بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
عمّار تميمى كه در آن روز، هنوز جوانى نوخاسته بود.اشتر پياپى مىگفت: واى بر شما! ابو اعور را به من نشان دهيد.ابو اعور سپاهش را فراخواند و ايشان نزد وى بازگشتند. او بر فرازِ جايى كه بار نخست در آن موضع گرفته بود، ايستاد. اشتر نيز به جايى آمد كه ابو اعور مستقر بود و سپاهش را صف آراست. سپس وى به سنان بن مالك نَخَعى گفت: به سوى ابو اعور روان شو و او را به نبرد فرا خوان.گفت: به نبرد با خودم يا نبرد با تو؟اشتر گفت: اگر تو را به نبرد با او فرمان دهم، مىپذيرى؟گفت: آرى. به خداى سوگند، اگر فرمانم دهى كه صف آنان را با شمشير خويش بشكافم، باز نخواهم گشت، مگر آن كه صفشان را به شمشير بدَرَم.اشتر گفت: اى برادرزاده، خداوند عمرت را بيفزايد! به خدا سوگند، شوقم به تو افزون شد. تو را به نبرد با او فرمان ندادم؛ بلكه فرمانت دادم كه او را به نبرد با من فرا خوانى؛ زيرا او ـ هر چند وضعيّتش ايجاب كند ـ جز با بزرگسالان و بلندْ رتبگانِ والانژاد، هماورد نمىشود. البتّه تو ـ سپاسْ پروردگارت را ـ هم بلندمرتبهاى و هم والانژاد؛ امّا هنوز جوانى نوخاستهاى و او با نوخاستگان نبرد نمىكند. پس او را به هماوردى با من فرا خوان.پس سنان سوى ابو اعور آمد و ندا در داد: مرا امان دهيد كه پيغامرسانم و بايد در امان باشم.آنگاه، آمد تا نزد ابو اعور رسيد.ابو مخنف به نقل از ابو زهير نضر بن صالح عَبْسى مىگويد كه: سنان گفت: به وى نزديك شدم و گفتم: مالك اشتر، تو را به نبردِ خويش فرا خوانده است. او درازْ زمانى سكوت كرد و آنگاه گفت: سبُكسرى و زشتانديشىِ اشتر او را وا داشت