خليفه و آرزوى خلافت - فدک در تاریخ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فدک در تاریخ - نسخه متنی

سید محمدباقر صدر؛ مترجم: محمود عابدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

را ، با ثمّ به دو فعل (اتفّقا و اتّسقا) عطف كرده است كه اين خود، حكايت مى كند موضوع با نقشه اى قبلى و حساب شده و منظّم دنبال مى شده، و سازش براى رسيدن به خلافت پيش از آن كارهايى بوده است كه آن روز به اقتضاى سياست بدان پرداخته باشند.

خليفه و آرزوى خلافت

درباره ى اين جنبه ى تاريخى فدك، نمى خواهم بيش از اين بحث كنم، اما به كمك اين فرض تاريخى، مى توانم بگويم كه- بر خلاف تصوّر بسيارى- خليفه به حكومت بى رغبت نبود، و حتى در نقشه هايى كه او در سقيفه بازى مى كرد نشانه هايى مى بينيم كه بر قضيه آگاه بوده است. مثلا پس از اين كه شرايط اساسى خليفه ى آينده ى را برشمرد، قضيه را چنان مطرح كرد كه آن مهم در انحصار او قرار گيرد و سرانجام هم بدان دست يافت. بدين ترتيب كه امر خلافت را به دويارش- عمر و ابوعبيده كه هرگز بر او برترى نداشتند- تعارف كرد، و خود بخود نتيجه ى اين ترديد و تعارف، اين شد كه خلافت به خود اختصاص يابد.

پس اين شتاب آگاهانه اى كه ابوبكر بكار بست، و شرايطى را كه به نظر او خليفه ى آن روز لازم داشت، تنها به دو يارش منطبق كرد، و نهايتاً به انتخاب خود او منجر شد، همه براى اين بود كه مى خواست خلافت را از انصار بگيرد، و در آن واحد، براى خود تثبيت كند، و لذا وقتى دو يارش خلافت را به او پينشهاد كردند، حتى كوچكترين نشانه ترديدى هم از خود نشان نداد. عمر خود، در ضمن سخن مفصلى كه وى را حسدورزترين قريش خواند، شهادت داد كه ابوبكر در روز سقيفه، ماهرانه نقش سياسى عجيبى را بازى كرده است. [شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 125.]

در مطالبى كه از زمان رسول خدا (ص)، درباره ى شيخين، روايت شده است نكاتى مى بينيم كه تمايلات سياسى و رياست طلبى را در دل آن ها، نشان مى دهد و مسلّم مى كند كه آنان، درباره ى مسائل ديگر كمتر مى انديشيده اند. چنان كه از طريق عامّه رسيده است. روزى رسول خدا (ص) فرمود:

«از ميان شما كسى را مى شناسم كه دشمنان اسلام بر سر تأويل قرآن با او به جنگ برخواهند خاست همان طورى كه در راه تنزيل آن با من جنگيدند.»

ابوبكر گفت: «يا رسول الله آيا آن كس من هستم؟»

فرمود: «نه»

عمر گفت: «آيا منم يا رسول الله؟»

فرمود: «نه، او كسى است كه كفش خود را تعمير مى كند.» و مقصودش على بود.

اما جنگ بر سر تأويل قرآن تنها بعد از وفات پيامبر، تحققّ مى يافت، و كسى كه در اين راه به مبارزه برمى خاست ناچار زمامدار مردم بود. و از اين رو ابوبكر و عمر، هر كدام به حسرت آرزو مى كردند، كه اى كاش كسى كه در راه تأويل قرآن مى جنگد، آنان باشند، در صورتى كه مى دانيم جنگ در راه تنزيل قرآن، در عهد رسول الله (ص) براى آنان ميسر بود، و از آن بهره اى نداشتند. اين معنى جنبه اى از شخصيت آنان را نشان مى دهد، همان جنبه اى كه ما در صدد شناختن آن هستيم.

