بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
928 .دلائل النبوّة ـ به نقل از عُروه، در ياد كردِ وفات پيامبر خدا ـ: عمر بن خطّاب برخاست و با مردم، سخن گفت. او هر كس را كه مىگفت: «پيامبر، در گذشته است»، به قتل و قطع [دست و پا [تهديد مىنمود و مىگفت: پيامبر خدا در بيهوشى است و اگر برخيزد، مىبُرد و مىكُشد.عمرو بن قيس بن زائدة بن اصم بن اُمّ مكتوم، در انتهاى مسجد ايستاده بود و [اين آيه را] مىخواند: «و محمّد، جز پيامبرى نيست كه پيش از او هم پيامبرانى بودهاند... و زودا كه خداوند، سپاسگزاران را پاداش دهد!».مردم، مسجد را پر كرده بودند و مىگريستند و آشفته بودند و گوش نمىكردند. پس، عبّاس بن عبد المطّلب به سوى مردم آمد و گفت: اى مردم! آيا نزد كسى از شما عهد و سفارش خاصّى از پيامبر خدا درباره وفاتش موجود است تا براى ما باز گويد؟ گفتند: نه.[عبّاس] گفت: اى عمر! آيا تو آگاهى خاصّى دارى؟ گفت: نه.[عبّاس] گفت: اى مردم! گواه باشيد كه هيچ كس گواهى نمىدهد كه سفارش خاصّى از پيامبر صلي الله عليه و آله درباره وفاتش، نزد او باشد. به خدايى كه جز او خدايى نيست، پيامبر خدا مرگ را چشيد.ابو بكر، سوار بر مركبش از سُنح آمد تا بر در مسجد پياده شد. سپس با غم و اندوه، جلو آمد و بر در منزل دخترش عايشه [ايستاد و] اجازه خواست. عايشه به او اجازه داد. او داخل شد، در حالى كه پيامبر خدا بر بسترْ وفات يافته بود و زنان، پيرامونش بودند. پس، چهرههايشان را پوشاندند و خود را از ابو بكر پنهان ساختند، مگر عايشه.ابو بكر، چهره پيامبر خدا را گشود و بر روى او خم شد و در حالى كه او را مىبوسيد و مىگريست، مىگفت: آنچه ابن خطّاب مىگويد، درست نيست. سوگند