حكايت يوسف و ده برادرش كه در قحطى به چاره جويى پيش او آمدند و گفتگوى آنها
تو مكن چندين در آن قصه نظر آنچ تو از بي وفايى كرده اى گر كسى عمرى زند بر طاس دست باش تا از خواب بيدارت كنند باش تا فردا جفاهاى ترا پيش رويت عرضه دارند آن همه چون بسى آواز طاس آيد به گوش اى چو مورى لنگ در كار آمده چند گرد طاس گردى سرنگون در ميان طاس مانى مبتلا پر برآر و درگذراى حق شناس ديگرى پرسيد ازو كاى پيشوا گر كسى گستاخيى يابد عظيم چون بود گستاخى آنجا، بازگوى گفت هر كس را كه اهليت بود گر كند گستاخيى او را رواست ليك مردى رازدان و رازدار چون ز چپ باشد ادب حرمت زراست مرد اشتروان كه باشد بركنارگر كند گستاخيى چون اهل راز گر كند گستاخيى چون اهل راز
قصه ى تست اين همه، اى بى خبر نى به نور آشنايى كرده اى كار ناشايست تو زان بيش هست در نهاد خود گرفتارت كنند كافريهاى و خطاهاى ترا يك به يك برتو شمارند آن همه مي ندانم تا بماند عقل و هوش در بن طاسى گرفتارآمده در گذر كين هست طشت غرق خون هر دم آوازى دگر آيد ترا ورنه رسوا گردى از آوازطاس هست گستاخى در آن حضرت روا بعد از آنش از پى درآيد هيچ بيم در معنى برفشان و رازگوى محرم سر الوهيت بود زانك دايم رازدار پادشاست كى كند گستاخيى گستاخ وار يك نفس گستاخيى از وى رواست كى تواند بود شه را رازدارماند از ايمان وز جان نيز باز ماند از ايمان وز جان نيز باز