اما سخن بيش از اين است، زيرا مسلم است كه بسيارى از مردم، و در پيشاپيش آنها عايشه و حفصه، در زمان رسول (ص) به نفع عمر و ابوبكر، [هنگامى كه رسول خدا (ص)، گروهى از قريش را به شخصى از همان طايفه بيم داد، و فرمود كه او شخصيتى است كه خداوند ايمان او را خواهد آزمود، و او در اين راه گردن كفار قريش را خواهد زد، از آن حضرت سؤال شد كه آيا اين شخص ابوبكر است؟ پيامبر جواب داد، نه. سؤال شد: عمر؟ آن حضرت جواب داد: نه. و... الخ مسند احمد ج 3 ص 33- اين روايت از ذكر نام سؤال كننده اى كه گمان مى كرد شخصيّت مورد نظر پيامبر (ص)، ابوبكر با عمر است خوددارى كرده ولى به هر صورت وقتى ما مى دانيم ابوبكر و عمر در روزگار نبى اكرم (ص) در صحنه ى نبرد به چنان بى پروائى و شجاعتى مشهور نبوده اند، ناگزيز بايد بگوئيم كه امر ديگرى، سؤال كننده، را به طرح چنين سؤالهايى واداشته است. من جستجوى بيشتر را به عهده ى خواننده مى گذارم.] ، كار

مى كردند، چنان كه در لحظات آخر عمر پيامبر (ص)- كه همه ى دلايل، بر رسيدن زمان وصيّت آن حضرت جمع شده بود- با شتاب تمام، پدران خود را فرا خواندند. بى شك همين دو نفر منظور روايتى هستند كه مى گويد: «بعضى از زنان پيامبر (ص) پيكى را به پيش اسامه فرستادند كه در سفر خويش تأخير كند» [شرح نهج البلاغه، جزء اول ص 53.] وقتى بر نكته ى مذكور آگاهى يابيم، و نيز بدانيم كه اين كار بر خلاف رأى پيامبر (ص)، انجام گرفته است- زيرا اگر جز اين بود، وقتى دستور فرمود كه در حركت عجله كند، چگونه او به گستاخى خوددارى كرد؟ در حالى كه سفر او با كسانى كه واجب بود همراه او باشند بى شك از تحقق نتايج سقيفه، جلوگيرى مى كرد- همه ى اينها برنامه ى دقيق و بهم پيوسته اى را نشان مى دهد كه با روش طبيعى و حساب شده، جريان داشته و مؤيد نظرى است كه قبلا ابراز كرده ايم.

نظر شيعه، در بيان علتى كه رسول گرامى (ص) را به تجهيز سپاه اسامه وا مى داشت، معروف است. بدين ترتيب كه آن حضرت احساس مى كرد بعضى از اصحاب در امرى همدست شده اند، و اين سازش و همدستى جبهه ى مخالفى را در مقابل على (ع) بوجود آورده است.

سوره ى توبه و خليفه

اگر در نكته ى مذكور جاى ترديدى باشد، در اين موضوع شكى نداريم كه پيامبر بزرگ (ص)، بارها على (ع) و ابوبكر را براى قضاوت همه ى مسلمين، به ترازوى قياس نهاد، تا آنان به چشم خود ببينند كه در ميزان عدالت، آن دو هرگز برابر نيستند. و گرنه آيا معاف داشتن ابوبكر از خواندن سوره ى توبه، براى كفّار آن هم بعد از آن كه آن حضرت او را بدين كار مكلف كرد- امرى طبيعى است؟ بعلاوه چرا و حى الهى پس از اين كه ابوبكر به نيمه راه رسيد، بر رسول گرامى نازل شد و دستور داد او برگردد. و براى انجام دادن آن مهّم على فرستاده شود؟ آيا اين عمل را كارى عبث، يا ناشى از اشتباه و ناآگاهى مى توان دانست؟ يا مسأله، وجه ثالثى دارد، بدين ترتيب كه رسول اكرم احساس كرد كه رقيب معارض و مخالف سرسخت وصى و ابن عم او (ص)، ابوبكر است و لذا به امر خداوند خواست كه او را بفرستد و پس از آگاهى همه ى مردم، بازگرداند، و على را- كه همانند خود وى بود- اعزم دارد. تا بدين وسيله، درجه ى اختلاف بين اين دو شخصيت را براى مسلمانان آشكار سازد. و نيز مقدار اين رقيب را بنمايد كه خداوند، در ابلاغ يك سوره ى قرآن براى گروهى، او را امين نمى شمارد، پس چگونه ممكن است خلافت و حكومت مطلقه را در صلاحيت او بداند؟

