بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
نقش روحانيت و روشنفكران در جنبش مشروطيت بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ از اينكه در حضور جمعي از انديشهمندان حوزهي علميهي مقدسهي قُم حضور يافتهام و يكي از موضوعات اساسي و هم تاريخي را با آنان به گفتوگو گذاشتهام، بسيار خرسندم. موضوع سخن ما نقش روحانيان و روشنفكران در جنبش مشروطيت است. پيش از وارد شدن به بحث، لازم ميدانم كه دو نكته را يادآور شوم: نكتهي اول، اينكه بحث درباره اين موضوع به يك فرصت بسيار زيادي، فراتر و گستردهتر از وقت محدود اين جلسه نياز دارد؛ ازاينرو، ناچارم مسائل را به شكل كلي و بيشتر تلگرافي عرض بكنم و احياناً فرصت و زمينهي طرح بعضي از مسائل آن در اين وقت محدود پيش نيايد. اميدوارم همين مباحث براي دوستان پژوهشگرمان سرنخهايي براي تحقيق كامل و كافي دربارهي اين موضوع و ابعاد مختلفش بدهد. نكتهي ديگر اين است كه بنده توفيق داشتهام در زمينهي مشروطيت، بهويژه انديشه، شخصيت و مبارزات مرحوم آيت الله شيخ فضلالله نوري كتابهايي را در طول ده، بيست سال أخير منتشر كنم؛ از جمله، نقش سهگانهي شيخ شهيد نوري در تحريم تنباكو و پايداري در پايدار و اخيراً پنج جلد راجع به مرحوم شيخ در قطع رُقْعي با عنوان «آخرين آواز قو»، «انديشهي سرخ»، «زندگي سبز»، «ديدهبان بيدار»، «كارنامهي شيخ فضل الله نوري» و «خانه بر دامنهي آتشفشان» است. پارهاي از آراء و سخنان اساسيام در زمينهي مشروطيت و نقش مرحوم آيت الله شيخ فضل الله نوري به عنوان يكي از پرچمداران نهضت روحانيت در آن روزگار را در اين كتابها به شكل مستند مطرح كردهام و دوستان ميتوانند با مراجعه به اين آثار دستكم بخشي از تفصيل اين سخنان را به نحو مستند مطالعه كنند. موضوع بحث، نقش روحانيان و روشنفكران در جنبش مشروطيت است. براي روشنتر شدن اين بحث، ما به شناخت چهار واژهي كليدي نياز داريم: يكي، روحانيت؛ دوم، روشنفكر و روشنفكري؛ سوم، عدالتخانه و چهارم، مشروطيت. همانطوري كه عرض كردم، مجبورم تلگرافي، كلي و خيلي سريع اين عناوين را توضيح بدهم و بحث را به يك فرجامي برسانم. مقصود ما از روحانيت، عالمان دين است؛ كساني كه به كمال و جامعيت و جاودانگي احكام الهي از جان و دل معتقدند و عمرشان را براي شناخت متخصصانه و كارشناسانهي حدود، احكام و معارف الهي از متون اصيل ومعتبر قرآن كريم و سنت معصومان ـ عليهم السلام ـ مصروف كردهاند. سپس ترويج، نشر و تبيين اين احكام و معارف براي جامعهي بشري و در نهايت، اجراي اين حدود و احكام در جامعه. ما از اينان به عنوان روحانيت ياد ميكنيم. تعبير روحانيت يك تعبير وارداتي نارسا و خام است كه از ادبيات مسيحي در عصر مشروطه و شايد كمي عقبتر وارد زبان ما شده است و جاي لفظ متين، سنگين و شيواي عالم و علماي دين را گرفته است. به هر حال، چون استعمال آن رايج شده است، ما نيز اين تعبير را به كار ميبريم. روحانيت در حقيقت در نسبت با اسلام و معارف و احكام اسلامي تعريف ميشود و شأنش شناخت اين احكام و معارف