يك شبى محمود دل پر تاب شد رند بر خاكسترش بنشاند خوش خشك نانى پيش او آورد زود گفت آخر گلخنى امشب ز من عاقبت چون عزم رفتن كرد شاه خورد و خفتم ديدى و ايوان من گرد گر بار افتدت، برخيز زود ور سرما نبودت مي باش خوش من نه بيش از تو نه كمتر آيمت خوش شد از گفتار او شاه جهان روز آخر گلخنى را گفت شاه گفت اگر حاجت بگويد آن گدا شاه گفتش حاجتت با من بگو گفت حاجتمند آنم من كه شاه خسروى من لقاى او بس است شهريار از دست تو بسيار هست با تو در گلخن نشسته گلختى چون ازين گلخن درآمد دولتم با تو اينجا گر وصالى پى نهمبس بود اين گلخنم روشن ز تو بس بود اين گلخنم روشن ز تو
ميهمان رند گلخن تاب شد ريزه در گلخن همي افشاند خوش دست بيرون كرد شاه و خورد زود عذر خواهد من سرش برم ز تن گلخنى گفتش كه ديدى جايگاه آمدى ناخوانده خود مهمان من پس قدم در راه نه، سر نيز زود گلخنى گو ريزه اى مي پاش خوش من كيم تا من برابر آيمت هفت بار ديگرش شد ميهمان آخر از شاه جهان چيزى بخواه شاهش آن حاجت بگرداند روا خسروى كن، ترك اين گلخن بگو هم چنين مهمانم آيد گاه گاه تاج فرقم خاك پاى او بس است هيچ گلخن تاب را اين كارهست به كه بي تو پادشاهى گلشنى كافرى باشد ازينجا رحلتم آن به ملك هر دو عالم كى دهمچيست به از تو كه خواهم من ز تو چيست به از تو كه خواهم من ز تو