حزب بازى قدرت طلبان: - فدک در تاریخ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فدک در تاریخ - نسخه متنی

سید محمدباقر صدر؛ مترجم: محمود عابدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حزب بازى قدرت طلبان:

اگر بخواهيم كه اسباب و اشكال منازعه را به مدد شناخت شرايط حاكم بر آن، و تأثير آن شرايط را در مسأله منازعه بشناسيم، لازم است كه با نگاهى زود گذر، آن احوال را بررسى كنيم، و تصوير روشنى از آن روز دگرگونى و «انقلاب»- تا جائى كه به حبث ما مربوط است- بدست دهيم.

مقصود از انقلاب- وقتى عصر خليفه اول، با تعبير انقلابى توصيف مى شود- مفهوم حقيقى كلمه است كه برابر با دگرگونى و تلّون قدرت حاكمه است. در اين روز انقلابى، امامت و رهبرى بصورت جمهورى مبتنى بر شورا، شكل مى گيرد و صلاحيّت و مشروّعيت خود را، از گروه هاى ظاهرا انتخابگر كسب مى كند و از شكل نخستين اسلامى خود كه نيرو و حقانيّت را از آسمان مى گرفت، جدا مى شود.

در اينجا بايد بياد آوريم، به راستى لحظه اى كه بشيربن سعد، به عنوان اولين نفر، دست بيعت در دست خليفه گذاشت، در تاريخ اسلام نقطه ى تحولى شد كه بهترين دوره ى اسلام را به پايان برد، و روزگار ديگرى را آغاز كرد- ما بررسى و داورى در آن ماجرا را بعهده ى تاريخ باز مى گذاريم- اما اين واقعه در لحظه ى خاصى اتفاق افتاد.

لحظه اى كه مقدس ترين وسيله ارتباط آسمان و زمين، مبارك و جوشان ترين سرچشمه ى خير و نعمت، و بهترين مايه ى جلا و صفاى روح انسان قطع شد، يعنى لحظه ى تلخ و شومى كه سيد بشر، آخرين لحظه ى حيات مقدس خود را سپرى كرد و روح الهى او بملأ اعلى و قاب قوسين او ادنى پرواز فرمود، از آن ساعت مردم مسلمان به شوريده حالى، به سوى خانه ى پيامبر (ص)- كه نور وجودش از آن مى تابيد- هجوم آوردند تا با روزگار سعادت آفرين او وداع كنند و نبّوتى را كه دليل وادى مجد و سرمايه ى جهان عظمت امت بود تشييع نمايند.

مردم مسلمان، دستخوش خاطرات گوناگون، بر گرد آن بيت مقدس، ياد شگفتى هاى نبّوت و عظمت پيامبر در خاطرها، خاطره ها نقش آفرين صحنه ى انديشه هايشان، بياد مى آوردند دهسالى را كه تحت رعايت و هدايت بهترين انبياء و مهربانترين پدران، و در دامن نعمت ها و راحت ها زيسته بودند چه رؤياى دلنشينى بود كه روزگارى از آن بهره مند شده بودند، و انسانيت در برهه اى از زمان حيات خود، در پناه لطف آن به شكوفايى رسيده بود! و اكنون آنان از خواب خوش بيدار شده بودند. به ناگوارترين حالى كه خفته اى مى تواند بيدار شود؟

نقطه ى تحول در تاريخ:

در همين احوال كه سايه ى سياه اين مصيبت عظيم، جان مسلمانان را به تيرگى مى كشاند، و اين سكوت دردناك، نفس را در سنيه ها بسته بود، و تنها اشك و حسرت بود كه از احترام و ياد آن در گذشته ى بزرگ، در خاطر و چهره ى آنان، سخن مى گفت، ناگهان صدايى در فضا طنين افكند، و رشته ى سكوتى را كه جان همه ى حاضران را بهم پيوند داده بود، بريد. اين صدا اعلان مى كرد:

«رسول خدا نمرده است، او تا دين خود را بر همه ى اديان آشكار و پيروز نكند نخواهد مرد. پيامبر برخواهد گشت و دست و پاى كسى را كه شايعه ى مرگ او را بپراكند و هوچيگرى به راه اندازد، خواهد برد.» و مى گفت: «مبادا كسى از مرگ پيامبر سخن بگويد، و گرنه با شمشير گردن او را خواهم زد.»