و تلاش براي ترويج، تبيين واجراي آنها در جامعهي بشري است. مقصود ما از روشنفكر، مفهوم تسامحآميز آن، معادل روشنبين و آگاه و اينطور الفاظ و تعابير نيست. به اين معنا، روحانيت هم روشنفكر است و ما در طول تاريخ پيش از اسلام و پس از اسلام روشنفكر داشتهايم. نه! اين مفهوم سطحي و تسامحآميز اين واژه است. مقصود ما مفهوم اصطلاحي واژهي روشنفكر است كه دستكم بيشتر از يك قرن و نيم در ادبيات ما سابقه ندارد. ما در قرن هجدهم در اروپا با تعبير «اوفْ كُلُورونگ» به آلماني و «اكْلِره» به فرانسوي روبهرو ميشويم و اصولاً قرن هجدهم را قرن انوار ميگويند. سپس اين «اوفْ كُلوُرونگ» يا «اكلِره» براي اولينبار در دوران ناصرالدين شاه و از طريق ادبيات ماسوني، امثال ميزا آقاخان كرماني، ميرزا ملكمخان و ديگران با عنوان «منورالفكر» و «منوّرالعقل» وارد زبان ما شد. شما پيش از آن تعبير «منوّرالفكر و منوّرالعقل» را كلاً و مطلقاً در ادبيات ايران اسلامي و پيش از اسلام نداريد. نخستين بار اينها به عنوان ترجمهي «أوْفْ كلورونگ» و «إكْلره» وارد زبان ما شد و تا شهريور بيست و عمدتاً در ادبيات ماسوني رايج شد. پس از شهريور بيست، «منوّرالفكر و منوّرالعقل» جايش را به تعبير جديدي كه پيش از آن مطلقاُ سابقه نداشت، ميدهد و آن عبارت است از واژهي روشنفكر، كه معادل «إنْتِلِكْتواِل» غربي است. البته ريشهي «اِنتلكتواِل» روشنفكر، با أوف كلورونگ، «منوّرالفكر و منوّرالعقل» اُمانيسم است كه به هم ميرسند و متحد ميشوند؛ اما در شاخ و برگ يك تفاوتهايي ميان روشنفكر و منوّرالفكر هست. مقصود ما از روشنفكر در حقيقت «اوْفْ كلورونگ» و «اِنْتِلِكْتواِل» است كه يك لفظ، و به تبع لفظ، عنوان وارداتي است، كه از قرن هجدهم از اروپا وام گرفته شده است و در قرن گذشته وارد زبان و ادبيات فارسي شده است. همچنان كه روحانيت و علماي دين، در رابطه با اسلام و احكام و معارف آن تعريف ميشوند، روشنفكر، به مفهوم مستحدث اصطلاحيش «اوفْ كُلُورونگ» و «اِنْتِلِكتواِل» نسبت به غرب پس از رُنسانس و تحولات فكري، فرهنگي، سياسي، اجتماعي و اقتصادي اروپاي چهار قرن أخير تعريف ميشود. البته ما در تاريخ ايران دوگونه روشنفكر داشتهايم و داريم: روشنفكر ديني و غير ديني. خُب، اسم روشنفكر ديني هم مقيد به دين و دينداري است؛ در عين حال، نگاه هر دوي اينها به نحوي به غرب است و الهامگيري و الگوبرداريشان به نحو بسيار شاخص و زيادي از اروپاي پس از رنسانس است. روشنفكران غيرديني كه ديگر تكليفش معلوم است. دربارهي روشنفكر ديني هم اگر فارغ از حُب و بغضها، دشمنيها، دوستيها و تعارفها، دقت بكنيم، ميبينيم كه روشنفكر ديني هم به هر حال دلبستهي غرب است. دربارهي تعريف روشنفكر و روشنفكري هم از ناحيهي خودِ آقايان روشنفكر و هم از طرف مخالفان و منتقدانشان بحثهاي زيادي شده است. من هم يك تعريفي را مطرح ميكنم كه اين تعريف عمدتاً از عملكرد و پيشينهي عملي جماعت روشنفكر برداشت شده است. به گمان بنده، روشنفكر كسي است كه، منطق و بينش روز حاكم بر جهان را كه در