شماره 44 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 44





  • چو آگاه شد لـشـكر از درد شاه
    بـه تـخـت بزرگي نهادند روي
    سـكـندر چو از لشكر آگاه شد
    بـفرمود تا تـخـت بيرون برند
    ز بيماري او غـمي شد سـپاه
    همه دشت يكسر خروشان شدند
    هـمي گفت هركس كه بد روزگار
    فرازآمد آن گردش بـخـت شوم
    همـه دشمـنان كام دل يافتند
    بـمابر كـنون تلـخ گردد جهان
    چـنين گفـت قيصر به آواي نرم
    ز اندرز مـن سربـسر مـگذريد
    پـس از من شما را همينست كار
    بگـفـت اين و جانش برآمد ز تن
    ز لـشـكر سراسر برآمد خروش
    همـه خاك بر سر همي بيختند
    زدند آتـش اندر سراي نشسـت
    نـهاده بر اسـپان نگونـسار زين
    بـبردند صـندوق زرين به دشت
    سـكوبا بشستش به روشن گلاب
    ز ديباي زربفـت كردش كـفـن
    تـن نامور زير ديباي چين
    سر تـنـگ تابوت كردند سخـت
    نـماني هـمي در سراي سپنج
    چو تابوت زان دشت برداشـتـند
    دو آواز شد رومي و پارسي
    هرانكـس كه او پارسي بود گفت
    چو ايدر بود خاك شاهنـشـهان
    چـنين گفت رومي يكي رهنماي
    اگر بشـنويد آنـچ گويم درسـت
    يكي پارسي نيز گفت اين سخـن
    نـمايم شـما را يكي مرغزار
    ورا جرم خواند جـهانديده پير
    چو پرسي ترا پاسـخ آيد ز كوه
    بياريد مر پير فرتوت را
    بـپرسيد اگر كوه پاسـخ دهد
    برفـتـند پويان بـه كردار غرم
    بگفتـند پاسـخ چـنين داد باز
    كـه خاك سكندر به اسكندريست چو آواز بشـنيد لشـكر برفـت
    چو آواز بشـنيد لشـكر برفـت



  • جـهان گشـت بر نامداران سپاه
    جهان شد سراسر پر از گفت وگوي
    بدانـسـت كـش روز كوتاه شد
    از ايوان شاهي بـه هامون برند
    كـه بي رنـگ ديدند رخسار شاه
    چو بر آتـش تيز جوشان شدند
    كـه از روميان كم شود شـهريار
    كه ويران شود زين سپس مرز روم
    رسيدند جايي كـه بشتافـتـند
    خروشان شويم آشـكار و نـهان
    كـه ترسنده باشيد با راي و شرم
    چو خواهيد كز جان و تـن برخوريد
    نـه با من همي بد كـند روزگار
    شد آن نامور شاه لشكرشـكـن
    ز فرياد لـشـكر بدريد گوش
    ز مژگان همي خون دل ريخـتـند
    هزار اسـپ را دم بريدند پسـت
    تو گفتي هـمي برخروشد زمين
    هـمي نالـه از آسمان برگذشت
    پراگـند بر تـنـش كافور ناب
    خروشان بران شهريار انجـمـن
    نـهادند تا پاي در انـگـبين
    شد آن سايه گستر دلاور درخـت
    چه يازي به تخت و چه نازي به گنج
    همـه دست بر دست بگذاشتند
    سخنـشان ز تابوت بد يك بسي
    كـه او را جز ايدر نبايد نهـفـت
    چـه تازند تابوت گرد جـهان
    كـه ايدر نهفتن ورا نيسـت راي
    سكندر در آن خاك ريزد كه رست
    كـه گر چـندگويي نيايد به بـن
    ز شاهان و پيشينـگان يادگار
    بدو اندرون بيشـه و آبـگير
    كـه آواز او بـشـنود هر گروه
    هـم ايدر بداريد تابوت را
    شـما را بدين راي فرخ نـهد
    بدان بيشه كش باز خوانـند جرم
    كـه تابوت شاهان چـه داريد راز
    كـجا كرده بد روزگاري كه زيست بـبردند زان بيشه صندوق تفـت
    بـبردند زان بيشه صندوق تفـت


/ 675