شهر خاموش
شهريست در خموشي و ديوارهاي شهر
گشتند تكيه گاه من
هرزه گرد مست
با خويشتن به زمزمه ام اين حديث را
يا هست آنچه نيست و يا نيست
آنچه هست
داغم به لب ز بوسه يك
شب كه شامگاه
زخمي نهاد بر دلم و آشنا
شديم
با يك نگاه عهد ببستيم و او مرا
نشناخت كيستم ! سپس از هم جدا شديم
شهريست در خموشي پرهاي يك كلاغ
بر پشت بام كلبه ي متروك ريخته
يخ بسته است ، گربه سر ناودان كج
مردي به راه مرده و مردي گريخته