هندوان را پادشاهى بود پير چون بر محمود بردندش سپاه هم نشان آشنايى يافت او بعد از آن در خيمه ى تنها نشست روز و شب در گريه و در سوز بود چون بسى شد نالهاى زار او خواند محمودش به پيش خويش در تو شهي، نوحه مكن بر خويش ازين خسرو هندوش گفت اى پادشاه زان همي گريم كه فردا ذوالجلال گويد اى بد عهد مرد بي وفا تا نيامد پيش تو محمود باز تو نكردى ياد من، اين چون بود گرد مي بايست كردن لشگرى بى سپاهى ياد نامد از منت تا بكى از من وفا از تو جفا گر رسد از حق تعالى اين خطاب چون كنم آن خجلت و تشوير را حرف و انصاف وفادارى شنوگر وفادارى تو عزم راه كن گر وفادارى تو عزم راه كن
شد مگر در لشگر محمود اسير شد مسلمان عاقبت آن پادشاه وز دو عالم هم جدايى يافت او دل ازو برخاست ، در سودا نشست روز از شب، شب بتر از روز بود شد خبر محمود را از كار او گفت صد ملكت دهم زان بيشتر چند گريي، نيزمگرى بيش ازين من نمي گريم ز بهر ملك و جاه در قيامت گر كند از من سال كاشته با چون منى تخم جفا با جهانى پر سوار سرفراز بارى از خط وفا بيرون بود بهر تو، تو خود ز بهر ديگرى دوستت خوانم بگو يادشمنت در وفادارى چنين نبود روا چون دهم اين بي وفايى راجواب گريه زانست اى جوان اين پير را درس و ديوان نكوكارى شنوورنه بنشين دست ازين كوتاه كن ورنه بنشين دست ازين كوتاه كن