پادشاهى بود بس صاحب جمال ملك عالم مصحف اسرار او مي ندانم هيچ كس آن زهره يافت روى عالم پر شد از غوغاى او گاه شب ديزى برون راندى به كوى هرك كردى سوى آن برقع نگاه وانك نام او براندى بر زفان ور كسى انديشه كردى زان وصال روز بودى كز غم عشقش هزار گر كسى ديدى جمالش آشكار مردن از عشق رخ آن دل نواز نه كسى را صبر بودى زو دمى خلق مي بودند دايم زين طلب گر كسى را تاب بودى يك زمان ليك چون كس تاب ديد او نداشت چون نيامد هيچ خلقى مرد او آينه فرمود حالى پادشاه روى را از آينه مى تافتى گر تو مي دارى جمال يار دوستدل بدست آر و جمال او ببين دل بدست آر و جمال او ببين
در جهان حسن بي مل و مال در نكويى آيتى ديدار او كو تواند از جمالش بهره يافت خلق را از حد بشد سوداى او برقعى گلگون فرو هشتى به روى سر بريدنديش از تن بي گناه قطع كردندى زفانش در زمان عقل و جان برباد دادى زان محال مي بمردند اينت عشق و اينت كار جان بدادى و بمردى زار زار بهتر از صد زندگانى دراز نه كسى را تاب او بودى همى صبر نه بااو و بي او اى عجب شاه روى خويش بنمودى عيان لذتى جز در شنيد او نداشت جمله مي مردند و دل پر درد او كاندر آينه توان كردن نگاه هركس از رويش نشانى يافتى دل بدان كايينه ى ديدار اوستآينه كن جان جلال او ببين آينه كن جان جلال او ببين