مقام سيم: در بيان صفات رذيله و اخلاق جميله كه متعلق است به قوه غضبيه
تهور
و دانستى كه جميع رذايل متعلق به اين قوه، و منشا آنها نيز دو صفت خبيثه است، وهر كدام متضمن صفاتى چندند.و آن دو، يكى «تهور» است و ديگر «جبن » . اما تهور: كه طرف افراط شجاعت است، عبارت است از: احتراز نكردن از آنچه بايداز آن بپرهيزد، و انداختن خود به مهالكى كه عقلا و شرعا ممنوع باشد.و شكى نيست كه اين صفت از مهلكات دنيويه و اخرويه است.و آيات و اخبار در وجوب محافظت خود از حد و حصر متجاوز است و همين قدر كافى است كه - حق سبحانه و تعالى - مى فرمايد: «و لا تلقوا بايديكم الى التهلكة » (1) يعنى: «خود را به هلاكت نيندازيد» . و حق آن است كه هر كه صاحب اين صفت باشد و خود را از آنچه عقل حكم كندبه لزوم محافظت از آن، نگاه ندارد، از شايبه جنون و ديوانگى خالى نيست.و چگونه چنين نباشد و حال اينكه كسى كه احتراز نكند از موضعى كه ظن هلاكت باشد و هلاك شود به حكم شريعت مقدسه باعث قتل خود شده است و به هلاكت ابديه و شقاوت سرمديه گرفتار گشته است. پس كسى كه مبتلا به اين صفت باشد بايد اول مفاسد آن را در دنيا و آخرت به نظرآورد بعد از آن، هر كارى كه مى خواهد بكند. ابتدا در آن تامل كند اگر عقل و شرع تجويز آن را كند مرتكب شود والا از آن اجتناب نمايد.و بسا باشد كه معالجه اين صفت موقوف باشد بر اينكه از بعضى چيزها كه احتراز از آن لازم نيست احتراز كند تابه حد وسط بايستد.جبن
و اما جبن: كه در طرف مقابل تفريط واقع است، آن است كه: از چيزى كه نبايدحذر كرد احتراز نمايد.و اين صفت در نهايت خباثت و موجب هلاكت است، آدمى به سبب آن ذليل و خوار، و زندگانى او تلخ و ناگوار مى گردد.و مردم در جان و مال اوطمع مى كنند.و ظلمه دست تسلط بر او مى گشايند.و صاحب آن مضطرب و بى ثبات وكسل و راحت دوست، [راحت طلب] مى شود.و به اين جهت از جميع سعادات بازمى ماند.و انواع فضايح و رسوائى را متحمل مى شود.و فحش و دشنام را بر خودمى پسندد.و نام نيك را بر باد مى دهد. و از اين جهت سيد رسل - صلى الله عليه و آله - فرمودند كه: «سزاوار نيست كه مؤمن بخيل يا جبان باشد» . (2) و فرمودند كه: «بار پروردگارا! پناه مى گيرم به تو از بخل و پناه مى گيرم به تو از جبن » . (3) و كيفيت معالجه آن، در بيان صفت خوف، كه از لوازم صفت جبن ناشى از آن است، بيان مى شود. و ضد اين دو جنس، صفت شجاعت است كه عبارت است از اطاعت قوه غضبيه ازبراى قوه عاقله، يعنى نترسد از آنچه نبايد ترسيد و حذر كند از آنچه بايد از آن احترازكند.و اين صفت، اشرف صفات كماليه و افضل ملكات نفسانيه است.و كسى كه اين صفت را نداشته باشد حقيقتا از جمله زنان است و از مردى بى نشان. از اين جهت كه خداى تعالى در وصف نيكان اصحاب پيغمبر - صلى الله عليه و آله - مى فرمايد: «اشدآء على الكفار» (4) يعنى: «سخت و شديدند بر كفار» . و به اين سبب امير مؤمنان - عليه السلام - در وصف مؤمن فرمودند كه: «دل مؤمن ازسنگ محكم تر است » . (5) و از حضرت امام جعفر صادق - عليه السلام - مروى است كه: «مؤمن از كوه محكم تر است، زيرا كه سنگ از كوه مى ريزد و از دين مؤمن هيچ فرو نمى ريزد» . (6) و اما انواع صفات رذيله متعلقه به قوه غضبيه بسيار است.خوف و اقسام آن