همه ى چشم ها به جانب صاحب صدا خيره شد، تا فريادگر را دريابد. بعد از حيرت، دريافتند عمربن خطاب است، خطيب وار در ميان مردم ايستاده، و حرف وراى خود را با چنان قوتى فرياد مى كند، كه راه هرگونه چون و چرايى را مى بندد. از اين بود كه مجددا مساله ى حيات آن حضرت بر زبانها افتاد و بحثت و گفتگو درباره ى سخن عمر شروع شد و عده اى در اطراف او گرد آمدند.

به احتمال زياد گفته ى عمر، باعث شگفتى و بالاخره مورد تكذيب بسيارى از آنان شد، و گروهى نيز كوشيدند با او مجادله كنند. اما او به سختى روى سخن خود ايستاد. در همين حال كه هر لحظه مردم بيشترى بر او جمع مى شدند، و درباره ى كار و حرف او سخن مى گفتند، و از رفتار او شگفتى مى نمودند، ابوبكر- كه هنگام وفات پيامبر (ص) در منزل خود در سنح بود- در رسيد و روى خود به مردم كرد و گفت:

«اگر كسى محمد (ص) را مى پرستيد، بايد بداند كه او در گذشته است و اگر خداوند را مى پرستيد خداوند زنده ى نامير است كه خود- تبارك و تعالى- مى فرمايد: «شخص تو و همه ى خلق البته به مرگ از دار دنيا خواهد رفت. آيه 30
سوره ى زمر، و نيز مى فرمايد: «اگر او نيز به مرگ و يا شهادت درگذشت، باز شما به دين جاهليت خود رجوع خواهيد كرد؟ آيه ى 144 سوره ى آل عمران.»

چون عمر سخن او را شنيد، واقعه درگذشت پيامبر خدا را پذيرفت و گفت: «گويى اين آيه را هرگز نشنيده بودم.»

ما در اين حكايت آنچه را كه بعضى از محققان پنداشته اند، نمى بينيم، به نظر آنها خليفه ى اول، قهرمان آن لحظات حساس و بحرانى بود، و نيز آن چنان كسى كه موضعش در برابر سخنان عمر، مقدمات خلافت او را فراهم كرد، «زيرا كه اصولا اين مساله داراى چندان اهميتى نبود و در تاريخ، كسى را سراغ نداريم كه نظر عمر را تأئيد كرده باشد بنابر اين سخن او نظرى فردى و بى ارزش بود.

احساس خليفه در هنگام رحلت رسول

اما بحث، جاى آن دارد كه به توصيف خليفه از آن حالت، توجه كنيم. توصيف خالى از احساس و بى تفاوتى كه از آتش جانگذار دل هاى مردم، در آن روز، جرقه اى برآن نزده بود، و در سخنانى كه در ميان جمعيت گفت به طور كلى چيزى از آن فاجعه ى كبرى بر زبان او نرفت. تا جايى كه به سردى، و بر خلاف انتظار اظهار داشت: «اگر كسى محمد (ص) را مى پرستيد، بداند كه او در گذشت...» در صورتى كه آن حال و موقعيت از ابوبكر- كه مى خواست رهبرى مردم را در دست گيرد- چنان مطلبيد كه از آن فقيد اعظم حداقل به وجهى ستايش كند كه با عواطف و احساسات سرشار از ياد و حسرت آن روز، موافق باشد.

