حكايت
هان مخند اى نفس بر عابد ز جهل در كمين خود نشيني، گر دمى گر تو اين اموال دانى مال رب گر بود در عقد قلبت آنكه نيست آنچه دارى مال حق دانى اگر زان به هر وجهى كه خواهى نفع گير ليك نه وجهى كه مالك نهى كرد گر نكردى اين لوازم را ادا عابد اندر عقل، گرچه بود سست كان ملك، تا آن زمان آمد پديد تا كه آخر، در خلال گفتگو هست در عقل تو نيز اين اختلال در تو آيا هست اخلاص و عمل؟
در تو آيا هست اخلاص و عمل؟
هان، مدان رستن ز نقص عقل سهل خويش را بينى كم از عابد همى بهر چه در غصب داري، روز و شب؟ مال، جز مال خدا، پس ظلم چيست؟ پس به چشم عاريت، در وى نگر داده بهر انتفاع، او را معير تا شوى از خجلت آن، روى زرد دعوى ملزوم كردن، دان خطا بود اخلاص و عباداتش درست علت نقصان اجر وى بديد كرد استنباط ضعف عقل او نفى خر كرد او ز حق، تو نفى مال پس چه خندى بر وى اى نفس دغل
پس چه خندى بر وى اى نفس دغل