عصر ما منطق غرب است، بازگو و اجرا ميكند. چنين كسي روشنفكر است. اين را ما از عملكرد روشنفكران ـ چه ديني و چه غيردينياش ـ برداشت ميكنيم؛ ولي تقريباً يك حالت ذاتي براي روشنفكر دارد. روشنفكر اين است و جُز اين نيست. منطق روز، آن منطقي كه در عمل، در جهان حرف اول را در اقتصاد، در سياست و فرهنگ ميزند، و جهان را راه ميبرد غرب است. اين منطق روز حاكم بر جهان است كه متغير هم هست. چون غرب مادي، از خصوصيت ماده كه دائماً در حال نوشدن و ديگر شدن است، تبعيت ميكند و به آن خصوصيت متجلي است. ببينيد، نميخواهم توهين كنم. داوري ارزشي هم نميكنم. دارم گزارش ميدهم؛ گزارشي كه صدها دليل و مدرك، واقعيت آن را تأييد ميكند. روشنفكر، عنصر يكبار مصرفي است كه منطق روز حاكم بر جهان را كه همان منطق غرب است، واگو ميكند. از آن دفاع ميكند و كوشش ميكند تا جامعهي خودش را هم برمدار و تراز اين منطق شكل بدهد. اين كه ميگويم، يكبار مصرف است، چون آن منطق متغيّر است. يك روزي علم انقلاب ماركسيسم است؛ (در دهههاي چهل و پنجاه شمسي) گرايش روشنفكر به قبلهي مسكو است؛ حتي اگر از اسلام هم دم ميزند، به يك نحوي اسلام را به مباني چپ سوسياليستي و كمونيستي تأويل ميبرد، كه جاي بحثش اينجا نيست. امروز گرايش غالب در جهان به اصطلاح متمدن كه حرف اول را در عمل، اقتصاد، سياست، فرهنگ و همه چيز ميزند، ديگر گرايش به ايدئولوژي و سوسياليسم نيست؛ ليبراليسم است؛ پلوراليزم است. روشنفكر هم كسي است كه، اين منطق روز حاكم بر جهان را، واگو ميكند. ديگر روشنفكر دههي چهل و پنجاه كه گرايش به سوسياليسم دارد، امروز جايي ندارد؛ جايش را به پلوراليستها داده است. و فردا اگر جهان متمدن به اصطلاح غرب، حرف نويي را آورد، كه قطعاً خواهد آورد، باز روشنفكر فرداي ما رو به قبلهي آن حرف تازه دارد. در صدر مشروطه هم همين بود. پس از شهريور بيست هم همين بود. آل احمد و ديگران هم به اين موضوع تصريح دارند. دكتر شريعتي يك تعبيري دارد كه اين تعبير را در اسلامشناسي و جاهاي ديگر تكرار ميكند و ميگويد: حرف ديروز را بايد با منطق ديروز سنجيد و فهميد و پذيرفت و حرف امروز را با منطق امروز. سپس مصداق كه ميدهد، ميگويد: تعدد زوجات، ديروز يعني در دوران صدر اسلام روي اقتضاءات، حكم خوبي بود؛ اما امروز جنايتي غير انساني دربارهي زن است. يا دكتر سروش ميگويد: عصري كردن دين! تمام اينها مؤيد و مثبت آن تعريف بنده (تعريف عملخيز بنده) از روشنفكري به مفهوم اصطلاحي مستحدثاش است كه روشنفكر كسي است كه حرف و منطق و بينش روز حاكم بر جهان را كه در عصر ما حاكم بر غرب است و منطق و بينش غرب است، واگو ميكند. مقصود ما از روشنفكران در جنبش مشروطيت، اينگونه روشنفكران با اينگونه گرايش و عملكرد است. من در مقابل روشنفكر، به فرزانگي و فرزانگان شرق قائلم كه افرادي نظير مرحوم امام خميني (ره) و گاندي از آن دسته و جرگهاند. به دو واژهي كليدي، يكي عدالتخانه ديگري ومشروطه ميرسيم.