نايبى را چون اجل آمد فراز حال تو چونست وقت پيچ پيچ بار پيمودم همه عمرتمام نيست درمان مرگ را جز مرگ بوى ما همه از بهر مردن زاده ايم آنك عالم داشت در زير نگين وانك در چرخ فلك خون ريز بود جمله ى زيرزمين پرخفته اند مرگ بنگر تا چه راهى مشكل استگر بود از تلخى مرگت خبر گر بود از تلخى مرگت خبر
زو يكى پرسيد كاى در عين راز گفت حالم مي بنتوان گفت هيچ عاقبت با خاك رفتم والسلام ريختن دارد بزارى برگ و روى جان نخواهد ماند و دل بنهاده ايم اين زمان شد توتيا زيرزمين گشت در خاك لحد ناچيز زود بلك خفته اين هم آشفته اند كاندرين ره گورش اول منزل استجان شيرينت شود زير و زبر جان شيرينت شود زير و زبر