اما اين سؤال براى ما مطرح است كه چه كسى سيد موحدين (ص) را مى پرستيد، كه او مى گويد: «هر كه محمد (ص) را مى پرستيد، بداند كه او در گذشته است»؟ آيا از سخنان عمر فهميده مى شود كه او رسول خدا (ص) را مى پرستيده است؟ آيا مگر اجتماع آن روز، اجتماع مؤمنانى كه به زبان اشك خونين، از

خاطرات رسول و پايدارى و دلبستگيش به دين الهى سخن مى گفت، موجى از ارتداد بود، تا ابوبكر اخطار كند عمر و بقاى دين الهى محدود به حيات محمد (ص) نمى شود زيرا او خداوند معبود نيست؟

به هر صورت سخنى كه ابوبكر در آن حال به مردم گفت، با وضع و موقعيت آنها نسبتى نداشت، و با نظر عمر بى ارتباط و با احساس و حالت آن روز مردم نيز، ناموافق بود. بايد بگوئيم كه پيش از ابوبكر هم، كسانى بودند كه با عمر به مناقشه پرداخته بودند، كه ذكر آن بعدا خواهد آمد.

ماجراى سقيفه:

اما همزمان با اجتماع مذكور، جمع ديگرى از انصار، به رياست سعدبن عباده، بزرگ طائفه خزرج، در سقيفه ى بنى ساعده برپا شده بود. در اين اجتماع او از مردم خواست رياست و خلافت را به او واگذارند پس از اين كه آنها پذيرفتند، سخنان بسيارى مابين آنها گذشت.

از جمله گفتند: «اگر مهاجرين نپذيرند و بگويند كه ما اولياء و عترت پيامبريم؟»

دسته اى از انصار جواب دادند: «پيشنهاد مى كنيم از ما يك نفر و از آنان هم يك نفر براى اين كار انتخاب شود.»

سعد گفت: «اين اول خوارى ماست.»

در همين گيرودار، عمر از خبر سقيفه آگاه شد و به منزل رسول خدا (ص) كه ابوبكر هم در آنجا بود آمد و شخصى را با پيغام، به نزد ابوبكر فرستاد كه پيش من بيا! او جواب داد: «من گرفتار و مشغولم» باز عمر كسى را فرستاد كه امرى ضرورى است، و حتما بايد بيايى. در اين حال ابوبكر پيش عمر شتافت. عمر قضيّه را به اطلاع وى رساند و به شتاب به سوى جمع سقيفه روان شدند. ابوعبيده نيز همراه

آنان بود در آنجا ابوبكر، به سخن پرداخت و نسبت و قرابت مهاجرين را با رسول خدا (ص)، و اين نكته را كه آنان اولياء و عترت پيامبرند، يادآورى كرد، و افزود: «ما در مقام امارتيم و شما در منصب وزارت، و ما هرگز بخود رايى و بى مشورت و حضور شما كارى انجام نخواهيم داد.»

در اين وقت حباب بن منذربن جموح برخاست و گفت: «اى گروه انصار! كار خود را در دست خود گيريد! زيرا مردم در سايه ى قدرت شمايند، و هرگز كسى جرأت مخالفت با شما را ندارد، و جز رأى شما اجرا نخواهد شد. شما اهل عزّت و قوتّيد، و از عدد و كثرت و قدرت و عظمت برخوردار، و چشم مردم تنها به دست و كار شماست. اختلاف نورزيد و گرنه زمام كارها از اختيار شما بيرون خواهد رفت. اگر مهاجرين، آنچه را گفتم نپذيرند خواهيم گفت: از شما اميرى باشد و از ما هم اميرى.»

عمر وقتى حرف او را شنيد گفت: «هيهات! هرگز دو شمشير در يك غلاف نمى گنجد، بخدا عرب، به امارت شما تن درنخواهد داد، در حالى كه پيامبر اسلام از شما نيست. اما براى عرب امرى طبيعى است كه رهبرى و زمامدارى خود را، به كسانى بسپارد كه پيامبر از آنان بوده است. چه كسى مى تواند در كسب قدرت و جانشينى محمد (ص) با ما بستيز برخيزد، در حالى كه مائيم كه از دوستان و عشيره ى او هستيم؟»

حباب بن منذر گفت: «اى گروه انصار! زمام امر را در دست گيريد، و حرف اين مرد و ياران او را نپذيريد! اين گروه سهمى را كه در امر حكومت داريد از بين خواهند برد. اگر پيشنهاد شما را نپذيرند، آنها را از اين شهر بيرون كنيد. چون شما، براى اين كار از آنان شايسته تريد. از قدرت شمشيرهاى شما بود كه مردم به اين دين گردن نهادند. منم آن كه پناه و افتخار و درمان درد شمشيرم. بزرگ بيشه ى شيرانم. بخدا سوگند، كه اگر بخواهيد اوضاع را بهمان صورت اول درمى آوريم.»