@#@ در اينجا مطالب ريز و درشت بسيار فراواني است كه در روشن شدن هرچه بيشتر اين بحث كمك ميكند و طرحش ضرورت دارد؛ ولي اصلاً فرصت نداريم. اجمالاً عدالتخانه، كه متأسفانه شناخته هم نشده است: من در كتاب «كارنامهي شيخ فضل الله نوري» راجع به عدالتخانه و تفاوتهايش با مشروطه يك بحث مفصلي كردهام كه ناچارم به آنجا ارجاع بدهم. عدالتخانه يك طرح حداقلي در تغيير ساختار سياسي اجتماعي جامعهي ما بود. مشروطه يك طرح حداكثري بود. يك تغيير تام و تمام و يك انقلاب واقعي در ساختار اجتماعي سياسي فرهنگي جامعهي ما بود. عدالتخانه ميخواست دولت و دستگاه حكومت را بدون اينكه به باقي بافت و ساختار جامعهي ما، مخصوصاً آنچه كه مربوط به روحانيت است، دست بزند، ساختار حكومت را به دست يك مجمعي به نام دارالعدل، دارالمعدلة و عدالتخانه مهار و كنترل كند. نمايندگان اصناف و طبقات جامعه، تجار، كسبه، روحانيان و حتي شاهزادهها، اعيان و اشراف جامعه نماينده ميفرستادند: اين نمايندگان مينشستند براي شاه تا پايينترين فرد دولت دستورالعمل مينوشتند و بر حُسن اجراي اين دستورالعمل و قوانين نظارت ميكردند. روحانيت هم نماينده داشت و احياناً اگر يك جايي لازم بود كه به هر حال از نظر شرعي قيدي بخورد، قيد ميزد: اين عدالتخانه بود. يك توشهاي از كليت ساختار و بافت جامعهي ما را كه خصوص دستگاه حكومت بود، عدالتخانه كنترل و مهار ميكرد و خودكامگي را از بين ميبُرد و جايش قانونمندي را مينشاند؛ اما مشروطه يك انقلاب عميق و وسيع در جميع شئون جامعه و اجتماع ما بود؛ نه تنها نظام حكومت، بلكه براي علماي دين و فقهاي جامعالشرايط هم كه محاكم شرع را هدايت ميكردند، تعيين تكليف ميكرد. آن هم چه كساني تعيين تكليف ميكردند؟ وكلاي مردم! كساني كه مردم به آنان رأي ميدادند و ميرفتند. حالا آيا لازم بود كارشناس اسلامي باشند؟ خير! چون نمايندهي مردم بودند، ميآمدند و تعيين تكليف ميكردند. هم براي شاه، هم براي مرجع تقليد. يك طرح حداكثري براي تغيير در بافت و ساختار كلي جامعهي ما بود؛ اما عدالتخانه يك طرح محدود بود. مشروطه پارلمان تاليسم مطلقهاي بود كه از اروپا الهامگيري شده بود. عدالتخانه، پارلمان تاليسم هدايت شده و محدودي بود كه با تلفيقي از بينش و معيارهاي اسلامي و بخشي از دستاوردهاي مدني غرب فراهم آمده بود. در «كارنامهي شيخ فضل الله نوري» اين مطلب را توضيح دادهام. چيزي كه هست، عدالتخانه با اينكه در حداقلي بود، اما چون از پشتوانهي كافي ملي و اسلامي بهرهمند بود، اگر منحرف ئ خرابش نميكردند، پياده ميشد. اگر سي، چهل درصد بود، اين سيچهل درصد پياده ميشد و راه براي تغييرات كلي و بنيانيتر در بافت و ساختار جامعه و سياست و فرهنگ ما باز ميشد. مشروطه با اينكه يك طرح حداكثري بود، ميخواست بافت و ساختار جامعهي ما را صددرصد تغيير بدهد؛ اما چون فاقد پشتوانهي ملي و اسلامي بود، يك درصدش هم پياده نشد. البته به شكل صوري و نمايشي پياده شد. ما، هم مجلس و هم سلطان مشروطه داشتيم؛ اما در باطن نهتنها راه تازهاي نياورد، بلكه مثبتات نظام اجتماعي سياسي ايران پيش از مشروطه را نيز به هم زد و روح و رويهي بيحرمتي