تقويت خود با تضعيف مخالفين - فدک در تاریخ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

فدک در تاریخ - نسخه متنی

سید محمدباقر صدر؛ مترجم: محمود عابدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

«دولت نيازمند مالى است كه با صرف آن بنياد حكومت را استحكام بخشد، و ياغيان را رام كند، و حركات تجزيه طلبانه اى كه به دست مرتدين انجام مى گيرد، سركوب نمايد.»

از اين كار نظر شيخين در مورد مالكيت شخصى نيز، روشن مى شود. يعنى بنا به رأى آنان، خليفه حق دارد براى صرف در امور مملكت، و كارهاى حكومت، اموال مردم را- هر چند بلاعضو و بدون اجازه- مصادره كند! بدين ترتيب در زمانى كه قدرت هاى سلطه گر، به مالى احتياج دارند، افراد نسبت به مال و عقارشان ملكيت ثابتى ندارند. و مى دانيم بسيارى از آنان كه بعد از ابوبكر و عمر به خلافت دست يافتند، اين سنت ناميمون را در پيش گرفتند، و تاريخ زندگى آنان، پر است از داستان مصادره هايى كه به دست آنها انجام گرفته است. آيا سرآغاز همه ى اين كارها، جز آن بود كه ابوبكر اين بدعت ناپسند را، تنها درباره ى املاك فرزند پيامبر (ص) بكار بسته بود؟

اما حزب حاكم در برابر جهت دوم معارضه بنى هاشم بين دو امر مردد بود.

اول: در مسأله ى خلافت، براى اصل خويشاوندى با پيامبر (ص) ارزشى نداند، يعنى لباس شرعيى كه بر خلافت ابوبكر پوشانده بود، از آن خلع كند.

دوم: با خود مبارزه كند، و بر اصول اعلان شده در سقيفه پايدار بماند، ولى حقى براى بنى هاشم نداند، و هيچ گونه امتيازى در برابر بزرگان مسلمين براى آنان قائل نشود. يا وقتى براى آنان حقى بشناسد، كه معارضه و مخالفت آنان به معناى مقابله با حكومت موجود، و وضع مورد تأييد مردم، نباشد.

اما گروه قدرت طلب، اين راه دوم را برگزيد كه به آرائى كه آن را در كنگره انصار- در سقيفه- حمايت مى كرد، وفادار بماند ولى با اين دستاويز، مخالفان را بكوبد كه مخالفتشان، بعد از بيعت مردم با خليفه معنايى جز فتنه سازى و آشوبگرى- كه در عرف اسلام تحريم شده است- ندارد.

البته اين كار، شيوه ى موقتى بود كه حكومت جويان، فرصت طلبانه در مقابل
بنى هاشم در پيش گرفتند، و شرايط خاص آن روز نيز، به يارى آنان آمد چنان كه بعدا خواهيم گفت.

اما آنچه احساس مى كنيم، و تاريخ نيز همان را مى گويد، سياست حكومت گران بدين گونه بود كه از همان لحظه ى اول در مقابل خاندان محمد (ص) خطمشى معينى در پيش گرفتند، تا انديشه اى را كه پيوسته بنى هاشم را در مبارزات خود پشتيبانى مى كرد، بر اندازند همان طورى كه مخالفت آنان را در نطفه خفه كردند. مى توان گفت كه اين سياست، چند هدف را دنبال مى كرد. از جمله: الغاء امتياز خاص خاندان بنى هاشم، دور كردن ياران و هواداران مخلص آنان از كارهاى مهم حكومتى آن روز، زدودن ارزش و مقام ارجمندى كه آن خاندان حرمتساز در اذهان مسلمين داشت. اين نظر را در چند واقعه ى تاريخى تأييد مى كند.

اولاً: رفتار خليفه و ياران او با على، كه به درجه اى از سخت گيرى و خشونت بود كه عمر او را به سوزاندن خانه، تهديد كرد، اگر چه در خانه ى او فاطمه فرزند رسول خدا (ص) باشد. مفهوم اين تهديد آن است كه فاطمه و خاندان او درنظر هيئت حاكمه، از چنان حرمتى برخودار نبودند كه با آنان نيز، همان روشى را در پيش گيرند كه در مقابل سعدبن عباده اتّخاذ كردند، در آن روز كه مردم مى خواستند او كشته شود. از نمونه هاى گزنده اين خشنونت، وصف ابوبكر از على (ع) است كه گفت: او- العياذ بالله. كانون هر فتنه است،- و آن مايه ى شرافت انسان را- به امّ طحال، كه احب اهلها اليها البغى، تشبيه كرد و هم عمر به صراحت به على گفت: «رسول خدا از ما و شماست.»

