حكايت صاحب نظر پارسا
يكى را چو من دل به دست كسى پس از هوشمندى و فرزانگى ز دشمن جفا بردى از بهر دوست قفا خوردى از دست ياران خويش خيالش چنان بر سر آشوب كرد نبودش ز تشنيع ياران خبر كرا پاى خاطر برآمد به سنگ شبى ديو خود را پرى چهره ساخت سحرگه مجال نمازش نبود به آبى فرو رفت نزديك بام نصيحتگرى لومش آغاز كرد ز برناى منصف برآمد خروش مرا پنج روز اين پسر دل فريفت نپرسيد بارى به خلق خوشم پس آن را كه شخصم ز خاك آفريد عجب دارى ار بار حكمش برم
عجب دارى ار بار حكمش برم
گرو بود و مي برد خوارى بسى به دف بر زدندش به ديوانگى كه ترياك اكبر بود زهر دوست چو مسمار پيشانى آورده پيش كه بام دماغش لگد كوب كرد كه غرقه ندارد ز باران خبر نينديشد از شيشه ى نام و ننگ در آغوش اين مرد و بر وى بتاخت ز ياران كسى آگه ز رازش نبود بر او بسته سرما درى از رخام كه خود را بكشتى در اين آب سرد كه اى يار چند از ملامت؟ خموش ز مهرش چنانم كه نتوان شكيفت ببين تا چه بارش به جان مي كشم به قدرت در او جان پاك آفريد كه دايم به احسان و فضلش درم؟
كه دايم به احسان و فضلش درم؟