شماره 2 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 2





  • پـس آگاهي بـه نزد گر از
    فرسـتاد گوينده يي راز روم
    كـه جانـش بـه دوزخ گرفتار باد
    كـه دانـسـت هرگز كه سرو بلند
    چو خـسرو كه چشـم و دل روزگار
    چو شيروي را شـهرياري دهد
    چـنو رفـت شد تاجدار اردشير
    مراگر ز ايران رسد هيچ بـهر
    نـبودم مـن آگـه كـه پرويز شاه
    بيايم كـنون با سـپاهي گران
    بـبينيم تا كيسـت اين كدخداي
    چـنان بركـنـم بيخ او را ز بـن
    نوندي برافـگـند پويان بـه راه
    دگرگونـه آهـنـگ بدكامـه كرد
    كـه شد تيره اين تخـت ساسانيان
    تواني مـگر چاره يي ساخـتـن
    بـه جويي بـسي يار برنا و پير
    ازان پـس بيابي همـه كام خويش
    گر اي دون كـه اين راز بيرون دهي
    مـن از روم چـندان سـپاه آورم
    بـه ژرفي نگـه دار گـفـتار مـن
    چو پيروز خـسرو چـنان نامـه ديد
    دل روشـن نامور شد تـباه
    ورا خواندي هر زمان اردشير
    برآساي دسـتور بودي ورا
    بيامد شـبي تيره گون بار يافـت
    نشستـه بـه ايوان خويش اردشير
    چو پيروز خـسرو بيامد برش
    بـفرمود تا بركـشيدند رود
    چو نيمي شـب تيره اندركـشيد
    شده مـسـت ياران شاه اردشير
    بد انديش ياران او را براند
    جـفا پيشـه از پيش خانه بجست
    هـمي داشـت تا شد تباه اردشير
    هـمـه يار پيروز خـسرو شدند
    هيوني برافـگـند نزد گر از
    فرسـتاده چون شد بـه نزديك او
    بياورد زان بوم چـندان سـپاه
    هـمي تاخـت چون باد تا طيسفون ز لشـكر نيارسـت دم زد كـسي
    ز لشـكر نيارسـت دم زد كـسي



  • كـه زو بود خـسرو بـگرم و گداز
    كـه در خاك شد تاج شيروي شوم
    سر دخـمـه او نـگون سار باد
    بـه باغ از گيا يافـت خواهد گزند
    نـبيند چـنو نيز يك شـهريار
    همـه شـهر ايران به خواري دهد
    بدو شادمان جان برنا و پير
    نخواهـم كـه بروي رسد باد شهر
    بـه گـفـتار آن بدتـنان شد تباه
    ز روم و ز ايران گزيده سران
    كـه باشد پسندش بدين گونـه راي
    كزان پـس نراند ز شاهي سخـن
    بـه نزديك پيران ايران سـپاه
    بـه پيروز خـسرو يكي نامـه كرد
    جـهانـجوي بايد كـه بـندد ميان
    ز هرگونـه انديشـه انداخـتـن
    جـهان را بـپردازي از اردشير
    شوي ايمـن و شاد زارام خويش
    هـمي خنـجر كينه را خون دهي
    كـه گيتي به چشمـت سياه آورم
    مـبادا كـه خوار آيدت كار مـن
    همـه پيش و پس راي خودكامه ديد
    كـه تا چون كـند بد بدان زادشاه
    كـه گوينده مردي بد و يادگير
    هـمان نيز گـنـجور بودي ورا
    مي روشـن و چرب گفـتار يافـت
    تين چـند با او ز برنا و پير
    تو گـفـتي ز گردون برآمد سرش
    شد ايوان پر از بانـگ رود و سرود
    سپـهـبد مي يك مني در كشيد
    نـماند ايچ رامـشـگر و يادگير
    جز از شاه و پيروز خـسرو نـماند
    لـب شاه بگرفـت ناگه به دسـت
    هـمـه كاخ شد پر ز شمشير و تير
    اگر نو جـهانـجوي اگر گو بدند
    يكي نامـه يي نيز با آن دراز
    چو خورشيد شد جان تاريك اوي
    كـه بر مور و بر پشه بر بسـت راه
    سپاهش همه دست شسته به خون نـبد خود دران شهر مردم بـسي
    نـبد خود دران شهر مردم بـسي


/ 675