ثانيا: خليفه ى اول، هيچ كس از بنى هاشم را در كارى از كارهاى مهم حكومت، شركت نداد و حتى كسى از آنان را به ولايت وجبى از كشور بزرگ اسلام، منصوب نكرد. در صورتى كه بنى اميه بخش عظيمى از امور مملكتى را در دست داشتند.

خواننده از گفتگويى كه مابين عمر و ابن عباس گذشت، به خوبى درخواهد

يافت كه اين حالت زاييده ى سياست آگاهانه اى بود، كه مدتها تعقيب مى شد، دراين گفتگو، عمر آشكارا مى گويد كه از واگذاشتن مجدد حكومت حمص به ابن عباس، بميناك است. و از اين وحشت دارد كه مبادا بنى هاشم، به ولايت ناحيه اى از مملكت اسلامى دست يابند، و پس از گذشت او بر كار خود باقى باشند، و در امر خلافت واقعه اى كه بر خلاف ميل اوست پيش آيد. [مروج الذهب در حاشيه ى جزء پنجم از تاريخ ابن اثير ص 135.]

اما وقتى توجه داشته باشيم، كه به نظر عمر دست يافتن خاندانى از خاندان هاى بزرگ، به ولايت ناحيه اى از كشور اسلامى، مقدمات رسيدن آنان را به خلافت، و عالى ترين مقام حكومتى، فراهم مى كند، و نيز بنى اميه همواره سياست روشنى را تعقيب مى كنند تا افرادى از آنان به كارها منصوب شوند، چنان كه در زمان ابوبكر و عمر، مشاغل و مناصب عمده را در عرصه ى اداره ى مملكت به چنگ آورده اند، و از طرف ديگر، عمر حداقل مى داند شورايى كه خود به ابتكار و به بدعت پى ريزى كرده است بزرگ خاندان بنى اميه- عثمان- را به خلافت خواهد رساند، آرى همه و همه نتيجه ى مهمى را به دست مى دهد، و حقيقتى را ثابت مى كند كه شواهدى نيز، براى تأييد آن وجود دارد. و آن عبارت است از اين است كه دو خليفه ى اول، زمنيه ى لازم را براى استقرار حكومت بنى اميه فراهم كردند، در حالى كه يقين داشتند، ايجاد و احياى قدرت مجدد براى بنى اميه- دشمنان ديرينه ى بنى هاشم- تراشيدن رقيبى است از امويان، در برابر آن، و تبديل مخالفت و كينه ى فردى است به دشمنى و نزاعى قبيله اى است كه استعداد نزاع و رقابت را، به كاملترين صورت در ذات خويش مهيا داشت.

طبيعت آتش اين گونه مقابله و ستيزها، اين است كه پيوسته گسترده تر و شعله ورتر مى شود، زيرا هرگز از وجود شخص واحدى زبانه نمى كشد و بلكه خاندانى بزرگ را در كام حريص خود مى گيرد. براى ما از اين قرائن روشن است كه سياست صديق و عمر، بر اين بود كه سنگ بناى حكومت بنى اميه را بگذارند و همين سياست بود كه در طول زمان، مخالفت و مخالفين عمده اى را براى على و خاندانش (ع) تضمين كرد. [اين رمز پنهان سياستى است كه در ماجراى شورا از ديده ى محققان پنهان مانده است. از عمر نقل شده است كه او پس از اين كه آن شش نفر را براى انتخاب خليفه برگزيد، آنان را متوجه خطر وجود معاويه كرد و گفت او بزودى خلافت را به چنگ خواهد آورد، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 62، و اگر اين پيش بينى به فراست او حمل شود بى شك بهتر از هر چيز نخست سياست او را نشان مى دهد.]

