آدمى بالفطرة به چيزى كه آن را باقى و ماندگار بداند دل مى‏بندد و چشم خود را بر فرض فناى محبوب خود مى‏بندد. - ترجمه تفسیر المیزان جلد 13

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه تفسیر المیزان - جلد 13

سید محمدحسین طباطبایی؛ ترجمه: سید محمدباقر موسوی همدانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مورد نظر نيست «1» و حقا نكته‏اى است لطيف.

و اينكه فرمود:" وَ هُوَ ظالِمٌ لِنَفْسِهِ" از اين جهت ظالم بوده كه نسبت به رفيقش تكبر ورزيده كه گفته است:" أَنَا أَكْثَرُ مِنْكَ مالًا" چون اين كلام كشف مى‏كند از اينكه وى دچار عجب به خويشتن و شرك به خدا و تكبر به رفيقش و نسيان خدا و ركون به اسباب ظاهرى بوده كه هر يك از اينها به تنهايى يكى از رذائل كشنده اخلاقى است.

و در جمله" قالَ ما أَظُنُّ أَنْ تَبِيدَ هذِهِ أَبَداً" كلمه" بيد" و" بيدودة" به معناى هلاكت و نابودى است، و كلمه" هذه" اشاره به جنت است. و اگر جمله را به طور فصل آورد براى اين است كه در واقع جواب از سؤالى تقديرى است، گويا بعد از آنكه فرمود:" وَ دَخَلَ جَنَّتَهُ- داخل باغش شد" شخصى پرسيده: آن گاه چه كرد؟ در جوابش فرموده: گفت گمان نمى‏كنم تا ابد اين باغ از بين برود.

و اينكه از بقاى باغ خود و فناناپذيرى آن اينطور تعبير كرده (كه گمان نمى‏كنم اين باغ از بين برود) از باب كنايه است، و خواسته است بگويد: فرض نابودى آن فرضى غير قابل اعتناء است كه حتى گمان آن هم نمى‏رود. پس معناى جمله مزبور اين مى‏شود كه بقاى اين باغ و دوام آن از چيزهايى است كه نفس بدان اطمينان دارد، و در آن هيچ ترديدى نمى‏كند تا به فكر نابودى آن بيفتد و احتمالش را بدهد.

آدمى بالفطرة به چيزى كه آن را باقى و ماندگار بداند دل مى‏بندد و چشم خود را بر فرض فناى محبوب خود مى‏بندد.

و اين جريان نمودار حال آدمى است و مى‏فهماند كه به طور كلى دل آدمى به چيزى كه فانى مى‏شود تعلق نمى‏گيرد، و اگر تعلق نگيرد نه از آن جهت است كه تغيير و زوال مى‏پذيرد، بلكه از اين جهت است كه در آن بويى از بقاء استشمام مى‏كند، حال هر كسى به قدر فهمش نسبت به بقاء و زوال اشياء فكر مى‏كند، در هر چيزى هر قدر بقاء ببيند به همان مقدار مجذوب آن مى‏شود و ديگر به فروض فنا و زوال آن توجه نمى‏كند، و لذا مى‏بينى كه وقتى دنيا به او روى مى‏آورد دلش بدان آرامش و اطمينان يافته سرگرم بهره‏گيرى از آن و از زينت‏هاى آن مى‏شود و از غير آن يعنى امور معنوى منقطع مى‏گردد، هواها يكى پس از ديگرى برايش پديد مى‏آيد آرزوهايش دور و دراز مى‏گردد، تو گويى نه براى خود فنايى مى‏بيند، و نه براى نعمتهايى كه در دست دارد زوالى احساس مى‏كند و نه براى آن اسبابى كه به كام او در جريان است انقطاعى سراغ دارد. و نيز او را مى‏بينى كه وقتى دنيا پشت به او مى‏كند دچار ياس و نوميدى گشته هر روزنه اميدى كه هست از ياد مى‏برد، و چنين مى‏پندارد كه اين‏

(1) تفسير كشاف، ج 2، ص 721.

/ 558