آفرين جان آفرين پاك را عرش را بر آب بنياد او نهاد آسمان را در زبردستى بداشت آن يكى را جنبش مادام داد آسمان چون خيمه ى برپاى كرد كرد در شش روز هفت انجم پديد مهره ى انجم ز زرين حقه ساخت دام تن را مختلف احوال كرد بحر را بگذاشت در تسليم خويش بحر را از تشنگى لب خشك كرد روح را در صورت پاك اونمود عقل سركش را به شرع افكنده كرد كوه را هم تيغ داد و هم كمر گاه گل در روى آتش دسته كرد نيم پشه بر سر دشمن گماشت عنكبوتى را به حكمت دام داد بست مورى را كمر چون موى سر خلعت اولاد عباسش بداد پيشوايانى كه ره بين آمدندجان خود را عين حيرت يافتند جان خود را عين حيرت يافتند
آنكه جان بخشيد و ايمان خاك را خاكيان را عمر بر باد او نهاد خاك را در غايت پستى بداشت وان دگر را دايما آرام داد بى ستون كرد و زمينش جاى كرد وز دو حرف آورد نه طارم پديد با فلك در حقه هر شب مهره باخت مرغ جان را خاك در دنبال كرد كوه را افسرده كرد از بيم خويش سنگ را ياقوت و خون را مشك كرد اين همه كار از كفى خاك او نمود تن به جان و جان به ايمان زنده كرد تا به سرهنگى او افراخت سر گاه پل بر روى دريا بسته كرد بر سر او چار صد سالش بداشت صدر عالم را درو آرام داد كرد او را با سليمان در كمر طاء و سين بي زحمت طاسش بداد گاه و بي گاه از پى اين آمدندهم ره جان عجز و حسرت يافتند هم ره جان عجز و حسرت يافتند