ثالثا: خليفه، خالدبن سعيدبن عاص را، كه در مقام فرماندهى لشكر، براى فتح شام گسيل داشته بود، بركنار كرد، آن هم تنها به سبب اين كه، عمر او را از تمايل و علاقه خالد نسبت به بنى هاشم و آل محمد (ص)، هوشيار و آگاه كرد، و موضع او را در مقابل آنان، بعد از وفات رسول اكرم (ص)، به ياد او آورده بود. [شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 135.]

اگر در اين زمينه به تحقيق بيشترى بپردازيم، قصّه ى شوراى عمر را هم بدين شواهد خواهيم افزود. در اين شورا عمر، تا جائى كه مى توانست، مقام على را فرود آورد و او را در صف پنج نفرى قرار داد كه در هيچ معنايى از معانى و خصلتهاى اسلامى، همتاى على نبودند. از جمله زبير، يكى از آنان، و كسى بود كه روز درگذشت رسول بزرگ (ص)، خلافت را حق مشروع و مسلم على (ع) مى دانست.

مى بينيم كه عمر با اين سياست، زمانى كه همين زبير را در شورا در برابر على قرار داد، چگونه آن انديشه را از خاطرش زدود، و او را رقيب سرسخت على ساخت. به هر صورت گروه حاكم مى كوشيد، بنى هاشم را با سائر مردم برابر قلمداد كند و اختصاص قرابت و خويشاوندى با رسول خدا (ص) را، از آنان باز گيرد، تا شايد به اين وسيله، انديشه اى را كه پيوسته مايه ى تقويت و حمايت آنان در كار مبارزه و معارضه بود، تضعيف كند. اگر چه حكومتگران مطمئن بودند كه على (ع) در آن لحظات حساس و دشوار اسلام، عليه آنان برنخواهد خاست، ولى از اضطراب قيام و شورش او هيچ گاه آسوده نبودند، و لذا طبيعى بود كه از آرامش موجود استفاده
كنند و در تجهيز مادى و معنوى خود بكوشند، پيش از آن كه على آنان را به جنگى نابودكننده غافلگير سازد.

تقويت خود با تضعيف مخالفين

با توجه به آنچه گذشت، طبيعى است كه خليفه، آن حالت معروف و تاريخى خود را، در مقابل زهرا (ع) و در موضوع فدك، به خود گيرد، زيرا در اينجاست كه اغراض دو گانه او بهم گرنه مى خورد، و دو طرح اساسى سياست او، پى ريزى مى شود، چون انگيزه هاى او در بازگرفتن فدك، او را وامى داشت كه آن طرح را دنبال كند، تا ثروتى را كه از ديد حكومت گران آن روز، سلاحى نيرومند بود، از دست دشمن بربايد و به كمك آن، قدرت خود را استحكام بخشد. اگر چنين نبود با آن كه زهرا (ع) قول قطعى داد كه درآمد و محصولات فدك را، در راه خير و مصالح عامه صرف كند، چرا ابوبكر از تسليم آن خوددارى كرد؟ [شرح نهج البلاغه، ج 4 ص 80.] تنها مى توانيم گفت كه او مى ترسيد زهرا (ع) گفته ى خود را به گونه اى تفسير كند كه با صرف محصول فدك در راه مقاصد سياسى منطبق گردد. بعلاوه اگر بگوئيم كه فدك به همه ى مسلمين تعلق داشت چه عاملى او را از جلب رضايت فاطمه، دختر رسول خدا (ص)، باز مى داشت؟ در صورتى كه اين كار، براى ابوبكر با چشم پوشى از سهم خود و صحابه، ميّسر مى شد. آيا آن عامل جز اين بود كه او مى خواست، به اين وسليه خلافت خود را تقويت كند؟

با توجه به اين كه مى دانيم زهراى بزرگ، براى همسر خود پشتيبانى قوى و سندى قاطع بود، و در اثبات حقانيت او- على عليه السلام- در خلافت، براى ياران اما حجتى كافى به شمار مى آمد، با توجه به اين اهميت مقام زهرا (ع) ، مى بينيم كه خليفه در ايفاى نقش خود در برابر او (ع)- كه مدعى بود فدك صدقه رسول خدا (ص) است- كاملا موفق بود، و خط سياسى مناسبى را كه آن موقعيت حساس ايجاب مى كرد، پيمود. او از فرصت به دست آمده به خوبى استفاده كرد، و زيركانه و غيرمستقيم، در اذهان مسلمين القاء نمود كه زهرا زنى از زنان جامعه ى اسلامى است، و آراء و دعاوى او، حتى در مساله ى كوچكى مانند فدك، نمى تواند حجت باشد تا چه رسد به موضوعى مانند خلافت، بعلاوه وقتى او امروز به مطالبه ى زمينى برخاسته است كه در آن حقى ندارد، چه بسا ممكن است فردا به همين شيوه، درصد مطالبه ى تمام مملكت اسلامى برآيد، كه آنجا هم به باطل است.

