بعد مى گوييم درس مشكل است; چرا حوزه چنين است؟... ببينيد! زمانى مردم آبگوشت مى خوردند، بعد ساندويچ مى خورند و بعد پيتزا; ما مرتّب آبگوشت مى پزيم و بعد مى گوييم: چرا مردم بلند شدند و رفتند؟ بابا! مردم پيتزا مى خواهند، تو مكرّر روى منبر آبگوشت مى پَزى! در مورد مخاطب شناسى يك خاطره بگويم. قرآن مى فرمايد: موسى كه عصا را انداخت، سه جور شد: يك جا مى فرمايد: عصا را كه انداخت، ماركوچكى شد و در رفت; يك جا مى گويد: «حَيّةٌ تسعى». آيه ديگر مى فرمايد: عصا را كه انداخت، مار معمولى شد و به سعى و تلاش و جنبش افتاد، ولى در نَرفت; پس يك بار مار كوچك شد و در رفت، يك بار مار عادّى شد، تاب خورد، يك جا مى فرمايد: «ثعبانٌ مبين»; عصا را كه انداخت اژدها شد و جلو آمد; بالاخره، عصا مار كوچك، مار معمولى و يا مار بزرگ شد؟ چه چيزى شد؟ نگاه مى كنيم و مى بينيم كه در دفعه ى اوّل، موسى در باغ نبود و مار، كوچك شد و در رفت; چون با اين كه مار كوچكى شد و دَر رفت، موسى ترسيد، و خدا فرمود: «لا تَخَفْ»; اگر مار معمولى بود شايد سكته مى كرد و آبرو ريزى مى شد. دفعه اوّل كه طرف آب بندى نشده است: «جانٌّ وَلىّ مُدبرا»; بعد كه يك مقدار در جريان قرار گرفت: «حيّةٌ تَسعى». در مقابل قُلدرى مثل فرعون، قرآن مى فرمايد: «ثُعبانٌ مبين»; چون چوب سِفت را بايد با تبر سِفت كوبيد، و اين ها مخاطب شناسى است. ببينيد امام چه طورى دعا مى كند! مى فرمايد: «بُطونَنا عن الحرام و الشّبهة، اَلْسِنَتُنا عن الغو و الكذب، أيْدينا عن السّرقة»، ديده ام كه امام وقتى دعا مى كند، يك شكل دعا نمى كند و هر عضوى را به گونه اى دعا مى كند; آدم را تكّه تكّه مى كند! وقتى كه دعا مى كند، بعد كه تكّه تكّه كرد و دعايش تمام شد، بعد جامعه را تكّه تكّه مى كند، مى فرمايد: «و على النساء بالحياء و العِفَّة و عَلَى العلماء و على القضاةِ و على التّجار...»; ما اگر خواسته باشيم كتاب معارف دانشگاه، موفّق بشود، بايد در رشته ى حقوق، آيات و روايات حقوقى بنويسيم. براى رشته ى الهيات مسايل فلسفى بنويسيم; براى اطعمه واشربه، دانشكده ى پزشكى، آيات و روايات اطعمه و اشربه بنويسيم. براى دانشكده ى نظامى، آيات و روايات جبهه و جنگ بنويسيم; براى دانشكده ى روان شناسى... .; يعنى بايد براى هر دانشكده اى يك معارف دينى بنويسيم، اين موفّق است. ما برداشته ايم و يك معارف براى دانشجوها نوشته ايم; لذا الآن منفورترين كتاب هاى دانشگاه، كتاب هاى دينى شده است; چرا؟ به خاطر اين كه ما علم خودمان را نوشته ايم كار به مزاج و نياز آقا نداشتيم. بايد حساب كنيم كه اگر منبر نمى گيرد، علت چيست؟ خدا آقاى فلسفى را رحمت كند! يكى آمد گفت: من مِنْبرم نمى گيرد. خيلى هم مطالعه مى كنم، وَلى نمى گيرد. آقاى فلسفى گفت: بُرو منبر تا به تو بگويم. گفت: همين جا؟ گفت: بله; همين جا برو منبر، ببينم! مثلا آخرين منبرى را كه رفته اى، برو. گفت: باشد. رفت بالاى منبر و گفت: «بسم الله الرحمن الرحيم» و يك سخنرانى كرد، گفت: خوب، مى دانى چرا نمى گيرد؟ گفت: چرا؟ گفت: تو در سخنرانى ات، همه ى انگشت هايت سالم است جز اين انگشتى كه بَغَل انگشت شصتت است، اين سالم نيست; هم بلند است و هم كج و كوله; در سخنرانى ات اين انگشت هاى سالم را مى خوابانى و اين انگشت را كه هم بلند است و هم كج و كوله، مرتّب مثل خيار چمبر تكان مى دهى و اين رمز اين است كه منبر تو نمى گيرد; يكى هم اين كه با قيتون قبايت بازى مى كُنى. ببينيد! گاهى وقت ها گير در خودمان است. استادى در همين فيضيه داشتيم كه نزدش درس مى خوانديم; به نظر لُمعه مى خواندم. خيلى سرش را تكان مى داد. به قدرى سرش را تكان مى داد كه تحت الحنك او شُل مى شد و ما آن روز درس را نمى فهميديم; گير در خودش بود. اين آفات شناسى نمى خواهد. گاهى زمان مناسب نيست. راشد يزدى مى گفت كه دير وقتى بود كه بالاى منبر بودم، گفتم آقايان! كس ديگرى هم هست يا دعا كنم؟ گفتند: آقا! بعد از شما يكى ديگر هم هست كه بخواند. گفت: چه كسى؟ گفتند: خروس; بابا سحر شد! آخر بايد ديد كه چه زمانى منبر مى روم! اين آقايى كه قبل از من بر منبر است، چند دقيقه منبرش طول مى كشد؟ اين درسى كه مى خوانم آيا به ذات من مى خورد، يا نمى خورد؟ براى اين كه بدانى ذاتت چيست، جمله اى از دعاى مكارم الاخلاق، برايت بخوانم. مى فرمايد: «واستَعْمِلْنى»; خدايا! مرا به كار بينداز! «فيما خَلقْتَنى لَهُ»; خدايا! مرا در مسيرى قرار بده كه مرا براى آن آفريدى. گاهى وقت ها اين آقا براى فقه است، بايد فقه بخوانَد; اين آقا براى تفسير است، بايد تفسير بخواند; اين آقا براى معلّمى خلق شده است، بايد برود و معلّم بشود; اين آقا براى خطيبى خلق شده است، بايد برود خطيب بشود. اگر اين ها جابه جا شود خراب مى شود. چكيده سخن 1. شناخت استعداد خودت; 2. شناخت نياز جامعه; 3. شناخت حوصله ى مردم; 4. شناخت رقيب هاى موجود; 5. شناخت ظرفيّت هاى مردم. اين كه مرتب در قرآن مى فرمايد: «يمشى فى الاسواق و يمشونَ فى الاسواق» مى دانى يعنى چه؟ اين يعنى آفت شناسى; يعنى يك روحانى كه بين مردم چرخى زد و به مسجد رفت، مى فهمد نياز چيست؟ حرف هايى كه مى زند طبق چيزهايى است كه در بازار ديده است; امّا اگر يك روحانى از كتابخانه اش با ماشين به محراب رفت، اصلا نمى داند كه چه بر سر مردم آمده است؟ اين «يمشى فى الاسواق» را در يك آيه داريم و «يمشون فى الاسواق» را نيز در يك آيه. «جامعه شناسى»، «روان شناسى اجتماعى»، «آسيب شناسى» و «مردمى بودن» در همين يمشى و يمشونَ است. بارها گفته ام كه روحانى بايد سه شرط داشته باشد: 1. از مردم باشد; 2. با مردم باشد; 3. در مردم باشد; «رسولا منهم; فرستاده اى از مردم»، «رسولا فيهم»; يعنى در مردم، «والذين مَعَهُ»; يعنى با مردم. به هر حال: 1. چند دقيقه صحبت كنيم؟ 2. تنّوع در صحبت; 3. رفاقت خصوصى. آيا فكر كرده ايد كه اين آيه چه مى خواهد بگويد؟ «و كانَ رسولا نَبيّاً». پشت سر آن مى فرمايد: «و كانَ يأمُرُ أهلَهُ بالصّلاة»; يعنى چه؟ يعنى به رسالت بين المللى جهانى اكتفا نكنيد. من در پادگان، عقيدتى ـ سياسى هستم، روحانى و نماينده ى ولىّ فقيه در ارتش سپاه هستم، سر صف تذكّرات لازم را به سربازها دادم; فايده ندارد; اين براى «رسولا نَبيّا» بود «و كانَ يأمر اهل بالصلاة»; يعنى بايد غير از «رسولا نبيّا» روضه ى خصوصى خواند. مقام معظم رهبرى سخنرانى هاى ميليونى مى كند; امّا گاهى مى رود خانه ى خانواده ى شهيد و پنج دقيقه صحبت مى كند. آن پنج دقيقه سخنرانى خصوصى اش از سخنرانى هاى ميليونى اش، در آن خانواده مؤثّرتر است. همه نبايد روى منبر باشد; گاهى وقت ها بايد خصوصى صحبت كرد; تماسِ خصوصى. چرا ترياكى ها موفّق هستند؟ ترياكى ها، روى چارپايه نمى روند و بگويند: ما مى گوييم كه بايد ترياك بكشيد. مى رود خانه ى احمد آقا و او را ترياكى مى كند و بعد خانه ى قاسم آقا مى رود. خانه به خانه، چهره به چهره. رمز اين كه ترياكى ها موفق هستند اين است كه خانه به خانه مى روند، ما بايد خانه به خانه برويم. سخنرانى كافى نيست. اگر سخنرانى كافى بود، قرآن مى فرمود: «و كانَ رسولا نبيّا»; بس است; اين كه مى فرمايد «و كان يأمر اهلَه بالصلاة»; يعنى بايد كنار سخنرانى عمومى، سخنرانى خصوصى هم گرفت. چه چيزى مطالعه كنيم؟ از تابستانمان چگونه استفاده كنيم؟ برادرها! بايد چند كار جدّى را انجام بدهيد; انجام بدهيد يا ندهيد، من انجام داده ام و موفّق هم شده ام! 1. تابستان را تعطيل نكنيد; جايتان را عوض كنيد، ولى درستان را تعطيل نكنيد. به لطف خدا از اوّل طلبگى ام كه حدود 35 سال است، هيچ تابستانى را تعطيل نكرده ام; يعنى ياد ندارم كه تابستانى را تعطيل كرده باشم; «رحلة الشتاء و السّيف» را زنده كنيم! احياى تابستان، يك ملاّ كه به روستايى مى رود، شما به دنبالش برو، حتى يادم هست كه ما وقتى طلبه بوديم، به مرده شور خانه ى يك روستا رفتيم. و آن جا مى خوابيديم; امّا در آن تابستان من به اندازه ى يك سال لُمعه خواندم. چرا تابستان را تعطيل كنيم؟ تعطيلات به حدّاقل برسد. پنج شنبه ها بايد حذف بشود. اگر استعداد خودت را سنجيدى، آن رشته اى را تحصيل كن كه استعداد دارى. با نشاط درس بخوانيم. موضوعاتى را كه انتخاب مى كنيم، موضوعاتى باشد كه مورد نياز جامعه است.