تمثيل
بي نمازى با يكى از اهل راز گفت هر وقتى كه كردم قصد آن و آن دگر گفتش كه من كردم نماز تا برون آيم ز فقر و احتياج حاصلى از وى توقع داشتم اين بود احوال جهال، اى عزيز واجبى را در خيال، اين گمرهان داده نسبت بخل يا غفلت به وى غير ممكن، كى ز ممكن كرد فرق تا نشد اوصاف امكانيش فهم ساحت عزت، چه سان داند برى تا ندانسته است اعراض عدد هرچه گويد، در رضا و در غضب گرچه تقديس خداوند صمد زان جهت گوييم جمعى از عوام ليك، اين اسلام، حكم ظاهر است گرنه فضل از حق خود دارد قبول بلكه آن تقليد هم از مشكلات ز آن، نبى مجمل رساند اول پيام رفته رفته، عقلها چون شد قوى
رفته رفته، عقلها چون شد قوى
خواست گويد علت ترك نماز آفتى آمد به مالم، ناگهان مدتى بسيار و شبهاى دراز گيرد آن دكان و بازارم رواج چون نشد، يكبارگى بگذاشتم اين بودشان پايه ى قدر و تميز كرده اند از جهل خود، ممكن گمان در مقايل، خويش را دانسته شيء آنكه در درياى تشبيه است غرق كى تواند ديد كوته، دست وهم از خلاء و سطح و بعد جوهرى بر چه معنى خواهدش گفتى احد زان منزه دان، جناب قدس رب از ره تقليد هم ممكن بود يافته در سلك اسلام، انتظام تا برون آيد ز گبر و بت پرست كى شود مقبول تقليد اصول اصل مطلب چون بود از غامضات كه در آن منظور بودش خاص و عام يافت بسطى مجملات معنوى
يافت بسطى مجملات معنوى