عمر گفت: «اگر چنينى خدا تو را بكشد.»

جواب داد: «خودت را بكشد.»

ابوعبيده گفت: «اى گروه انصار! شما اولين كسانى هستيد كه به يارى اسلام برخاستيد. اكنون اولين كسانى نباشيد كه باعث تغيير و تبديل شويد!»

در اين هنگام، بشيربن سعد پدر نعمان بن بشير برخاست و گفت: «اى گروه انصار! بدانيد كه محمد (ص) از قريش است، و قوم وى به او نزديكترند، بخدا كه من هرگز با آنان به نزاع نخواهم پرداخت.»

ابوبكر گفت: «اين عمر، و اين هم ابوعبيده، با هر يك از اين دو مايليد، بيعت كنيد!»

آن دو گفتند: «با بودن تو اين پيشنهاد را نخواهيم پذيرفت، زيرا تو بزرگ مهاجرين، و در نماز كه اصل و عمده ى دين است خليفه ى پيامبرى، دستت را پيش آور!» و چون دستش را پيش آورد كه با وى بيعت كنند، بشيربن سعد پيشدستى كرد، و قبل از آن دو، با ابوبكر بيعت نمود.

حباب بن منذر وقتى بيعت او را ديد، فرياد برآورد: «اى بشير! عجب شكافى ايجاد كردى! آيا به حكم رقابت، امارت را براى پسر عم خود نپسنديدى؟»

اسيدبن حضير، رئيس قبيله ى اوس، بياران خود گفت: «بخدا، اگر شما بيعت نكرديد، خزرج امتيازى ابدى بر شما پيدا خواهد كرد.»

با اين حرف او، آنان به بيعت ابوبكر برخاستند و مردم نيز، به دنبال آن ها چنين كردند. [جزء اول شرح نهج البلاغه، صفحات 128 و 127.]

در اين حكايت، مى بينيم كه عمر ماجراى سقيفه و اجتماع انصار را مى شنود، و ابوبكر را از آن آگاه مى كند.

كارها بر اساس نقشه ى معيّن

اگر بپذيريم كه وحى الهى، اين خبر را به عمر نرسانده، ناگزير بايد بگوئيم، وى بعد از رسيدن ابوبكر و يقين او از وفات رسول خدا (ص) خانه ى پيامبر را ترك كرده است. اما چرا او خانه پيامبر را ترك كرد، و چرا خبر سقيفه را تنها به ابوبكر گفت؟ با توجه به نكات بسيار ديگرى كه براى آنها توضيح و توجيه قابل قبولى نيست، بايد قبول كرد كه در اينجا، مابين ابوبكر و عمر و ابوعبيده، روى نقشه ى معينى، سازش و توافق قبلى وجود داشته است، براى تأئيد اين فرض تاريخى شواهد زيادى مى توان يافت.

اولا: چنان كه گذشت، عمر خبر سقيفه را تنها به ابوبكر اختصاص داد، و پس از اين كه او به عذر مشغله از رفتن خوددارى كرد، در فراخواندش اصرار ورزيد، و به محض اين كه مقصود خود را به او فهماند، به طرف او آمد و به تعجيل با هم به جانب سقيفه حركت كردند، روشن است كه بعد از عذر آوردن ابوبكر، به آسانى ممكن بود مكه شخص ديگرى از بزرگان مهاجرين را طلب كند. اما چرا اين كار را نكرد؟ البته علت اين اختصاص و اصرار را نمى توان دوستى فيمابين آن دو دانست، چون موضوع، مسأله ى دوستى نبود، و كشمكش و جدال ميان انصار، ربطى به اين نداشت كه عمر دوستى براى خود بيابد، بلكه متوقف به اين امر بود كه براى اثبات حقانيت مهاجرين، همدستى پيدا كند، و آن هم هر كس كه مى خواهد باشد.

