آب و ماه
شب از سماجت گرماتن از حرارت مي
لب از شکايت يکريز تشنگي پر بود
ميان تاريکي
نسيم گرمي با من نفس نفس مي زد
و هردو با هم دنبال آب ميگشتيم
و در سياهي سيال خلوت دهليز
نهيب ظلمت ما را دوباره پس مي زد
هجوم باد دري را به سمت مطبخ بست
و هرم وحشت ما رابه سوي ايوان راند
ميان ايوان چشمم به آب و ماه افتاد
که آب جان را پيغام زندگي مي داد
و ماه شب را از روي شهر مي تاراند
به روي خوب تو مي نوشم اي شکفته به مهر
چون روزني به رهايي هميشه روشن باش
سياهکاران را هان اي سپيد سار بلند
چون تيغ صبح به هر جا هميشه دشمن باش