حكايت مفلسى كه عاشق پسر پادشاه شد و بدين گناه او را محكوم به مرگ كردند - منطق الطیر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

منطق الطیر - نسخه متنی

محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حكايت مفلسى كه عاشق پسر پادشاه شد و بدين گناه او را محكوم به مرگ كردند





  • آن گدا آواز او نشنيده بود
    چون گدا برداشت روى از خاك راه
    آتش سوزنده با درياى آب
    بود آن درويش بي دل آتشى
    جان به لب آورد، گفت اى شهريار
    حاجت اين لشگر گر بز نبود
    نعره اى زد، جان ببخشيد و بمرد
    چون وصال دلبرش معلوم گشت
    سالكان دانند در ميدان درد
    اى وجودت با عدم آميخته
    تا نيارى مدتى زير و زبر
    دست بگشاده چو برقى جسته اى
    اين چه كارتست مردانه درآى
    گر نخواهى كرد تو اين كيميا
    چند انديشى چو من بي خويش شو
    تا دمى آخر به درويشى رسى
    من كه نه من مانده ام نه غير من
    گم شدم در خويشتن يك بارگى
    آفتاب فقر چون بر من بتافت من چو ديدم پرتو آن آفتاب
    من چو ديدم پرتو آن آفتاب



  • ليك بسيارى ز دورش ديده بود
    در برابر ديد روى پادشاه
    گرچه مي سوزد، نيارد هيچ تاب
    قربتش افتاد با دريا خوشى
    چون چنينم مي توانى كشت زار
    اين بگفت و گوييى هرگز نبود
    همچو شمعى باز خنديد و بمرد
    فانى مطلق شد و معدوم گشت
    تا فناى عشق با مردان چه كرد
    لذت تو با عدم آميخته
    كى توانى يافت ز آسايش خبر
    وز خلاشه پيش برقى بسته اى
    عقل برهم سوز ديوانه درآى
    يك نفس بارى بنظاره بيا
    يك نفس در خويش پيش انديش شو
    در كمال ذوق بي خويشى رسى
    برتر است از عقل شر و خير من
    چاره ى من نيست جز بيچارگى
    هر دو عالم هم ز يك روزن بتافت من بماندم باز شد آبى به آب
    من بماندم باز شد آبى به آب


/ 333