حكايت در معنى استيلاى عشق بر عقل
يكى پنجه ى آهنين راست كرد چو شيرش به سرپنجه در خود كشيد يكى گفتش آخر چه خسبى چو زن؟ شنيدم كه مسكين در آن زير گفت چو بر عقل دانا شود عشق چير تو در پنجه شير مرد اوژنى چو عشق آمد از عقل ديگر مگوى
چو عشق آمد از عقل ديگر مگوى
كه با شير زورآورى خواست كرد دگر زور در پنجه در خود نديد به سرپنجه آهنينش بزن نشايد بدين پنجه با شير گفت همان پنجه آهنين است و شير چه سودت كند پنجه ى آهني؟ كه در دست چوگان اسيرست گوى
كه در دست چوگان اسيرست گوى