فراموش نمى كنيم كه او كسى را نزد ابوبكر فرستاد، و خود پيش وى نرفت، تا شخصا خبر را به وى برساند چون بيم اين بود كه خبر آن منتشر شود و بنى هاشم يا ديگران بشنوند. و نيز براى بار دوم، از همان پيك خواست به ابوبكر اطلاع كه امر مهمى در پيش است، و او حتما بايد حاضر شود. ما در اين جا حضور خاص ابوبكر را تنها به اين معنى، قابل قبول مى دانيم كه موضوعى خاص، يعنى اجراى نقشه ى از پيش ساخته اى در بين باشد.

ثانيا: عكس العمل عمر در مقابل خبر وفات پيامبر (ص)، و ادّعاى او دال بر اينكه آن حضرت نمرده است كه نمى توان گفت عمر در آن لحظه ى فاجعه، اسير اضطراب و پريشانى شده بود و از بيخودى و ناهشيارى آن حرفها را بر زبان آورد. زيرا تمام عُمر عمر لحظه اى را نشان نمى دهد كه او، داراى چنين حالتى باشد، و مخصوصا، نقشى كه او مستقيما بعد از آن قضيه، در سقيفه ايفا كرد نيز، مؤيد همين معنى است. يعنى كسى كه تحت تأثير آن مصيبت بزرگ و فاجعه كبرى، خود را باخته، و عقل خود را از دست داده بود، ساعتى بعد به احتجاج و مجادله برخاست و به سختى در مقابل مردم به مبارزه و مقاومت پرداخت.

همچنين مى دانيم كه عمر خود، به اين نظر اعتقاد نداشت، چه با سخنى كه، چند روز يا چند ساعت پيش در آن لحظه دشوار و سخت، گفت ثابت كرد كه به اين نظر اعتقاد ندارد. آن لحظه ى دشوار، وقتى بود كه بيمارى پيامبر (ص) شدت يافته بود، و آن حضرت مى خواست كه با نوشتن مكتوبى، مردم را از گمراهى بعد از خود باز دارد، اما عمر با او (ص) به مخالفت برخاست و گفت: «كتاب خدا براى ما كافى است، و پيامبر هذيان مى گويد، يا درد و ضعف بر او غلبه كرده است.» چنان كه در صحاح اهل سنّت آمده است. بنابراين براى عمر مسلم بود، كه رسول خدا (ص) خواهد مرد، و آن بيمارى به رحلت آن بزرگوار خواهد انجاميد، و گرنه بدو اعتراض مى شد.

در تاريخ ابن كثير آمده است: عمربن زائده ى آيه اى را كه ابوبكر براى عمر خواند، قبل از او براى وى قرائت كرد، ولى عمر قانع نشد. اما وقتى همان كلام را از زبان خاص ابوبكر شنيد، پذيرفت، و به آن راضى شد.

تمام اين وقايع را جز اين به چه وجهى مى توان تفسير و توجيه كرد، كه عمر خواست با سخنان خود، بذر اضطراب در دل ها بپاشد تا جمعيّت حاضر متوجه ا و شوند و افكار همه، در غياب ابوبكر، به تكذيب يا تأييد او مشغول شود. و در امر خلافت كارى صورت نگيرد و بنا به تعبير او امرى كه بايد قطعا در حضور ابوبكر انجام يابد، در غيبت وى حادث نشود. اما بعد از اين كه ابوبكر رسيد خاطرش آسوده شد، و اطمينان يافت كه تا صداى مخالفى برمى آيد، خلافت به تمامى و به سهولت، به دست خاندان هاشم نخواهد افتاد. و سپس از آنجا براى دريافت خبر وقايعى كه حدس مى زد، روان شد. و سرانجام آنچه را انتظار مى كشيد، در پيش روى ديد.