نتيجه ى بحث:

بطور خلاصه، از آن چه به شرح گفته و روشن شد، به دو نتيجه ى زير مى توانيم رسيد:

اول: ابوبكر دائم به خلافت مى انديشيد، و در آروزى آن، روزشمارى مى كرد، و در روز سقيفه با دلباختگى و اشتياق تمام براى آن آغوش گشود.

دوم: صديق و فاروق و ابوعبيده، در صدد بوجود آوردن حزب مهمى بودند، كه هر چند اكنون، نمى توانيم با خطوط روشنى آن را تصوير كنيم، ولى وجود آن را با دلايل و قرائن متعددى، مى توان ثابت كرد كه البته اين كار را كسر و نقصى براى شأن و مقام آنان نمى دانيم، و اگر در امر خلافت نصّى از رسول نباشد، چنان كه در امور مربوط به آن بينديشند يا بر سياست و مشى واحدى، با هم توافق و سازش كنند، بر آنان نمى توان خطايى دانست. اما اگر نص مسلمى از نبى اكرم باشد، اين فرض كه آنان از تمايلات سياسى و هواى رياست بر كنار بوده اند، يا فكر خلافت، در روز سقيفه بالبداهه بوده است، هرگز آنها را در پيشگاه خداوند و دادگاه وجدان تبرئه

نمى كند.

شرايط و موقعيت حزب حاكم و چگونگى رفتار آن با اهل بيت رسول و ديگر مخالفان

من اكنون در صدد تحليل موقعيّتى نيستم كه در آن انصار، با ابوبكر و عمر و ابوعبيده همدستى كردند. و نمى خواهم كه به شرح، ماهيت اجتماع اسلامى، و طبيعت سياسى آن بپردازم، يا از تطبيق ماجراى سقيفه بر ريشه هاى عميق طبيعت عرب سخنى بگويم، زيرا همه ى اين مسائل از موضوع بحث ما خارج است. تنها به بررسى اين موضوع بسنده مى كنم كه حزب متشكل از افراد سه گانه (عمر، ابوبكر، ابوعبيده)- كه مقدر شد عهده دار امور جامعه ى اسلامى شود- داراى مخالفينى بود كه از سه گروه زير تشكيل مى شد:

اول: انصار، يعنى كسانى كه در سقيفه با ابوبكر و دو يارش، به مجادله برخاستند و گفتگوهايى در ميان آنها گذشت و بالاخره به پيروزى قريش انجاميد، به اين سبب كه انديشه ى وراثت دينى در طبع و ذهن عرب راسخ بود، و ضمناً انصار، به علت تمايلات گوناگون، دسته دسته شدند و در مقابل يكديگر ايستادند.

دوم: بنى اميه، يعنى كسانى كه در صدد بودند تا سهمى از حكومت به دست آورند و بدينوسيله قسمتى از شكوه سياسى خود در دوره ى جاهليت را بازگردانند. سركرده ى اينان ابوسفيان بود.

سوم: خاندان بنى هاشم و خواص يارانشان مانند عمار، سلمان، ابوذر و مقداد- رضوان الله عليهم- و گروه هايى از مردم كه بنى هاشم را به حكم الهى، و نحوه ى سياستى كه در اسلام با آن خو گرفته بودند وارث طبيعى پيامبر (ص) مى شناختند.

اما ابوبكر و دو يارش، در ماجراى سقيفه ى بنى ساعده با گروه اول سازش كردند، و در آن موقعيّت نظر خود را متوجه نقطه اى نمودند، كه از نظر بسيارى از
مردم مقبوليت تام داشت و آن بدين ترتيب بود كه وقتى پيامبر (ص) به قريش تعلّق داشت، به طور طبيعى آن قبيله، از ديگر مسلمانان در به دست گرفتن خلافت و قدرت سزاوارتر بودند.

