در اظهار نمودن شيرين محبت خويش را به آن غمين مهجور
ارها دارد اين آه شبانه عجبها دارد اين عشق پر افسون چو بيخود از دلى آهى برآيد چو بي خود آيد از جانى فغانى چو عاشق را مراد خويش بايد نداند كز محبت با خبر نيست دلى بايد ز هر اميد خالى كه تا با تلخ كامي ها برآيد چو فرهاد آرزو را در درون كشت به كلى كرد چون از خود كرانه نمود از دولت عشق گراميش چنان بد كن شه خوبان ارمن شد از آن دشت مينا فام دلگير به خود مي گفت شيرين را چه افتاد نه وحش دشتم و نه دام كهسار گل بستانى آوردم به صحرا گل صحرا تماشايى ندارد خدنگم را اسير غرق خون به چه اينجا بود بايد با دل تنگخود اين مي گفت و خود انصاف مي داد خود اين مي گفت و خود انصاف مي داد
ولى گر نيست عاشق در ميانه ولى چون عاشق از خود رفت بيرون درون تيرگى ماهى برآيد شود نامهربانى مهربانى به رويش كى در وصلى گشايد همى نالد كه با عشقم ار نيست درون سوز، آرزوكش، لاابالى مگر شيرين لبى را درخورآيد كليد آرزوها يافت در مشت بيامد تير آهش بر نشانه ار در كام شيرين تلخ كاميش سر شكر لبان شيرين پر فن وزان گلگشت دلكش خاطرش سير كه جان با تلخكامى بايدش داد كه بى دام اندر اين دشتم گرفتار ندانستم نخواهد ماند رعنا طراوت هاى رعنايى ندارد به رنجيرم سر و كار جنون به به سر دست و به پا خار و به دل سنگكه جرم اين دشت و صحرا را نيفتاد كه جرم اين دشت و صحرا را نيفتاد