بـه گازر چنين گفت روزي كه من نجـنـبد هـمي بر تو بر مهر من شگـفـت آيدم چون پسر خوانيم بدو گـفـت گازر كه اينت سخـن تراگر منـش زان من برتر اسـت چـنان بد كه يك روز گازر برفـت در خانـه را تنگ داراب بـسـت بـه زن گفت كژي و تاري مـجوي شـما را كه باشم بـه گوهر كيم زن گازر از بيم زنـهار خواسـت بدو گفـت خون سر من مـجوي سـخـنـها يكايك بر و بر شمرد ز صـندوق وز كودك شيرخوار بدو گـفـت ما دستـكاران بديم ازان تو داريم چيزي كه هـسـت پرسـتـنده ماييم و فرمان تراست چو بـشـنيد داراب خيره بـماند بدو گفت زين خواستـه هيچ ماند كـه باشد بـهاي يكي بارگي چنين داد پاسخ كه بيش است ازين بدو داد دينار چـندانـك بود بـه دينار اسپي خريد او پسـند يكي مرزبان بود با سـنـگ و راي خراميد داراب نزديك اوي هـمي داشتـش مرزبان ارجمند چـنان بد كه آمد سـپاهي ز روم بـه رزم اندرون مرزبان كشته شد چو آگاهي آمد بـه نزد هـماي يكي مرد بد نام او رشـنواد بـفرمود تا بركـشد سوي روم سـپـه گرد كرد آن زمان رشنواد چو بـشـنيد داراب شد شادكام سپـه چون فراوان شد از هر دري بيامد ز كاخ هـمايون هـماي بدان تا سـپـه پيش او بـگذرند هـمي بود چندي بران پهن دشت چو داراب را ديد با فر و برز تو گفتي همه دشت پهناي اوست چو ديد آن بر و چـهره دلـپذير بپرسيد و گفت اين سوار از كجاست نـمايد كـه اين نامداري بود دلير و سرافراز و كـنداور اسـت چو داراب را فرمـند آمدش ز اخـتر يكي روزگاري گزيد چو جنگ آوران را يكي گشـت راي فرسـتاد بيدار كارآگـهان ز نيك و بد لـشـكر آگاه بودهـمي رفـت منزل به منزل سپاه هـمي رفـت منزل به منزل سپاه
هـمي اين نهان دارم از انجمـن نـماند بـه چـهر تو هم چهر من بـه دكان بر خويش بـنـشانيم دريغ آن شده رنجـهاي كـهـن پدرجوي را راز با مادر اسـت ز خانـه سوي رود يازيد تـفـت بيامد بـه شمشير يازيد دسـت هرآنچت بپرسم سخن راست گوي بـه نزديك گازر ز بـهر چيم خداوند دانـنده را يار خواسـت بـگويم ترا هرچ گـفـتي بـگوي بـكوشيد وز كار كژي نـبرد ز دينار وز گوهر شاهوار نـه از تخـمـه كامـكاران بديم ز پوشيدني جامه و برنشـسـت نـگر تا چه بايد تن و جان تراست روان را بـه انديشـه اندر نـشاند وگر گازر آن را هـمـه برفـشاند بدين روز كـندي و بيچارگي درخـت برومـند و باغ و زمين بـماند آن گران گوهر نابـسود يكي كـم بـها زين و ديگر كمـند بزرگ و پسـنديده و رهـنـماي پرانديشـه بد جان تاريك اوي ز گيتي نيامد بروبر گزند بـه غارت بران مرز آباد بوم سر لشكرش زان سخن گشته شد كـه رومي نـهاد اندرين مرز پاي سـپـهـبد بد او هم سپهبدنژاد بـه شمـشير ويران كند روي بوم عرض گاه بـنـهاد و روزي بداد بـه نزديك او رفت و بنوشـت نام هـمي آمد از هر سوي لشـكري خود و مرزبانان پاكيزه راي تـن و نام و ديوانـها بـشـمرند چو لشـكر فراوان برو برگذشـت بـه گردن برآورده پولاد گرز زمين زير پوينده بالاي اوسـت ز پـسـتان مادر بـپالود شير بدين شاخ و اين برز و بالاي راست خردمـند و جـنـگي سواري بود وليكـن سليحش نه اندرخور است سـپـه را سراسر پسند آمدش ز بـهر سپهبد چـنان چون سزيد بـبردند لـشـكر ز پيش هماي بدان تا نـماند سخـن در نـهان ز بدها گـمانيش كوتاه بودزمين پر سـپاه آسـمان پر ز ماه زمين پر سـپاه آسـمان پر ز ماه