صفت اول خوف است و آن عبارت است از: دل سوختن و متالم بودن به سبب تشويش رسيدن به ناخوشى كه تحقق آن محتمل باشد.و تالم از تشويش امرى كه يقين باشد حصولش يا مظنون باشد.اگر چه آن را خوف نگويند وليكن چون آن نيز ازضعف نفس و موجب هلاكت است در ضمن خوف مذكور مى شود. و فرق بين خوف و جبن آن است كه در جبن، الم و دل سوختن ضرورى نيست. پس كسى كه شب در خانه تنها نمى خوابد جبن دارد و خوف ندارد، زيرا كه تا در آنجانخوابيده المى ندارد. و بدان كه: خوف بر دو قسم است: يكى: خوف ممدوح و مستحسن، و آن خوف از خداى و عظمت او از گناه خود است كه ضد امن از مكر خداست، و در بيان صفت دوم مذكور خواهد شد. دوم: خوف مذموم، و اين قسم است كه از جمله مهلكات است.و مراد در اين موضع، اين قسم است و اين قسم از خوف، نتيجه صفت جبن است.فصل: انواع خوف مذموم
بدان كه اين قسم از خوف بر چند نوع است كه همه آنها مذموم و صاحب آنها درنزد عقل معاقب و ملوم است: اول آنكه: خوف او از امرى باشد كه البته وقوع خواهد يافت و دفع آن در قوه بشرنيست.و شكى نيست كه خوف از چنين چيزى از جهل و نادانى است و به غير از الم عاجلى كه دل آدمى را مشغول كند و او را از كار دنيا و آخرت باز دارد فايده اى بر آن مترتب نمى شود.و عاقل مثل اين را بر دل خود راه نمى دهد و خود را به قضاى الهى و مقدرات سبحانى راضى مى سازد تا راحت حال و سعادت مآل به جهت او حاصل گردد. دوم آنكه: خوف او از امرى باشد كه وجود آن احتمالى باشد و ممكن باشد كه وقوع نيابد، و شدن و نشدن آن در دست آن شخص نباشد.اين خوف نيز مانند اول خلاف مقتضاى عقل و از نادانى و جهل است، بلكه اين از اولى بدتر است.زيرا كه هردو شريك اند در اينكه علاج و چاره آن در دست آدمى نيست.و مع ذلك در اين نوع احتمال مى رود كه آن امر وقوع نيابد و متحقق نشود. آرى الليلة حبلى (سحر تا چه زايد شب آبستن است) هر لحظه فلك را گردشى است و روزگار را رنگى، و پروردگار مهربان را الطاف خفيه از حد بيرون و از نهايت افزون است.
بلى نبود در اين ره نااميدى
زصد در، گر اميدت بر نيايد
به نوميدى جگر خوردن نشايد
سياهى را بود روز سفيدى
به نوميدى جگر خوردن نشايد
به نوميدى جگر خوردن نشايد
علل خوف از مرگ
و چون عموم خوف از مرگ بيشتر، و خوف از آن در نزد اكثر شديدتر است ومعالجه آن اهم است لهذا به خصوص بيان آن را مى كنيم و مى گوئيم كه باعث خوف ازمرگ چند چيز مى تواند شد: اول آنكه: چنان تصور كند كه به مرگ فانى و معدوم صرف مى شود و ديگر اصلاوجودى از براى او در هيچ عالمى نخواهد بود.و منشا اين خوف، سستى اعتقاد و جهل به مبدا و معاد است.و چنين شخصى از زمره كفار و از دايره اسلام بر كنار است. و علاج آن تحصيل اصول عقايد و استحكام آنها به ادله و براهين قطعيه ومجاهدات و عبادات است تا اينكه يقين از براى او حاصل شود كه مرگ نيست مگراينكه نفس جامه بدن را از خود دور كند و قطع علاقه از بدن نمايد. و بداند كه آدمى هميشه باقى و در بهجت و راحت و نعمت، و يا عذاب و نقمت خواهد بود.علاوه بر اينكه چنانكه العياذ بالله فرض نمائيم كه آدمى به مرگ، عدم صرف شود اين امرى نيست كه منشا خوف و تشويش باشد، زيرا كه عدم را المى نيست و از چيزى متاثر نمى گردد. و از اين جهت است كه يكى از علماء گفته: چنانچه آتشى بيفروزند و گويند هر كه داخل آن شود معدوم مى گردد من از آن خوف دارم كه تا خود را به آن برسانم بميرم واز معدوم شدن محروم گردم. دوم آنكه: چنان گمان كند كه از مردن نقصى به او مى رسد و تنزلى از براى او حاصل مى شود.و اين نيست مگر از غفلت و جهل به حقيقت مرگ و انسان، زيرا كه هر كه حقيقت اين دو را شناخت مى داند كه مرگ باعث كمال رتبه انسان و انسانيت است وآدمى تا نمرده ناقص و ناتمام.نشنيده اى كه هر كه بمرد، او تمام و [كامل] شد.
