بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
عمر بن خطّاب گفت: اى پيامبر خدا! آيا او را نكشم؟فرمود: «به زودى براى او و يارانش خبرى خواهد بود».در روايتى ديگر، آمده است كه پيامبر خدا به آن مرد گفت: «واى بر تو! اگر من عدالت پيش نگرفته باشم، چه كسى عدالت ورزيده است؟».سپس به ابوبكر فرمود: «او را بكش!».او رفت و سپس برگشت و گفت: اى پيامبر خدا! او را در حال ركوع ديدم.سپس به عمر فرمود: «او را بكش!».او رفت و سپس برگشت و گفت: اى پيامبر خدا! او را در حال سجده ديدم.آنگاه به على عليه السلام فرمود: «او را بكش!».او رفت و سپس برگشت و گفت: «اى پيامبر خدا! او را نديدم». 1 2664.مسند أبو يَعلى ـ به نقل از اَنَس بن مالكـ: در زمانه پيامبر خدا مردى بود كه همراه پيامبر صلي الله عليه و آله مىجنگيد و آنگاه كه بر مىگشت و بار خود را فرو مىگذاشت، به مسجد پيامبر روى مىنهاد و در آن به نماز مىپرداخت و نماز را به درازا برگزار مىكرد، چندان كه برخى از ياران پيامبر صلي الله عليه و آله مىپنداشتند كه وى از آنان برتر است.روزى، در حالى كه پيامبر خدا ميان يارانش نشسته بود، آن مرد عبور كرد (يا پيامبر خدا خود در پىِ وى فرستاده بود يا او، خود، بدان جا آمده بود). برخى از ياران پيامبر به او گفتند: اى پيامبر خدا! اين، همان مرد است.چون پيامبر خدا او را در حالِ پيش آمدن ديد، فرمود: «سوگند به كسى كه جانم در دست اوست، همانا ميان دو چشم وى، نشانهاى از شيطان است».هنگامى كه او در كنار مجلس ايستاد، پيامبر خدا به وى فرمود: «آيا چون