ثالثا: شكل حكومتى كه از ماجراى سقيفه زاده شد، كه در آن ابوبكر خلافت، ابوعبيده، مسؤليت امور ماليه و بيت المال، و عمر قضا را بدست گرفت. [تا ريخ ابن اثير جزء دوم ص 161.] مناصب عاليه اى كه به اصطلاح امروز، رياست قوهّ مجريه رياست امولى مالى و اقتصادى، و رياست قوه قضائيه مى ناميم. و مجموعه ى اين مسؤليّت ها و مناصب و مقام هاى اصلى، و اساسى را تشكيل مى داد. روشن است كه تقسيم مراكز حياتى در حكومت آن روز، آن هم بدين گونه، در ميان سه نفرى كه در سقيفه ى بنى ساعده صاحب نقشى معروف بودند، امرى تصادفى و پيش بينى نشده، نمى تواند باشد. را بعا: گفته ى عمر در واپسين دم حيات خود كه گفت: «اگر ابوعبيد زنده بود او را بعنوان خليفه معرفى مى كردم» [شرح نهج البلاغه، ج 1- 64.]

مى دانيم كه اين كفايت ابوعبيده نبود كه تمناى خلافت او را بر دل عمر روياند. زيرا او، به شايستگى على (ع) براى خلافت، اعتقاد مى ورزيد. معهذا در مرگ و حيات خود نمى خواست امر امت اسلامى بدو سپرده شود. [الانساب بلاذرى، ج 5 ص 16.] و نيز علت آن ترجيح، امانت ابوعبيده هم نبود كه به زعم فاروق، پيامبر (ص) بر آن شهادت داده بود. زيرا پيامبر بزرگوار، تنها او را نستوده بود، بلكه در ميان بزرگان اسلام و در آن روز، بودند كسانى كه بيشتر از او، به افتخار انواع ستايش هاى پيامبر (ص) رسيده
بودند، چنان كه در كتب معتبر اهل سنّت و تشيع آمده است.

خامساً: متهم كردن زهرا (ع) حكومتگران را به سياست بازى، چنانكه در فصل آينده خواهيم ديد.

سادساً: سخنان اميرالمؤمنين على (ع) با عمر- آنجا كه مى فرمايد:

«اى عمر! شيرى بدوش كه خود در آن سهيم باشى، امروز كار او را محكم و استوار كن تا فردا نوبت بهره گيرى به تو رسد [شرح نهج البلاغه، ج 2- ص 5.] ».

روشن است كه آن حضرت به تبانى و توافق آن دو، و به سازش قبلى آنها روى نقشه اى معيّن، اشاره مى فرمايد و گرنه روز سقيفه خود نمى توانست مجال اين نوع محاسبات و معاملات سياسى باشد كه عمر بتواند بهره اى از شير شتر آن بدست آورد.

سابعاً: آنچه در نامه ى معاويه به محمدبن ابى بكر- رضوان الله عليه- آمده است، در اين نامه معاويه پدر او- ابوبكر- و عمر را متهّم مى كند كه براى غصب حق على (ع)، سازش و تبانى كرده، و نقشه هايى سرّى براى حمله به امام عليه السلام تنظيم نموده اند، معاويه مى گويد:

«ما و پدرت، در عهد پيامبر فضيلت و حق على را صادقانه مى شناختيم، و امتياز او را بر خود پذيرفته بوديم. اما آن گاه كه خداوند آنچه را در پيشگاه او بود، براى رسول خدا برگزيد، و وعده اش تمام، دعوتش آشكار، و حجتش را ظاهر كرد، و روح مقدّس او را به حضرت خويش فرا خواند، در آن هنگام، پدر تو و فاروق اولين كسانى بودند كه حقش را ربودند، و در كار او با توافق و تبانى به مخالفت برخاستند و او را به بيعت خود فراخواندند. اما او در اين كار تعلّل ورزيد و بدان تن درنداد. درنتيجه، آن دو، در پى آزار او برآمدند.» [مروج الذهب، ج سوم، ص 21 به تصحيح محمد محيى الدين عبدالحميد.]

در اين نامه به وضوح مى بينيم كه معاويه، بيعت خواستن ابوبكر و عمر از امام

/ 19