فصل سوم: احاديث خلافت
3 / 1
آيا جانشينى نمىنهى؟
424.المعجم الكبير ـ به نقل از عبد اللّه بنمسعود ـ: پيامبر خدا مرا در ليلة الجِن، 1 به دنبال خود برد. به همراه او رفتم
تا به بالاى مكّه رسيديم. پس برايم خطّى كشيد و گفت:
«از اينجا جلوتر نيا». سپس به شتاب از كوهها بالا رفت و
ديدم كه مردانى از قلّه كوهها بر او فرود مىآيند، تا آنجا
كه ميان من و او حايل شدند. پس شمشير از نيام بركشيدم
و[با خود [گفتم: شمشير مىزنم تا پيامبر خدا را نجات
دهم، كه گفتهاش يادم آمد: «حركت مكن تا نزدت
آيم».در همين حال بودم تا آنكه سپيده دميد و پيامبر صلي الله عليه و آله
آمد و من ايستاده بودم. گفت: «پيوسته اين گونه
بودهاى؟». گفتم: اگر يك ماه هم مىماندى، حركت
نمىكردم تا بيايى. سپس آنچه را كه مىخواستم انجام
دهم، برايش گفتم. گفت: «اگر حركت مىكردى، همديگر
را تا قيامت نمىديديم».
يكى از شبها
در ماههاى پايانىِ عمر پيامبر صلي الله عليه و آله كه در آن شب، نمايندگانى از جنّيان، براى
اسلام آوردن، به حضور آن حضرت رسيدند. وقايع آن شب را در احاديث
همين باب، بخوانيد. (م)