شماره 27 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 27





  • چو آگاهي آمد بـه سام دلير
    كـس اندر جـهان كودك نارسيد
    بـجـنـبيد مرسام را دل ز جاي
    سـپـه را به سالار لشكر سپرد
    چو مهرش سوي پور دستان كشيد
    چو زال آگهي يافت بر بسـت كوس
    خود و گرد مـهراب كابـل خداي
    بزد مـهره در جام و برخاسـت غو
    يكي لـشـكر از كوه تا كوه مرد
    خروشيدن تازي اسـپان و پيل
    يكي ژنده پيلي بياراسـتـند
    نـشـسـت از بر تخت زر پور زال
    بـه سر برش تاج و كـمر بر ميان
    چو از دور سام يل آمد پديد
    فرود آمد از باره مـهراب و زال
    يكايك نـهادند سر بر زمين
    چو گـل چهره سام يل بشكـفيد
    چـنان همـش بر پيل پيش آوريد
    يكي آفرين كرد سام دلير
    ببوسيد رستمش تخت اي شگفت
    كـه اي پهلوان جـهان شاد باش
    يكي بـنده ام نامور سام را
    همي پشت زين خواهم و درع و خود
    بـه چـهر تو ماند همي چـهره ام
    وزان پـس فرود آمد از پيل مسـت
    هـمي بر سر و چشم او داد بوس
    سوي كاخ ازان پـس نـهادند روي
    همـه كاخـها تـخـت زرين نهاد
    برآمد برين بر يكي ماهيان
    بـخوردند باده بـه آواي رود
    به يك گوشه تخت دستان نشست
    به پيش اندرون سام گيهان گشاي
    ز رستم همي در شگفتي بـماند
    بدان بازوي و يال و آن پشت و شاخ
    دو رانـش چو ران هيونان ستـبر
    بدين خوب رويي و اين فر و يال
    بدين شادماني كـنون مي خوريم
    بـه زال آنگـهي گفـت تا صد نژاد
    كـه كودك ز پـهـلو برون آورند
    بـسيمرغ بادا هزار آفرين
    كـه گيتي سپنجسـت پر آي و رو
    به مي دست بردند و مستان شدند
    هـمي خورد مهراب چندان نـبيد
    هـمي گفـت ننديشـم از زال زر
    مـن و رستم و اسب شبديز و تيغ
    كـنـم زنده آيين ضـحاك را
    پر از خنده گشته لـب زال و سام
    سر ماه نو هرمز مـهرماه
    بـسازيد سام و برون شد بـه در
    هـمي رفـت بر پيل دستـم دژم
    چـنين گفـت مر زال را كاي پسر
    بـه فرمان شاهان دل آراسـتـه
    همـه ساله بر بسته دست از بدي
    چـنان دان كه بر كس نماند جهان
    برين پـند مـن باش و مـگذر ازين
    كـه من در دل ايدون گمانم همي
    دو فرزند را كرد پدرود و گـفـت
    برآمد ز درگاه زخـم دراي
    سپـهـبد سوي باخـتر كرد روي
    برتـند با او دو فرزند او
    دو مـنزل برفتـند و گشتـند باز
    وزان روي زال سپـهـبد بـه راه شـب و روز با رسـتـم شيرمرد
    شـب و روز با رسـتـم شيرمرد



  • كـه شد پور دستان همانـند شير
    بدين شير مردي و گردي نديد
    بـه ديدار آن كودك آمدش راي
    برفـت و جـهانديدگان را بـبرد
    سـپـه را سوي زاولستان كشيد
    ز لشكر زمين گشت چون آبـنوس
    پذيره شدن را نـهادند راي
    برآمد ز هر دو سـپـه دار و رو
    زمين قيرگون و هوا لاژورد
    هـمي رفـت آواز تا چـند ميل
    برو تـخـت زرين بـپيراسـتـند
    ابا بازوي شير و با كـتـف و يال
    سـپر پيش و در دسـت گرز گران
    سـپـه بر دو رويه رده بركـشيد
    بزرگان كـه بودند بـسيار سال
    ابر سام يل خواندند آفرين
    چو بر پيل بر بـچـه شير ديد
    نـگـه كرد و با تاج و تختـش بديد
    كـه تـهـما هژبرا بزي شاد دير
    نيا را يكي نو سـتايش گرفـت
    ز شاخ توام مـن تو بـنياد باش
    نـشايم خور و خواب و آرام را
    هـمي تير ناوك فرسـتـم درود
    چو آن تو باشد مـگر زهره ام
    سپـهدار بگرفـت دستش بدست
    فروماند پيلان و آواي كوس
    هـمـه راه شادان و با گفت وگوي
    نشسـتـند و خوردند و بودند شاد
    بـه رنـجي نبستـند هرگز ميان
    هـمي گفت هر يك به نوبت سرود
    دگر گوشه رستمش گرزي به دست
    فرو هـشـتـه از تاج پر هـماي
    برو هر زمان نام يزدان بـخواند
    ميان چون قلـم سينـه و بر فراخ
    دل شير نر دارد و زور بـبر
    ندارد كـس از پهـلوانان هـمال
    بـه مي جان اندوه را بـشـكريم
    بـپرسي كـس اين را ندارد بياد
    بدين نيكويي چاره چون آورند
    كـه ايزد ورا ره نـمود اندرين
    كـهـن شد يكي ديگر آرند نو
    ز رستم سوي ياد دسـتان شدند
    كه چون خويشتن كس به گيتي نديد
    نـه از سام و نز شاه با تاج و فر
    نيارد برو سايه گـسـترد ميغ
    بـه پي مشك سارا كنـم خاك را
    ز گـفـتار مـهراب دل شادكام
    بران تـخـت فرخـنده بـگزيد راه
    يكي مـنزلي زال شد با پدر
    بـه پدرود كردن نيا را بـه هـم
    نـگر تا نـباشي جز از دادگر
    خرد را گزين كرده بر خواسـتـه
    هـمـه روز جسـتـه ره ايزدي
    يكي بايدت آشـكار و نـهان
    بـجز بر ره راست مـسـپر زمين
    كـه آمد بـه تنگي زمانم هـمي
    كـه اين پـندها را نبايد نهـفـت
    ز پيلان خروشيدن كرناي
    زبان گرم گوي و دل آزرم جوي
    پر از آب رخ دل پر از پـند او
    كـشيد آن سـپـهـبد براه دراز
    سوي سيستان باز برد آن سـپاه هـمي كرد شادي و هم باده خورد
    هـمي كرد شادي و هم باده خورد


/ 675