حكايت مجنون كه پوست پوشيد و با گوسفندان به كوى ليلى رفت - منطق الطیر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

منطق الطیر - نسخه متنی

محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حكايت مجنون كه پوست پوشيد و با گوسفندان به كوى ليلى رفت





  • اهل ليلى نيز مجنون را دمى
    داشت چوپانى در آن صحرا نشست
    سرنگون شد، پوست اندر سرفكند
    آن شبان را گفت بهر كردگار
    سوى ليلى ران رمه، من در ميان
    تا نهان از دوست، زير پوست من
    گر ترا يك دم چنين درديستى
    اى دريغا درد مردانت نبود
    عاقبت مجنون چو زير پوست شد
    خوش خوشى برخاست اول جوش ازو
    چون درآمد عشق و آب از سرگذشت
    آب زد بر روى آن مست خراب
    بعد از آن، روزى مگر مجنون مست
    يك تن از قومش به مجنون گفت باز
    جامه اى كان دوست تر دارى و بس
    گفت هرجامه سزاى دوست نيست
    پوستى خواهم از آن گوسفند
    اطلس و اكسون مجنون پوستست
    برده ام در پوست بوى دوست من دل خبر از پوست يافت از دوستى
    دل خبر از پوست يافت از دوستى



  • در قبيله ره ندادندى همى
    پوستى بستد ازو مجنون مست
    خويشتن را كرد همچون گوسفند
    در ميان گوسفندانم گذار
    تا بيابم بوى ليلى يك زمان
    بهره گيرم ساعتى از دوست من
    در بن هر موى تو مرديستى
    روزى مردان ميدانت نبود
    در رمه پنهان به كوى دوست شد
    پس به آخر گشت زايل هوش ازو
    برگرفتش آن شبان بردش به دشت
    تا دمى بنشست آن آتش ز آب
    كرد با قومى به صحرا درنشست
    سر برهنه مانده اى اى سرفراز
    گر بگويى من بيارم اين نفس
    هيچ جامه بهترم از پوست نيست
    چشم بد را نيز مي سوزم سپند
    پوست خواهد هرك ليلى دوستست
    كى ستانم جامه اى جز پوست من چون ندارم مغز بارى پوستى
    چون ندارم مغز بارى پوستى


/ 333