و بياعتنايي به قانون را در ميان مردم ما كه امروز هم گرفتارش هستيم، رواج داد. من مرداد سال گذشته يك مصاحبهاي با مجلهي «زمانه» دربارهي تفاوتهاي عدالتخانه و مشروطه و پيامدهاي اين دو كردهام. حالا بياييم به نقش روشنفكران و روحانيان در مشروطه بپردازيم: اولاً، ما، هم در طيف روشنفكران و هم در جناح روحانيت، گروهها و گرايشهاي متعددي داريم و اگر بخواهيم از اين نقص، سخن بگوييم. بايد بگوييم، چه كسي و كدام گروه و دسته و جناح؟ روشنفكران در مشروطه به دو دستهي كلي تقسيم ميشوند: يك دسته، عناصر تندرو و عملاً دينستيز و روحانيتستيز، كه در رأسشان افرادي مثل تقيزاده است. و يك دسته، روشنفكراني كه هرچند گرايش به غرب دارند، اما آن تندرويها را ندارند. نسبتاً داراي مايههايي از اعتدالاند. به همين ميزان گرايش به طرف اسلام و روحانيت دارند، مثل صنيعالدوله. مخصوصاً چند سالي كه از آغاز مشروطيت ميگذرد و آن گردوغبار احساسات فرومينشيند. آن دسته از روشنفكراني كه پختگي ذاتي دارند، چندان بيگانه و بريدهي از فرهنگ و سنن ملي و اسلاميشان نيستند. اينان كمكم اعتدال بيشتري پيدا ميكنند و ارتباطشان با روحانيان شديدتر ميشود؛ مثل ميرزا حسن خان مشيرالدين نائيني، ميرزا حسين خان معتمدالملك پيرنيا، ميرزا حسن مستوفي و افرادي ديگر. اينان عناصر نسبتاً معتدل در كليت تاريخ مشروطه هستند؛ اما عناصر تندرويي در رأسشان هستند؛ مثل تقيزاده، حسين قُلي خان نواب و ديگران كه متأسفانه سير وسرشت و سرنوشت مشروطيت در تاريخ را اينان رقم زدند و همهي بلاها را هم آفريدند. روحانيان هم به گروههاي مختلف تقسيم ميشوند: يك دستهاي كه اساساً به جنبش مشروطيت بياعتقاد و حتي بدبين بودند؛ انسانهاي پارسا و والايي مثل مجتهد مستمع آبادي و ديگران در تهران و جاهاي ديگر كه اينان اعتقاد زيادي به آن جنبش نداشتند؛ اما بعداً كه مشروطه پوست انداخت و درگيري ميان غربگرايان و اسلامگرايان جدي شد، بسياري از اينان حول محور شيخ فضل الله نوري متمركز شدند. حالا من نميتوانم زياد وارد بشوم؛ اما دو دسته هستند كه وارد جنبش ميشوند و نقش تعيينكنندهاي هم بر جاي ميگذارند: يكي آن دستهاي كه ما از آنان به عنوان «مشروعهخواهان» به رهبري شيخ فضل الله نوري ياد ميكنيم و ديگري «مشروطهخواهان متشرع» به رهبري مرحوم آخوند خراساني كه تفاوت اينها عمدتاً در ناحيهي تشخيص موضوع بود؛ يعني شيخ فضل الله، تقيزاده را زود شناخت؛ ازاينرو، با او درافتاد. مرحوم آخوند خراساني نيز، تقيزاده را ديرتر شناخت؛ وقتي هم كه شناخت، او هم با شيخ فضل الله راه افتاد و تقيزاده را تكفير كرد. يك دسته از روحانياني كه در حقيقت ارباب عمائم و دستاربندان هم هستند، كه اينان حاشيه و زايدهي طيف روشنفكري، آن هم روشنفكري تندرو و سكولار تقيزادهها هستند؛ مثل شيخ ابراهيم زنجاني و ديگران. خود تقيزاده هم در صدر مشروطيت عمامه سرش بود. يادتان باشد اين عمامه داشتن ما را فريب ندهد! آن موقع سادات عموماً، عمامه داشتند و اصلاً گروهي بودند كه عمامهها را ميپيچيدند. اينكه شما مثلاً