دفتر دوم از كتاب مثنوى
ژس تعظيم پيغام سليمان در دل بلقيس از صورت حقير هدهد
ور زمين و آب را علوى كند پس يقين شد كه تعز من تشا آتشى را گفت رو ابليس شو آدم خاكى برو تو بر سها چار طبع و علت اولى نيم كار من بى علتست و مستقيم عادت خود را بگردانم بوقت بحر را گويم كه هين پر نار شو كوه را گويم سبك شو همچو پشم گويم اى خورشيد مقرون شو به ماه چشمه ى خورشيد را سازيم خشك آفتاب و مه چو دو گاو سياه آفتاب و مه چو دو گاو سياه راه گردون را به پا مطوى كند خاكيى را گفت پرها بر گشا زير هفتم خاك با تلبيس شو اى بليس آتشى رو تا ثرى در تصرف دايما من باقيم هست تقديرم نه علت اى سقيم اين غبار از پيش بنشانم بوقت گويم آتش را كه رو گلزار شو چرخ را گويم فرو در پيش چشم هر دو را سازم چو دو ابر سياه چشمه ى خون را بفن سازيم مشك يوغ بر گردن ببنددشان اله يوغ بر گردن ببنددشان اله