از جمادى مردم و نامى شدم
مردم از حيوانى و آدم شدم
بار ديگر هم بميرم از بشر
بار ديگر از ملك پران شوم
آنچه در عقل تو نايد آن شوم
مردم از نامى زحيوان سر زدم
پس چه ترسم كى زمردن كم شوم
تا بر آرم از ملايك بال و پر
آنچه در عقل تو نايد آن شوم
آنچه در عقل تو نايد آن شوم
گر بنگرى آنچنانكه رايست
از خورد گهى به خوابگاهى
و زخوابگهى به بزم شاهى
اين مرگ نه مرگ، نقل جايست
و زخوابگهى به بزم شاهى
و زخوابگهى به بزم شاهى
نيم جان بستاند و صد جان دهد
آنچه در وهم تو نايد آن دهد
آنچه در وهم تو نايد آن دهد
آنچه در وهم تو نايد آن دهد
توئى آن دست پرور مرغ گستاخ
چو از آن آشيان بيگانه گشتى
بيفشان بال و پر زآميزش خاك
بپر تا كنگر ايوان افلاك
كه بودت آشيان بيرون از اين كاخ
چو دو نان جغد اين ويرانه گشتى
بپر تا كنگر ايوان افلاك
بپر تا كنگر ايوان افلاك
كه اى بلند نظر شاهباز سدره نشين
تو را زكنگره عرش مى زنند صفير
ندانمت كه در اين دامگه چه افتاده ست
نشيمن تو نه اين كنج محنت آبادست
ندانمت كه در اين دامگه چه افتاده ست
ندانمت كه در اين دامگه چه افتاده ست
شاهد دولت در آغوش خود آر
بشكن اين گوهر كه مقدارش نماند
مرغ زيرك باش و بشكن دام را
خاك ره بر سرفكن ايام را
دست از اين معشوق هر جائى بدار
در دو عالم يك خريدارش نماند
خاك ره بر سرفكن ايام را
خاك ره بر سرفكن ايام را
چون تو بگذشتى ازين بالا و پست
زير هر برگ گلى خوش اخترى
شاخ آن از لا مكان سر بر زده
يك جهان بينى به معنى صد هزار
نو عروسان فارغ از رنگ و نگار
گلبنى بينى در آن صحرا كه هست
بيخ آن بگذشته از تحت الثرى
سايه آن عرش را بر سر زده
نو عروسان فارغ از رنگ و نگار
نو عروسان فارغ از رنگ و نگار
زد سحر طاير قدسم زسر سدره صفير
كه در اين دامگه حادثه آرام مگير
كه در اين دامگه حادثه آرام مگير
كه در اين دامگه حادثه آرام مگير
اين روا باشد كه من در بند سخت
اين كجا باشد وفاى دوستان
ياد آريد اى مهان زين مرغ زار
ياد ياران يار را ميمون (14) بود
خاصه كان ليلى و اين مجنون بود
كه شما بر سبزه گاهى بر درخت
من به بند اندر شما در بوستان (12)
يك صبوحى (13) در ميان مرغزار
خاصه كان ليلى و اين مجنون بود
خاصه كان ليلى و اين مجنون بود
را جويا، و زبان حالش به اين مقال گوياست.
