نيم شب ديوانه اى خوش مي گريست حقه اى سر برنهاده، ما درو چون سراين حقه برگيرد اجل وانك او بى پر بود، در صد بلا مرغ همت را به معنى بال ده پيش از آن كز حقه برگيرند سر يا نه، بال و پر بسوز و خويش هم ديگرى گفتش كه انصاف و وفا حق تعالى داد انصافم بسى در كسى چون جمع آمد اين صفت گفت انصافست سلطان نجات از تو گر انصاف آيد در وجود خود فتوت نيست در هر دو جهان وانك او انصاف بدهد آشكارنستدند انصاف، مردان از كسى نستدند انصاف، مردان از كسى
گفت اين عالم بگويم من كه چيست مي پزيم از جهل خود سودا درو هر كه پر دارد بپرد تا ازل در ميان حقه ماند مبتلا عقل را دل بخش و جان را حال ده مرغ ره گرد و برآور بال و پر تا تو باشى از همه در پيش هم چون بود در حضرت آن پادشا بي وفايى هم نكردم با كسى رتبت او چون بود در معرفت هر كه منصف شد برست از ترهات به ز عمرى در ركوع و در سجود برتر از انصاف دادن در نهان از ريا كم خالى افتد، ياد دارليك خود مي داده اند الحق بسى ليك خود مي داده اند الحق بسى