از بحث گذشته به اين نتيجه مى رسيم كه اين كار ابوبكر- يعنى ضميمه كردن فدك به اموال عمومى- به دو .جه قابل تفسير است.

1- شرايط اقتصادى خاص اين كار را ايجاب مى كرد.

2- ابوبكر انديشناك بود كه مبادا على از ثروت همسر خود، فاطمه، براى دست يافتن به قدرت استفاده كند. و موضع او در مقابل دعوى زهرا (ع) و گستاخى او در نپذيرفتن سخنان فاطمه، به دو علت زير باز مى گردد:

1- به طوفان احساساتى كه خليفه را، در ميان امواج خود گرفته بود، و ما در گذشته به پاره اى از سرچشمه هاى آن اشاره كرديم.

2- به وحدت جامعه كه ابوبكر روش كار خود را، با بنى هاشم بر پايه ى آن گذاشته و بهانه ساخته بود و ما آن را از آثار حكومت آن روز نشان داديم.

عظمت امام و صبر معجزآساى او در برابر حاكم

شايد برترين نمونه اى كه اميرالمؤمنين على (ع) از فداكارى در راه اسلام، و اخلاص در عشق الهى نشان داد- اخلاصى كه او را از خود، و اعتبارات شخصى

تهى كرد، و از او حقيقت والا و خداگونه اى ساخت و به ابديّت پيوند زد- نقش افسانه اى او در خلافت شورا بود. على- عليه الصلوه والسلام- با اين كار مَثلِ اعلاى فناى فى الله را كه جزئى از طبيعت او بود نشان داد.

اگر رسول خدا (ص) توانست بناى بت پرستى را درهم ريزد و نابود سازد، به كمك آنچه از حقايق الهى به على درآموخت، نيز، توانست كه چنان چشم جان او را به خدا بينا كند، كه در وجود او، حيات انسانى با تمايلات و احساساتش فرو ميرد و هستى او به حيات انسانى با تمايلات و احساساتش فرو ميرد و هستى او به حيات الهى و عقيدتى قائم شود. [پيامبر خدا (ص) فرمود: على با حق و حق با على است و تا روزى كه در بهشت به من بپيوندند از هم جدا نخواهند شد. تاريخ بغداد خطيب ج 141 ص 321، تفسير رازى، ج 1، ص 111، كفايت الطالب گنجى ص 135، المناقب اخطب ص 77 و همچنين پيامبر (ص) فرمود: اللهم ادر الحق معه حيث دار مستدرك حاكم ج 3 ص 125، كنزالعمال ج 6، ص 175، جامع ترمذى ج 2 ص 213.]