در تحصن سفارت انگليس و جاهاي ديگر نگاه ميكنيد و ميبينيد كه تا چشم كار ميكند، عمامه دارند اينان، مخصوصاً آن عمامههاي سياه، لزوماً به معناي اين كه درس طلبگي خواندهاند و پايبند به مباني دينياند، نيست. تقيزاده كسي است كه پيش از مشروطيت به خاطر تشكيك در وجود حضرت ولي عصر ـ عجل الله تعالي فرجه الشريف ـ از طرف پدرش مرحوم آيت الله سيد تقي پيشنماز تكفير و عاق ميشود. خدمت مرحوم حجت الاسلام مُلا قرباني زنجاني آمدند و گفتند: آقا! طلبه دزدي كرده است! فرمود: طلبه دزدي نميكند! دومرتبه گفتند؛ فرمود: دزدي نميكند. دفعهي سوم گفتند؛ فرمود: طلبه دزدي نميكند؛ از ما عبا و عمامه دزديده است و از شما پول و مال! ما بايد دقيق باشيم. حالا اگر يك كسي رفت و از دكان سبزيفروشي سبزي خريد و آن سبزي را درون يك روزنامهاي پيچيد و در آن روزنامه يك مقالهاي مثلاً راجع به اگزيستانسياليست بود و طرف در راه رسيدن به خانه اين مقاله را خواند، واقعاً ما او را به عنوان يك اگزيستانسياليستشناس در كنار مثلاً ژان و پرسالت قرارش ميدهيم؟ اينكه، خيلي بازاري و شوخيمابانه است. بايد اين را توجه داشته باشيم. البته در ميان اين طيف روحانينمايان و در حقيقت غربزدهها كساني بودند كه خالي از سواد هم نبودند؛ اما قبلهي دل و جانشان به سمت غرب بود و پايبندي به اسلام در مقام يك آيين جامع، كامل و جاويد در آنان نبود. وقتي روحانيت وارد مشروطه شد، مراحلي را طي كرد: اولين مرحله و آرمان روحانيت، عدالتخانه به آن معنايي كه عرض كردم، بود. عدالتخانه زير پاي مشروطه و تحصن سفارت انگليس لِه شد و گم شد و رفت. شيخ فضل الله وقتي كه ديد عدالتخانه از بين رفته است و مشروطه به عنوان تغييردهندهي كلي و تام و تمام بافت و ساختار سياسي اجتماعي جامعه مطرح شده است و مردم به آن گرايش پيدا كردهاند و ديگر نميشود اسمي از عدالتخانه آورد، در دو مرحله وارد عمل شد: گفت: بسيار خوب، حالا اگر قرار است يك تغيير تام و تمام صورت بگيرد، چرا حكومت اسلامي نباشد؟ يا به تعبير دقيقتر چرا در جامعهي ما حاكميت حدود، احكام و ارزشهاي الهي نباشد؟ عنوان مشروطه هم نخستينبار كه به كار رفت، به همين معنا بود؛ چيزي از سِنخ حكومت اسلامي؛ اما روشنفكران تندرو و سكولار رسماً ايستادند و گفتند: آقا! ما مشروعه نميخواهيم! خودشان را نمايندهي مردم كردند. و گفتند: مشروعه نميخواهيم؛ مشروطه ميخواهيم؛ مشروطهي كنْستيتوسيوم! وقتي شيخ فضل الله ديد كه عدالتخانه گم شد و هيچ نوعي از حكومت اسلامي هم امكانش نيست، گفت: خُب، مشروطه باشد! اما مشروطهي مشروعه؛ يعني مقيد به احكام و قوانين اسلام، البته اين را هم نگذاشتند و حوادث به گونهي ديگري سير كرد.@#@ مرحوم آخوند خراساني هم در كل، در همين ايستگاه مشروطهي مشروعه گام برميداشت.