شب هم آهنگي
لب ها مي لرزند شب
مي تپد جنگل نفس مي کشد
پرواي چه داري مرا در
شب بازوانت سفر ده
انگشتان شبانه ات را
مي فشارم و باد شقايق دوردست را پر پر
مي کند
به سقف جنگل مي نگري
ستارگان درخيسي چشمانت مي دوند
بياشک چشمان
تو ناتمام است و نمناکي جنگل نارساست
دستانت را مي گشايي
گره تاريکي مي گشايد
لبخند مي زني رشته
رمز مي لرزد
مي نگري رسايي
چهره ات حيران مي کند
بيا با جاده
پيوستگي برويم
خزندگان درخوابند
دروازه ابديت باز است آفتابي شويم
چشمان را
بسپاريم که مهتاب آنايي فرود آمد
لبان را گم کنيم
که صدا نابهنگام است
در خواب درختان
نوشيده شويم که شکوه روييدن در ما مي گذرد
باد مي شکند
شب راکد مي ماند جنگل از تپش مي افتد
جوشش اشک هم
آهنگي را مي شنويم و شيره گياهان به سوي
ابديت مي رود