اگر براى فداكارى هاى ستايش انگيز انسان، كتابى نوشته شود، سرآغاز آن كتاب، كه سطر سطرش را به نور جاودانگى نگاشته اند، كارهاى على است. [رسول خدا- صلى الله عليه و آله و سلم- فرمود: لضربه على خير من عباده الثقلين، يا فرمود: لمبارزه على لعمرو افضل من اعمال امتى الى يوم القيامه، مستدرك حاكم ج 3 ص 32.] و اگر براى آن احكام و اصول آسمانى كه محمد (ص)، براى انسانيت آورد، در درازى زمان ها و نسل ها در روى زمين نمونه ى مجسمى جستجو شود، على مَثلِ زنده ى آن است. و اگر حقيقت اين بود كه پيامبر (ص) بعد از خود در ميان امت خويش، على و قرآن را بر جاى گذاشت [رسول خدا (ص) فرمود: انى تارك فيكم الثقلين او الخليفتين ها ان تمسكتم بهما لن تضلوا بعدى كتاب الله و عترتى اهل بيتى، وانهما لن يفترقا حتى يردا على الحوض، صواعق المحرقه ص 136.] براستى آنها را در يكديگر گنجاند تا قرآن تفسير لفظى على بزرگ، و على نمونه عملى قرآن كريم باشد. و اگر خداوند متعال، در آيه ى شريفه ى مباهله، على را نفس رسول خدا (ص) شمرد [تفسير رازى، اسباب النزول واحدى.] مى خواست مسلمين را آگاه كند كه وجود و امتداد طبيعى محمد (ص)، و پرتو درخشان روح بزرگ اوست. و اگر نبى اكرم (ص) از مكه به قصد هجرت، و هراسان بر جان خويش، خارج شد و على را بر بستر خود خواباند تا بجاى او آماج هجوم كفار باشد، كار او بدين معنى بود كه خداى بزرگ و حكيمى كه خطوط زندگى آن دو بزرگ را رسم مى كرد، وقتى به اقتضاى حكمتش چاره اى نبود جز اين كه يكى براى اعلاى اسلام بماند، و ديگرى جان خويش در راه آن فدا كند، حكيمانه چنين مى پسنديد كه شخصيّت اول، اسلام را زنده بدارد، و شخصيت دوم نيز، با قربانى شدن همان كار را انجام دهد.

اگر على تنها كسى بود كه حكم آسمانى، خوابيدنش را در مسجد و داخل شدنش را در آن به حالت جنابت [مسند امام احمد ج 4 ص 369، مستدرك حاكم ج 3 ص 125، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 2 ص 451، تذكره سبط ابن الجوزى، مناقب خوارزمى، تاريخ خلفاى سيوطى، الصواعق ابن حجر والخصايص نسايى.] ، جايز شمرد، معنى اين اختصاص آن بود كه قداست و پاكى مسجد جزيى از عظمت صفات او بود، زيرا كه مسجد سمبل و رمز صامت آسمانى در دنياى ماده، و على سمبل و رمز زنده الهى در جهان روح و عقيده بود.

اگر آسمان فتوت و جوانمردى على را ستود، و خشنودى خود را از او اعلان كرد- چمان كه منادى آسمانى گفت: لاسيف الاّ ذوالفقار و لافتى الاّ على [تا ريخ طبرى ج 3 ص 17 سيره ابن هشام، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، المنافقب خوارزمى.] - با اين ستايش مى خواست بگويد: قدرت و فتوت على (ع) است كه مى تواند، اسلام و تعليمات قرآنى را بر پهنه ى زمين بگسترد، و مردانگى اوست كه انسانيت به پايه ى آن دست نخواهد يافت و اخلاص پاكبازان و دلاورى قهرمانان، به اوج رفيع و دست نيافتنى آن نتواند، رسيد.

اما از عجايب روزگار اين كه همين اوج جوانمردى- كه مورد تقديس هاتف آسمانى است- به چشم مشايخ سقيفه، عيبى و نقصى مى آيد كه به گناه آن بايد على، مجازات بيند و فروتر از صديق قرار گيرد. صديق كه تنها امتيازش اين است كه سالهايى از عمر خود را، در كفر و شرك گذرانده است. و من نمى دانم چگونه پيوند جاهليت و اسلام در زندگى يك شخص، سبب شد كه او بر شخصيتى كه سراسر عمر خود را با اخلاص تمام براى خدا، گذرانده بود، برترى جويد؟!

اگر انسان به كمك تحقيقات جديد اين نيروى طبيعى را، كه با آن اجسام در مدارى مشخص، و برگرد محورى معين مى چرخند، دريافته است، صدها سال پيش نيرويى مانند آن در وجود على پديدار گشت ليكن اين حقيقت خارج از مفاهيم فيزيك بود، و از قواى الهى و نيروهاى آسمانى مايه مى گرفت. بدين معنى كه اراده ى الهى براى اسلام، به على نيروى فطرى بخشيد و براى پاسدارى آن به وى مقامى والا داد، تا در زمان حيات خويش، محورى باشد كه حيات معقول اسلامى به دور وجود او بگردد، و در روحانيت و معنويت، علم و عقل، و روح و جوهر از او مدد گيرد.

اين شخصيت معنوى و شأن روحانى و والاى على بود، و رسيدن او به خلافت ظاهرى، يا بركنار ماندنش از آن، هرگز در مقام او (ع) ذره اى تأثير نداشت.