خرم آن روز كزين منزل ويران بروم
به هواى لب او ذره صفت رقص كنان
تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم
راحت جان طلبم از پى جانان بروم
تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم
تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم
فصل: اطمينان قلب و طريقه تحصيل آن
بدان كه: ضد اين خوف، اطمينان قلب است در امور مذكوره، كه مطلقا از امثال اين امور مضطرب نگردد، و ترس و بيم در دل او راه نيابد.و شكى نيست كه: اين فضيلتى است مطلوب، و كمالى است به غايت مطلوب، صاحب آن در نظرها محترم، و در نزدارباب بصيرت مكرم، و كسى كه از اين صفت خالى است، و از چيزهائى كه مذكور شدخائف و ترسان است، نام مرد بر آن نهادن ناگوار، و در نظر مردمان بى وقع و بى اعتبار،كودكى است جثه مردان دارد، و مردى است كه طبيعت زنان دارد. پس كسى كه خود را از زمره مردان شمارد، بايد تحصيل اين صفت نمايد، و قوت قلب را كسب كند، و چون شاخ ضعيف از هر بادى نلرزد.مانند گياه خشك هر نسيمى اورا به اضطراب نياورد، بلكه مانند كوه، پاى بر جاى بوده باشد.و بداند كه: صاحبان قلوب قويه و نفس مطمئنه را در دلها هيبتى و حشمتى است.بلكه آنچه مشاهده مى شوداز اضطراب و تزلزل بعضى ديگر، در نزد شخص ديگر، به واسطه قوه نفس آن شخص است.و غالب آن است كه در مقام مخاصمه و منازعه، بلكه مباحثات علميه، دل هر يك قويتر و نفس هر كدام مطمئن تر آن ديگرى را مغلوب و مضمحل مى سازد.و طريقه تحصيل اين صفت تامل كردن است در آنچه مذكور شد.و اندك اندك خود را در مواضع خوف و بيم نگاهداشتن و در «مخاوف » (19) و محل خطر صبر كردن تا به تدريج ملكه حاصل گردد و در دل قوتى و اطمينانى پيدا شود.ايمنى از مكر خدا
صفت دوم: از صفات رذيله متعلق به قوه غضبيه، ايمنى از مكر الله است، كه آدمى از عذاب الهى و امتحانات او ايمن نشيند و از عظمت و جلال او نينديشد، و در دل انديشه مؤاخذه او را نداشته باشد.و در اينجا چند فصل است:فصل اول: سبب ايمنى از مكر الله
بدان كه: سبب اين صفت، غفلت از عظمت رب العزه و جهل به ابتلاء و امتحانات آن حضرت، يا عدم اعتقاد به محاسبه روز قيامت و جزا دادن اعمال از نيك و بد، يا اطمينان به سعه رحمت و رافت او يا اعتماد بر طاعت و عبادت خود است.و اين صفت از هريك از اين اسباب كه ناشى شده باشد از صفات مهلكه و موجب نكال و خسران مال است، چون باعث آن يا كفر است يا جهل يا غرور يا عجب، و هر يك از آنها راهى است كه آدمى را به هلاكت مى كشاند. پس اگر غفلت از عظمت الهى باشد باعث آن جهل و نادانى است.و اگر از عدم اعتقاد باشد منشا آن كفر و بى ايمانى است.و اگر از تكيه به رحمت الهى باشد غروراست.و اگر از اعتماد بر عمل خود باشد عجب است.و اخبار و آيات بر مذمت ايمنى ازمكر خدا مستفيض، (20) و در كتاب كريم وارد است كه: «فلا يامن مكر الله الا القوم الخاسرون » (21) يعنى: «از مكر خدا ايمن نمى گردند مگر جماعت زيانكاران » . و به تواتر ثابت شده است كه: طايفه فرشتگان و خيل پيغمبران از مكر الهى خائف وترسان اند.همچنان كه مروى است كه: «بعد از آنكه از ابليس سر زد آنچه سر زد ومردود درگاه احديت شد، و به آن لعين رسيد آنچه رسيد، جبرئيل و ميكائيل كه ازمقربان بارگاه رب جليل اند با هم به گريه و زارى نشستند، خطاب الهى به ايشان رسيد كه: چه شده است شما را و به چه سبب گريه مى كنيد؟ عرض كردند كه: پروردگارا! از امتحان تو مى ترسيم و از ابتلاى تو ايمن نيستيم. پس خداوند جليل فرمود كه: هميشه چنين باشيد و از مكر من ايمن نگرديد» (22) . مروى است كه: «حضرت رسول - صلى الله عليه و آله - و جبرئيل امين از خوف خداگريستند، پس خدا به ايشان وحى فرستاد كه چرا مى گرييد و حال آنكه من شما را ايمن گردانيدم؟ عرض كردند: كيست كه از آزمايش تو ايمن شود» . (23) گويا كه ايمن نشدن ايشان از اين راه بود كه ايمن نبودند از اينكه خدا فرمودند كه: «من شما را ايمن كردم، از راه امتحان و آزمايش باشد، يا اگر خوف ايشان تسكين يابد معلوم شود كه ايشان از مكر ايمن گشته اند و وفا به قول خود ننموده اند» . همچنان كه چون ابراهيم خليل الرحمن - عليه السلام - را در منجنيق گذاردند كه به آتش افكنند، گفت: «حسبى الله » يعنى: خدا كافى است مرا در هر حال و هيچ چيز ديگررا اعتنا ندارم.و چون اين ادعاى بزرگى بود پروردگار عالم او را آزمايش فرمود وجبرئيل - عليه السلام - را فرستاد تا در هوا به او رسيده گفت: «اى ابراهيم! اگر حاجتى دارى بگو تا بر آرم » .آن بزرگوار گفت: حاجت دارم اما نه به تو.گفت: به آنكه حاجت دارى بخواه و طلب كن.گفت: «علمه بحالى حسبى عن مقالى ». يعنى: «با وجود علم اوبه حال من، احتياج به گفتن من نيست » . (24) زهى بزرگوار شخصى كه در چنين حالى به روح القدس التفات نكرد و ذات شريفش از بوته امتحان، تمام عيار برآمد و از اين هت خداى - تعالى - فرمود: «و ابراهيم الذى وفى » (25) يعنى: و ابراهيمى كه به گفته خود وفا كرد و به غير من التفات و اعتنا نكرد» . پس بنده مؤمن بايد در هيچ حال از آزمايش و امتحان خدا غافل ننشيند همچنان كه ملائكه و انبياء، ايمن نبودند و مؤاخذه و عذاب الهى را فراموش نكند. ابتلاها مى كند آه الغياث اى ذكور از ابتلاهايش اناث گر تو نقدى يافتى نگشادهان هست در ره سنگهاى امتحان و از خوف آزمايش و مكر الله بودى كه موسى بن عمران چون ملاحظه سحر سحره را نمود اندكى در باطن ترسيد، چنانكه خداى - تعالى - خبر داده كه: «فاوجس فى نفسه خيفة موسى ». (26) و معالجه اين صفت - علاوه بر آنچه خواهد آمد از معالجه عجب و غرور - ، آن است كه تحصيل صفت خوف از خدا كند كه ضد اين صفت است.1. بقره، (سوره 2)، آيه 195 2. كنز العمال، ج 3، ص 453، ح 7415. 3. كنز العمال، ج 2، ص 200، ح 3748.و ص 690، ح 5095. 4. فتح، (سوره 48)، آيه 29 5. كافى، ج 2، ص 227، ح 1. 6. كافى، ج 2، ص 241، ح 37. 7. نهج البلاغه فيض الاسلام، ص 57، خطبه 5. 8. خانه هلاكت و نيستى، (كنايه از خانه دنيا) . 9. خانه پايدار، (خانه آخرت) 10. نسخه خطى: دوستان عالم پاك. 11. چيست ترا كه عهد دوستان را فراموش كردى و به رفاقت و مصاحبت كسى تن دادى كه پايدار نيست وبى وفا است؟ ! 12. در نسخه هاى ديگر بيت چنين است: اينچنين باشد وفاى دوستان من در اين حبس و شما در بوستان 13. صبحگاهى، نوشيدنى كه صبحگاهان نوشند. 14. مبارك 15. يعنى: خداوند بهترين يار و بهترين ياور است.انفال، (سوره 8)، آيه 40 16. يس، (سوره 36)، آيه 68. 17. احياء العلوم، ج 3، ص 25 و سفينة البحار، ج 1، ص 504. (با اندك تفاوتى) 18. مشتاق، مايل 19. جايگاههاى ترسناك. 20. رك: بحار الانوار، ج 72، ص 336، باب «الياس من روح الله و الا من مكر الله » . 21. اعراف، (سوره 7)، آيه 99 22. محجة البيضاء، ج 7، ص 305.و احياء العلوم، ج 4، ص 157. 23. احياء العلوم، ج 4، ص 148، و محجة البيضاء ج 7، ص 290. 24. بحار الانوار، ج 71، ص 155، ح 70، و ج 70 و ج 12، ص 38، ح 21. 25. نجم، (سوره 53)، آيه 37. 26. طه، (سوره 20)، آيه 70.