؛ اما روشنفكران، ـ به جز آن دستهي نيمه معتدلشان ـ آن جناح تندرو به چيزي كمتر از خلع يد از روحانيت، نفي حاكميت شرعي و نهايتاً اجراي سيستم حقوقي غرب نميانديشيد. علما با توجه به نفوذ و محبوبيت وسيعشان در ميان ملت مسلمان ـ حتي در ميان بخشي از روشنفكران نسبتاً پخته و معتدل ـ و نيز براي اينكه آرمانشان برآمدهي از اسلام ولاجرم مورد پشتيباني و حمايت گستردهي ملت بود، براي پيشبرد مقاصد ملي و اسلاميشان نيازي به اعمال خشونت نداشتند؛ چون ملت و باورها و عقايد ديني و اسلامي و شيعي ملت حاميشان بود. براي پيشبرد مقاصدشان نيازي به وامگيري از فرهنگ بيگانه و به تعبير درستتر و دقيقتر، تقليد كوركورانه از غرب و فرهنگ غرب نداشتند همچنين نيازي به قدرتهاي خارجي و بيگانه نداشتند؛ چون پشتوانهي كافي و وسيع مردمي را داشتند؛ بلكه سدي در برابر مطامع و اغراض استعمار بودند. و حربهشان مظلوميت بود. با همين مظلوميت هم دستخط تأسيس مجلس را از مظفرالدين شاه گرفتند. اما روشنفكران به مفهوم وارداتي غربياش در جناح تندرو و سكولار، تقيزادهها، حسين قليخان نوابها، اردشير ريپورترها، يِپْرِمها و ديگران بودند؛ اينان به دليل بيبهره بودن از پشتوانهي حمايت ملت مسلمان ايران و نيز به دليل بيايمان بودن و بياعتقاد بودن به باورها و عقايد ملت مسلمان ايران براي پيشبرد اغراض و مقاصدشان، حالا چه مقاصد خوب و از روي حُسن نيت و چه مقاصد و اغراض شوم، نياز به اعمال خشونت داشتند؛ خشونتي كه در عصر مشروطيت و در جريان استقرار و استحكام نظام مشروطه نسبت به مردم و نخبگان ديني آنها رخ داده است، در طول تاريخ ايران تقريباً بينظير يا كمنظير است. ما نزديك به ده بيست فقيه برجسته داشتيم كه مسموم، اعدام و يا ترور شدهند. و پس از اعدام شيخ فضل الله در مشروطهي دوم، هزاران نفر از مردم در سراسر ايران خصوصاً از عشاير شمال ايران كشته شدند. به دست چه كسي؟ به دست يِپرم! يِپرم ارمني، گرجستاني و غير ايراني، عضو داشمَنسُتيوم و به دست كساني كه اگر ايراني هم بودند، هيچ نسبتي با فرهنگ و تمدن اين كشور نداشتند. نه تنها به مشروعهخواهاني مثل شيخ فضل الله رحم نكردند، بلكه در مقام ترور مرحوم آخوند خراساني و ساير ياران مشروطهخواه او نيز برآمدند. نياز به اعمال خشونت و به وامگيري از فرهنگ بيگانه داشتند. هفت هشت سال پس از مشروطه تقيزاده در مجلهي كاوه، فتوا داد و گفت: ايراني بايد از فرق سر تا ناخن پا صورتاً و معناً، ظاهراً و باطناً، جسماً و روحاً فرهنگيمآب شود. وقتي ما پروندهي مشروطه را رقم ميزنيم، ميبينيم سرشار از ارتباطها و بندوبستها، سازشها، تبانيها و همكاريهاي اينان با كانونهاي استعماري و استكباري يا لژهاي ماسوني، سفارت انگلستان و قدرتهاي خارجي است. عدالتخانه طرح حداقلي بود؛ اما اولاً، به دليل وجود پشتوانهي وسيع و كافي مردمي قابل اجرا بود و ميشد پس از استقرار عدالتخانه كمكم به سمت يك تغيير تاموتمام هم پيش رفت و ديگر به دام پهلوي نيفتاد؛ ولي مشروطه طرح حداكثري بود كه با وجود گستردگي و عمق تغييرگري آن، فاقد پشتوانهي ملي و اسلامي بود؛ ازاينرو، نه تنها پياده نشد، بلكه به مثبتات فرهنگ و اجتماع سياست كشورمان پيش از مشروطه ـ كه جاي بحثش اينجا نيست ـ لطمه و خسارت زد و عملاً رويهي بياعتنايي و بيحرمتي به قانون را در جامعهي ما رواج داد.