آن برتر
به کنار تپه شب
رسيد
با طنين روشن پايش
آينه فضا را شکست
دستم درتاريکي
اندوهي بالا بردم
و کهکشان
تهي تنهايي رانشان دادم
شهاب
نگاهش مرده بود
و تابش بيراهه ها
و بيکران
ريگستان سکوت را
و او پيکره اش
خاموشي بود
لالايي اندوهي
بر ما وزيد
تراوش سياه
نگاهش با زمزمه سبز علف ها آميخت
و ناگاه از آتش
لبهايش جرقه لبخندي پريد
در ته چشمانش تپه
شب فرو ريخت
و من
در شکوه تماشا
فراموشي صدا بودم