اما حقيقت اين است كه ابوبكر و حزبش، از اجتماع انصار در سقيفه، از دو جهت سود برد.

اول: اين كه انصار به اين طرز فكر رسيدند كه نمى توانند از آن روز به بعد در خط على باشند و حكم او را چنان كه بايست، گردن نهند، اين نكته را بعدا روشن خواهيم كرد.

دوم: همه ى شرايط موجود در سقيفه، به بهترين وجهى، به خدمت ابوبكر درآمد و او را، در اجتماع انصار، چنان تنها مدافع مهاجرين معرفى كرد، كه هيچ گاه و هيچ موقعيتى نمى توانست بدان گونه كه منافع او را تأمين كند، با توجه به اين كه آن جمع، از بزرگان مهاجرين خالى بود، و هرگز با حضور آنان، مسئله ى خلافت به نتيجه ى آن روز سقيفه نمى انجاميد. و ابوبكر از پوشش سقيفه بيرون آمد، در حالى كه لباس خلافت را بر تن داشت، و گروهى از مسلمين به او دست بيعت داده بودند كه يا نقطه نظرهاى او مورد قبولشان بود، و يا خلافت سعدبن عباده را غيرقابل تحمل مى دانستند.

اما دسته ى دوم- بنى اميه- گروهى نبودند كه مخالفتشان، براى هيئت حاكمه دردسرى بوجود آرود، اگر چه ابوسفيان آنها را به تهديدهايى بيم داد، و موقع بازگشت از سفرى كه پيامبر بزرگ (ص)، او را براى جمع آورى زكات فرستاده بود، از شورش خود و يارانش عليه آنان سخنانى گفت. ليكن چون حكومت گران از طبيعت بنى اميه و جاه طلبى و مالدوستى آنان آگاه بودند، جلب حمايشتان براى حكومت كار ساده اى بود. چنان كه سرانجام ابوبكر اين كار را كرد. و بخود اجازه داد - و به تعبير صحيح تر و چنان كه روايت مى گويد، عمر به او اجازه داد [شرح نهج البلاغه، ج اول ص 130.] - كه آنچه را از اموال و زكات مسلمين در دست ابوسفيان بود، به او واگذارد [توجه به اين واقعه مى تواند به سؤالى كه در آغاز فصل، درباره ى موضع شيخين مطرح شد. جواب دهد. يعنى آنجا كه پرسيديم اگر ممكن مى شد موقعيت خود را با على عوض كنند- با على، كسى كه در دوره ى خلافت خود، مى توانست با مال و مقام، بسيارى از امثال ابوسفيان را به سوى خود جلب كند- آيا چه مى كردند؟] و بعد از آن هم از خوان حكومت سهمى براى بنى اميه تعيين كند، و بعضى از نواحى مهم مملكت را به آنان بسپارد. و چنين بود كه حزب حاكم، در دو جبهه به پيروزى دست يافت. اما اين پيروزى، آن را در خط سياسى خود به تناقضى فاحش كشاند، زيرا كه شرايط سقيفه حكومت گران را ملزم مى كرد، تا خويشاوندى و قرابت با رسول (ص)، ارزش و ملاك خاصى تلقى كنند و وراثت را اصل رهبرى دينى بدانند. و همين حال بعدا رنگ و نوع تازه اى به معارضه بخشيد و آن را نمايان تر ساخت، بدين معنى كه اگر قريش، از تمام قبايل عرب به رسول خدا (ص) نزديكتر، و اوليتر به جانشينى او، دانسته مى شد به دليل اين كه پيامبر (ص) از قريش بود، خود به خود بنى هاشم نيز نسبت به بقيه ى قريش برترى مى يافت. اين معنى عيناً همان مطلبى است كه على (ع) در ضمن سخنان خود، به آن اشاره مى كند آن جا كه مى فرمايد:

