سقايى كه از سقاى ديگر آب خواست - منطق الطیر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

منطق الطیر - نسخه متنی

محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

سقايى كه از سقاى ديگر آب خواست





  • مي شد آن سقا مگر آبى به كف
    حالى اين يك آب در كف آن زمان
    مرد گفتش اى ز معنى بي خبر
    گفت هين آبى ده اى بخرد مرا
    بود آدم را دلى از كهنه سير
    كهنها جمله به يك گندم فروخت
    عور شد، دردى ز دل سر بر زدش
    در فروغ عشق چون ناچيز شد
    چون نماندش هيچ، با هيچى بساخت
    دل ز خود بگرفتن و مردن بسى
    ديگرى گفتش كه پندارم كه من
    هم كمال خويش حاصل كرده ام
    چون هم اينجا كار من حاصل ببود
    ديده ى كس را كه برخيزد ز گنج
    گفت اى ابليس طبع پر غرور
    در خيال خويش مغرور آمده
    نفس بر جان تو دستى يافته
    گر ترا نوريست در ره يارتست
    وجد و فقر تو خيالى بيش نيست غره اين روشنى ره مباش
    غره اين روشنى ره مباش



  • ديد سقايى دگر در پيش صف
    پيش آن يك رفت و آبى خواست از آن
    چون تو هم اين آب دارى خوش بخور
    زانكه دل بگرفت از آن خود مرا
    از براى نو به گندم شد دلير
    هرچ بودش جمله در گندم بسوخت
    عشق آمد حلقه اى بر در زدش
    كهنه و نو رفت واو هم نيزشد
    هرچ دستش داد در هيچى به باخت
    نيست كار ما و كار هر كسى
    كرده ام حاصل كمال خويشتن
    هم رياضتهاى مشكل كرده ام
    رفتنم زين جايگه مشكل ببود
    مي دود در كوه و در صحرا به رنج
    در منى گم وز مراد من نفور
    از فضاى معرفت دورآمده
    ديو در مغزت نشستى يافته
    ور ترا ذوقيست آن پندار تست
    هرچ مي گويى محالى بيش نيست نفس تو باتست، جز آگه مباش
    نفس تو باتست، جز آگه مباش


/ 333