نيايش
نور را پيموديم دشت
طلا را درنوشتيم
افسانه را چيديم و
پلاسيده فکنديم
کنار شن زار آفتابي
سايه بار ما را نواخت
درنگي کرديم
بر لب رود پهناور
رمز روياها را سر بريديم
ابري رسيد و ما ديده
فرو بستيم
ظلمت شکافت
زهره را ديديم و به ستيغ برآمديم
آذرخشي فرود آ،د و
ما را در نيايش فرو ديد
لرزان گريستيم خندان
گريستيم
رگباري فرو کوفت : از
در همدلي بوديم
سياهي رفت سر
به آبي آسمان سوديم در خور آسمان ها
شديم
سايه را به دره
رها کرديم لبخند را به فراخناي تهي فشانديم
سکوت ما به هم
پيوست وما ما شديم
تنهايي ما تا دشت طلا دامن
کشيد
آفتاب از چهره ما
ترسيد
دريافتيم و خنده
زديم
نهفتيم و سوختيم
هر چه بهم تر
تنهاتر
از ستيغ جداشديم
من به خاک آمدم
و بنده شدم
تو بالا رفتي
و خدا شدي