«وقتى مهاجرين خويشاوندى با رسول خدا را، حجت برترى خود به انصار بدانند، همين حجت در مقابل مهاجرين براى ما وجود دارد و اگر حقى را به اثبات برساند به نفع ماست نه آن ها، و در غير اين صورت انصار بر ادعاى خود باقى خواهند بود.» و عباس در خلال سخن خود، همين معنى را براى ابوبكر توضيح داد، وى گفت: «اما اين كه مى گويى، شما شجره ى رسول خدا هستيد عارى از حقيقت است كه شما همسايگانيد و مائيم شاخه ى اصيل آن اصل طيّبه» در اين جبهه، على (ع) كه رهبرى بنى هاشم را به عهده داشت، وحشت عظيمى در دل حكومت گران انداخته بود. زيرا شرايط خاصش او را از دو طريق، بر ضد حكومت يارى و قوت مى داد.

نخست: پيوستن گروه هاى زرپرست و مادى، مانند بنى اميه و مغيره بن شعبه و نظاير آنان به على (ع)، كه روشن بود رأى و حمايت خود را به بازار فروش گذاشته، به دنبال قيمت بيشترى مى گشتند، اين معنى را جاى جاى در گفته هاى ابوسفيان مى بينيم. در روز ورودش به مدينه، كه با خلافت برآمده از سقيفه، برخورد مى كند زمانى كه با على به گفتگو مى نشيند، و او را تشويق به قيام مى نمايد. و بالاخره در پيوستن او به جانب حكومت، و سكوت گرانبهايش پس از اعلان مخالفت با خليفه، اختيار اين سكوت، وقتى است كه به دستور ابوبكر همه ى اموالى به عنوان زكات و ماليات، در سفر خود وصول كرده، به خود او تعلق مى گيرد. غير از ابوسفيان عتاب بن اسيد نيز همين راه را پيمود كه در همين فصل به راز و رمز كار او اشاره خواهيم كرد.

بدين ترتيب مى بينيم كه زربندگى و مال پرستى، سايه ى شوم خود را بر دل و جان گروهى از مردم آن روز فرو افكنده، و واضح بود كه على (ع) به كمك آنچه رسول خدا (ص) براى وى گذاشته بود از خمس و غلات- زمينهاى فدك- كه عوايد و محصول قابل ملاحظه اى داشت، و قبلا شرح آن گذشت، مى توانست تمايلات آنان را ارضا كند و آنها را به سوى خود آورد.

اما وجه ديگرى كه امكان پايدارى و مقابله على (ع) را مى افزود، همان معنايى است كه خود به اشاره مى فرمايد:«اصل درخت را دستاويز و بهانه كردند ، و ميوه انرا ضايع نمودند.» منظور اين است كه نظر و حمايت عمومى مردمى كه آن روز، براى ستايش اهل بيت نبوى (ع)، و اعتراف به برترى حقانيت آنان، در آنجا گرد آمده بودند در گير و دار اين معارضه، براى على (ع) پشتوانه ى محكمى بود.

اما در اين احوال، هيئت حاكمه خود را با وضع مادى وخيمى روبرو مى ديد. زيرا نواحى مختلف مملكت، كه بودجه دولت از آن تأمين مى شد، تا استقرار كامل حكومت جديد، و استحكام پايگاهش در مركز، به فرمان و اطاعت آن تن درنمى داد. در حالى كه تمامى مدينه از آن پس نيز، هرگز تسلمى حزب حاكم نشد.

امكان اين امر كه روزى ابوسفيان و ديگران- كه رأيشان را به زر حكومت فروخته بودند- از حمايت خليفه دست بردارند و در مقابل مال بيشتر، به نفع ديگرى، قرار داد خود را فسخ كنند- كه چنين كارى در هر حال از قدرت مالى على (ع) ساخته بود- حزب حاكم را بر آن مى داشت، تا اموالى را كه خطر بزرگى براى موجوديتش مى آفريد، از على، كه در آن لحظات آماده ى مقابله نبود، بازگيرد، تا در ضمن تضمين همكارى و حمايت انصار از خليفه، قدرت مالى مخالفين را در تأسيس حزبى از نيازمندان و پول پرستان، رو به تحليل برد، و آنان را خلع سلاح كند.