همين نيروى آسمانى بود كه اثر سحرآميز خود را، در عدل عمر مى گذاشت و بارها او را تحت تأثير خط مستقيم خود درمى آورد. تا آن جا كه گفت: «لولا على لهلك العمر» و اثر جبرى آن روزى آشكار شد كه مسلمانان، با اجتماعى بى نظير در تاريخ ملت ها، در اطراف شمع وجود او گرد آمدند و سرنوشت خلافت عامه ى مسلمين، در دست قدرت و كفايت او قرار گرفت.

از توجه به اين حقايق روشن مى شود كه وجود على، با نيرويى كه خداوند در ذات او نهاده بود، ضرورتى از ضرورات اجتناب ناپذير اسلام بود [به كمك آنچه بيان كرديم، مفهوم كلام نبوى درباه ى على دانسته مى شود، پيامبر فرمود: «لا ينبغى ان الذهب الا وانت خليفتى» سزاوار نيست كه من بروم مگر اين كه تو جانشين من باشى. و نيز سخن پيامبر (ص) در هنگام آمادگى براى غزوه ى تبوك: «لابد من ان قيم او تقيم: بايد با من بمانم يا تو، و جز چاره اى نيست» خصايص نسايى ص 7، مسند امام احمد ج 1 ص 331، مناقب خوارزمى ص 75، ذخائر العقبى ص 87.] ، و خورشيدى كه بعد از پيامبر (ص) منظومه ى اسلامى چنان به آئين خود، به گرد او مى چرخيد كه ممكن نبود تغييرى در آن پيش آيد، حتى- چنان كه خواننده مى داند- عمر نيز به خط گردش آن گردن نهاد.

همچنين آشكار مى شود، كه چگونه انقلاب و دگرگونى ناگهانى در سياست حاكمه ى آن روز، ميسر نبود چون- علاوه بر طفره و محال بودنش- با مخالفت آن نيروى فظرى كه در وجود و شخصيت امام بود روبرو مى شد. لذا طبيعى بود كه با احتياط و احتراز از آن نيروى بيدار و هشيارى كه پاسدار اعتدال و انتظام بود، به تدريج راهى منحنى در پيش گيرد تا سرانجام، در نقطه اى به حكومت اموى پيوند يابد. چنان كه وقتى راننده اى اتومبيل خود را در دست انحراف مى بيند. با توجه به آن نيروى طبيعى كه در حال حركت به آن اعتدال مى دهد، مسير خود را در جهت مخالف كج مى كند.

اين فصل درخشان و پرعظمت مقام امام در خور اين است كه جداگانه، و آن چنان كه بايد، مورد تحقيق قرار گيرد كه ما در فرصت هاى آينده به آن خواهيم پرداخت، تا مگر گوشه اى را از شخصيت على كشف كنيم، و نشان دهيم كه چگونه مخالف حكومت موجود است و پاسدار اصول اسلامى! و چگونه در عين اين كه قدرت مسلط حاكم را از انحراف باز مى دارد، در همان حال با آن مخالفت مى كند.

اگر چه تمام كارها و جهت گيرى هاى امام، حيرت آور و شگفت انگيز است، اما براستى موضع وى (ع) در امر خلافت بعد از رسول خدا (ص)، درخشانترين و معجزآساترين آنهاست.

اگر اسلام در هر زمانى پاكبازى مى طلبيد كه به جان در راه آن فداكارى كند، همچنين قهرمان ديگرى مى خواست كه اين قربانى را بپذيرد و به اين وسيله خداى اسلام را يارى دهد، و همين حكمت بود كه در روز مبارك هجرت، على را به بستر مرگ فرستاد، و پيامبر (ص) را به سوى مدينه ى نجات روان كرد، چنان كه قبلا به اشاره گفتيم. اما براى امام، در روزهاى سخت بعد از رحلت برادر بزرگوارش رسول اكرم ، آن دو قهرمان وجود نداشت، تا به قيام برخيزد. زيرا اگر او جان خود را در راه استقرار خلافت، در مسير الهى خود، فدا مى كرد كسى نبود كه دو جانب رشته ى مسؤليت را در دست گيرد، كه فرزندان عزيز رسول خدا (ص)، هنوز سنين كودكى را مى گذراندند و قدرت لازم را نداشتند.

/ 19