ما اين فرض را درباره ى شيوه كار گروه حاكم بعيد نمى دانيم، زيرا كاملا با مقتضيات روشى كه خواه ناخواه در پيش گرفته بود، انطباق تام دارد، و مى دانيم صديق، رأى و نظر بنى اميه را گاهى به مال خريد. روزى كه از همه ى آنچه از اموال مسلمين در اختيار ابوسفيان بود، چشم پوشيد و گاهى به مقام. روزى كه او را به ولايت منصوب كرد، در اين باره در تاريخ مى خوانيم: آن روز كه ابوبكر به خلافت رسيد، ابوسييان گفت:

«ما را به ابوفصيل چه كار! خلافت از آن بنى عبدمناف است، و بايد در دست آنان قرار گيرد.»

به او گفتند: «پسرت را به واليگرى منصوب كرد.»

گفت: «حق خويشاوندى را ادا كرد. [تا ريخ طبرى ج 3: ص 202.] ».

بنابراين، جاى شگفتى نيست، اگر گفته شود ابوبكر، از اهل بيت رسول (ص) امكانات ماليشان را باز گرفت، تا بدين وسيله پايه هاى حكومت خود را استحكام بخشد، و يا اينكه بيمناك بود مبادا على محصولات فدك و غير آن را در راه دعوت مردم به خود صرف كند. و اصولا اين كار چگونه ممكن است از شخصى مانند ابوبكر بعيد و عجيب شمرده شود؟ در صورتى كه او، تا جايى از پول بيت المال براى

خريدن رأى، و جلب قلوب مردم، سود جست كه مورد اتهام يكى از زنان پرهيزكار زمان خود واقع شد. چنان كه آمده است: روزى كه مردم بر ابوبكر جمع آمده بودند، او سهمى از بيت المال را به زنان مهاجر و انصار اختصاص داد، و از جمله سهميه ى زنى از بنى عدى بن النجار را، به وسيله زيدبن ثابت فرستاد.

آن زن بزرگوار از زيد ثابت پرسيد: «اين چيست»؟

جواب داد: «سهمى است كه ابوبكر براى زنان فرستاده است».

گفت: «با رشوه مرا از دينم باز مى گردانيد! بخدا هرگز از او چيزى نخواهم پذيرفت.» و آن را به ابوبكر باز گرداند. [شرح نهج البلاغه، ج 1 ص 133.]

اينجا اين سؤال براى من مطرح است كه وقتى ثروتى كه ابوسفيان، مأمور حكومت، به عنوان زكات وصول كرده به جيب خودش باز مى گردد، و نصيب خود او مى شود، نمى دانم خليفه اين اموال را از كجا به دست آورده، اگر فرض كنيم كه بقيه ى اموالى نبود كه از نبى اكرم (ص)، باز مانده بود و اهل بيت نيز همان را مطالبه مى كردند؟

چه اين فرض درست باشد- كه اين مال همان بود كه از پيامبر (ص) باز مانده بود و زهرا (ع) آن را مطالبه مى كرد- و چه درست نباشد، در اصل اين مسأله، تفاوتى بوجود نمى آورد كه بنا به اين روايت، بعضى از معاصران خليفه، آنچه را كه امروز به كمك تحقيقات تاريخى، درباره ى آن روز درك مى كنيم، احساس كرده اند.

به اين نكته نيز، توجه داريم كه شرايط اقتصادى روز، ايجاب مى كرد كه حكومت، براى آمادگى در برابر حوادث قابل پيش بينى، قوّه ى مالى خود را تقويت كند، و در راه افزايش آن بكوشد. و شايد خود اين امر باعث شد، كه حكومت گران فدك را به دست گيرند، چنان كه به وضوح از سخنان عمر فهميده مى شود. نامبرده وقتى ابوبكر را از تسليم فدك منع كرد، در توجيه كار خود گفت:

/ 19